"روزها فکرِ من اين است و، همهشب، سخنام"
که ازين "زندهبلا-مردهبلا"يی، بکَنَم
پارهای زهر، شود نيمهشبام شهدِ خلاص
گورِ بابایِ من و زندگیِ پُر محنام
باز، گويم: نه؛ عزيزانام آزرده بُوَند
که شود دفن، در اين رهگذر، اجزایِ تنام
چند در آتشِ فقری که خود افروختهام
سوزم از فکرتِ آزادیِ ويرانْوطنام؟
تا وطن در کفِ اين نطفهیِ بسمل باقیست
[1]
نه جز اين است، سزایِ من و کفرِ عَلَنام
قصدِ جان، بيهده ننموده مرا خسترِ مرگ
که نفس تا بُوَدَم، دشمنِ اين اهرمنام
گرچه گَه بارقهای میجهد از ظلمتِ يأس
نشوم شاد؛ که ديریست ز جنسِ حزنام
(وه که اين خاکِ تبه، مامِ وطن، گاد مرا
گرچه خود گايْوَر، از پيش و پس، استادِ فنام!
[2])
"ديگران، قرعهیِ قسمت، همه بر عيش زدند"
سهمِ من، غم بُد و، اين چَهْ؛ که در او بیرسنام
مدّعی، داو اگر بُرد، به غوغا، نه خطاست
بوده عيب از من و، وارونه مُجُلريختنام!
[3]
زد دکان، هرکه که ديديم، به سودایِ وطن
زه! ازين ابلهی و، گویِ سخن باختنام
سپر افتاده مرا از کف و، میتازد فقر
گرچه با نظمِ قوی، يکتنه صد تهمْتنام
بعدِ پنجاه، چه گويم، چو به خود درنگرم؟
ريدم اندر "من"ِ خود؛ گر که همين بوده "من"ام!
عثمانیِ قديم، نوشهير. پنجشنبه؛ اوّلِ دیماه 90، 22 دسامبرِ 2011
?
پابرگها:
[1] اين بيت و دو بيتِ بعد، سپسترک (جمعه، 2 دیماه، 23 دسامبر 2011) افزوده شد...
[2] بدل: در سپوز، ارچه که خود گايْوَر استادِ فنام!
«گايور» را، خودم –فیالمجلس، بنا به نياز- برساختهام!
از اخوان ثالث، خواندهام که نقل کرده که شاعران و فيلسوفان –يا صرفاً تنها اين دو قشرِ ضالّه (اين پارهپارازيت از من است!)- حق دارند واژه بسازند... خب، پس من، برایِ احداثِ اين بنایِ خير، دو جواز محکم دارم!!
[3] مُجُل: در غياثاللغات، <بُجُول> آمده «/بر وزنِ اصول/ به معنی استخوان و شتالنگ و پانسه و بازی قمار که از استخوان میسازند (از برهان)».
و امّا، در زادگاهِ نگارنده –طبسِ گيلکی-، «مُجُول» گفته میشود (و به بازیِ آن «مُجُولبازی» يا «مُجُول» میگوييم. يعنی میگفتيم!!) و اختصاصاً، پارهاستخوان خاصّیست (بهگُمانام از مچ –يا شايد هم زانوی- بز و گوسپند)؛ و نه «پانسه» که مؤلّف غياث نقل کرده...
بازیِ ويژهای که با سه قطعه ازين استخوانها انجام میشود، در روزگار قديم (چنانکه در آثار مکتوب میتوان ديد) «کعبباختن» ناميده میشده.
صورتِ «مُجُل» را (که ممکن است در طبس هم معمول بوده باشد)، جاهايی ديدهام؛ امّا اکنون بهيادم نمیآيد... در رمانِ "جایِ خالیِ سلوچ"، اشخاصِ داستان به اين بازی میپردازند؛ امّا اينهم بهيادم نمیآيد که دولتآبادی آن را به کداميک از اين وجوه آورده: مُجُل، مُجُول، بُجُل، بُجُول.
در برخی متنهایِ کهن (يا فرهنگها) بهگُمانام «پژول» هم ديدهام.
PDF