فعلاً ، عجالةً ، بس !
اگر خواستم بنويسم ، شايد اينجا نوشتم ...
Montag, Juni 01, 2009
Dienstag, Mai 26, 2009
پرنده
پرنده بیپناه نيست
اين منم .
شکوه ِ لحظهلحظههای ِ عشقبازیاش ، پناه ِ اوست
به جفتْجويی ِ نگاه ِ روشناش
به جيکجيک دانه دانه چيدناش
به جوجگان رساندناش
به چشمهای ِ گرد ِ پویپوی ، از حضور ِ دشمناش
به آمدن فرود روی ِ خرمناش .
به پر زدن
به گامگام جَستناش
به خيس ِ خيس گشتناش
ز ابر ِ بهمنی – که همچو چشم ِ من .
به – وای ! – ناگهان به دام اوفتادناش .
به يکيک ِ تمام ِ لحظههای ِ شاد و شنگ ِ زندگی
به خود پناهبردناش
پناه ِ اوست .
پرنده بیپناه نيست
اين منم .
اين منم .
شکوه ِ لحظهلحظههای ِ عشقبازیاش ، پناه ِ اوست
به جفتْجويی ِ نگاه ِ روشناش
به جيکجيک دانه دانه چيدناش
به جوجگان رساندناش
به چشمهای ِ گرد ِ پویپوی ، از حضور ِ دشمناش
به آمدن فرود روی ِ خرمناش .
به پر زدن
به گامگام جَستناش
به خيس ِ خيس گشتناش
ز ابر ِ بهمنی – که همچو چشم ِ من .
به – وای ! – ناگهان به دام اوفتادناش .
به يکيک ِ تمام ِ لحظههای ِ شاد و شنگ ِ زندگی
به خود پناهبردناش
پناه ِ اوست .
پرنده بیپناه نيست
اين منم .
نيمهشب 12 اسفند 1387
$GIF
Samstag, Mai 23, 2009
قطعه
( از اعترافات ِ سنت ميتيلاتوس )
روزگاری نهدور ، کشور ِ ما
راست بود و ، به ديگران سر بود
تا بر آن سلطه يافت ، ديو ِ دروج
راستی ، خود ، دروغ ِ ديگر بود !
هرکه دعویّ ِ کونْدرستی کرد
چون بديديم ، پارهکونتر بود
خود ، به يک بار ، اعتراف نکرد
گرچه خردیشْ ، جندهی ِ نر بود !
تا به کی اين رَجَز ، دروغ و ، کذا ؟
راست بوديم اگر ، که بهتر بود
بر و رويی چنين ، نگاده بُوَند ؟!
گادهاند آن که شکل ِ عنتر بود !
آنهم ايران ، که از قديم و نديم
همه دانيم ، محشر ِ خر بود !
گفته ايرج : سپوز ِ نر بر نر
نر ز نر ، ماده نيز از نر بود !!
چون غليواج ، خُلف ِ عُرف ِ حيات
که به ما خُلف ِ عقل سرور بود
پيشگامی سزاست ، دعوی را
تا نگويند : ايده ابتر بود
راست بود و ، به ديگران سر بود
تا بر آن سلطه يافت ، ديو ِ دروج
راستی ، خود ، دروغ ِ ديگر بود !
هرکه دعویّ ِ کونْدرستی کرد
چون بديديم ، پارهکونتر بود
خود ، به يک بار ، اعتراف نکرد
گرچه خردیشْ ، جندهی ِ نر بود !
تا به کی اين رَجَز ، دروغ و ، کذا ؟
راست بوديم اگر ، که بهتر بود
بر و رويی چنين ، نگاده بُوَند ؟!
گادهاند آن که شکل ِ عنتر بود !
آنهم ايران ، که از قديم و نديم
همه دانيم ، محشر ِ خر بود !
گفته ايرج : سپوز ِ نر بر نر
نر ز نر ، ماده نيز از نر بود !!
چون غليواج ، خُلف ِ عُرف ِ حيات
که به ما خُلف ِ عقل سرور بود
پيشگامی سزاست ، دعوی را
تا نگويند : ايده ابتر بود
بنده ، ترسو و تکْپران بودم
گرچه ميلام بسی فزونتر بود !
گرچه ميلام بسی فزونتر بود !
880124
Donnerstag, Mai 21, 2009
خار ِترديد
آتش اگر در وجودم ، عشق ِ تو برپا نمیکرد
بودم ؛ ولی هستی ِ من ، آيينه پيدا نمیکرد
با اينهمه ، خار ِ ترديد ، گاهی خلد در دلام : کاش
عاشق نبودم ، که دهرم ، آماج ِ تيپا نمیکرد
آخر چه میشد دل ِ ما ، هم ، اندکی عقل میداشت
بيهوده خود را و ما را ، شيدا و رسوا نمیکرد
گر گرم ِ کار ِ خودش بود ، خون را بهگردش میانداخت
مغز ِ من ِ بینوا هم ، صد فکر ِ بیجا نمیکرد
گهگاه گويم – چو گريم ، بر پهنهی ِ اين بيابان - :
ای کاش هرگز دل ِ تنگ ، آهنگ ِ صحرا نمیکرد
آخر مگر مام ِ ميهن ، فرزند جز من نبودش ؟
بهر ِ چه ، جز با من ِ زار ، اينگونه نجوا نمیکرد :
" خواهی که اين عمر ِ کوته ، پهنای ِ دريا بگيرد
در قصّه گويند : اين مرد ، از مرگ پروا نمیکرد !؟ "
اين نغمه در گوش ِ جانام ، میرفت و ميدان نمیداد
عقل ِ جوانی زبون بود ؛ ترديد و آيا نمیکرد
اندوه ِ عشقاش درآميخت ، با آتش ِ نوجوانیم
ورنه به يک نيمْخندم ، از زندگی وا نمیکرد
بودم ؛ ولی هستی ِ من ، آيينه پيدا نمیکرد
با اينهمه ، خار ِ ترديد ، گاهی خلد در دلام : کاش
عاشق نبودم ، که دهرم ، آماج ِ تيپا نمیکرد
آخر چه میشد دل ِ ما ، هم ، اندکی عقل میداشت
بيهوده خود را و ما را ، شيدا و رسوا نمیکرد
گر گرم ِ کار ِ خودش بود ، خون را بهگردش میانداخت
مغز ِ من ِ بینوا هم ، صد فکر ِ بیجا نمیکرد
گهگاه گويم – چو گريم ، بر پهنهی ِ اين بيابان - :
ای کاش هرگز دل ِ تنگ ، آهنگ ِ صحرا نمیکرد
آخر مگر مام ِ ميهن ، فرزند جز من نبودش ؟
بهر ِ چه ، جز با من ِ زار ، اينگونه نجوا نمیکرد :
" خواهی که اين عمر ِ کوته ، پهنای ِ دريا بگيرد
در قصّه گويند : اين مرد ، از مرگ پروا نمیکرد !؟ "
اين نغمه در گوش ِ جانام ، میرفت و ميدان نمیداد
عقل ِ جوانی زبون بود ؛ ترديد و آيا نمیکرد
اندوه ِ عشقاش درآميخت ، با آتش ِ نوجوانیم
ورنه به يک نيمْخندم ، از زندگی وا نمیکرد
در گوشههای ِ ضميرم ، میخواستم جاودان شد
خوش بود اگر مرگ با ما ، امروز و فردا نمیکرد !
خوش بود اگر مرگ با ما ، امروز و فردا نمیکرد !
25 – 19 اسفند 1387
$
GIF
Mittwoch, Mai 13, 2009
سه غزل از حسين منزوی
میکَنم الفبا را ، روی لوحهی سنگی
واو مثل ويرانی ، دال مثل دلتنگی
بعد از اين اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بيتابی مثل رنگ بيرنگی
از شبت نخواهد کاست ، تندری که میغرّد
سر بدزد هان ! هشدار ! تيغ میکشد زنگی
امن و عيش لرزانم نذر سنگ و پرتابیست
مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی
هر چه تيزتک باشی ، از عريضهی نطعت
دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی
قافله است و توفانها خسته در بيابانها
در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی
در مداری از باطل ، بیوصول و بیحاصل
گرد خويش میچرخند راههای فرسنگی
مثل غول زندانی تا رها شويم از خُم
کی شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگی ؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب میخواند با گلوی تورنگی
لاشههای خونآلود روی دار میپوسند
وعدهی صعودی نيست با مسيح آونگی
نگفت و گفت : چرا چشمهايت آن دو کبود
بدل شده است بدين برکههای خونآلود
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچلهای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد آنچنان به گوشهی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هيچ نپرسيد آن نگاه عجيب
تمام بُهت و تحيّر ، تمام پرسش بود
در اين دوسال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسيد
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خويش
کُشندهزخم به تدريج زخم بیبهبود
شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشکوخالی
جمع آيينهها ضربدر تو ، بیعدد صفر ، بعد از زلالی
میشود گل در اثنای گلزار ، میشود کبک در عين رفتار
میشود آهويی در چمنزار ، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگی است ديوان ماهت ؟ دفتر شعرهای سياهت ؟
ای که هر ناگهان از نگاهت يک غزل میشود ارتجالی
هر چه چشم است جز چشمهايت ، سايهوار است و خود در نهايت
میکند بر سبيل کنايت مشق آن چشمهای مثالی
ای طلسم عددها به نامت ! حاصل جزر و مدها به کامت !
وی ورقخوردهی احتشامت هر چه تقويم فرخندهفالی !
چشم وا کن که دنيا بشورد ! موج در موج دريا بشورد !
گيسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شميم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو ، ضربدر وقت تنشستن تو
هر سه منهای پيراهن تو ، برکه را کرده حالیبهحالی
&
مأخذ :
مجلهی شعر در هنر نويسش
http://www.poetrymag.ws/revue/monzavi.html
Dienstag, Mai 12, 2009
بند ِ نای
من ترسيدهام .
پس ، غلاف میکنم .
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
میخواهم زنده بمانم .
دوست ندارم آقای ِ قاضی مرتضوی ( که چشمهايش ديو دارد ) از دستام عصبانی شود و مرا بيوبارد . [1]
من میترسم .
پس ، غلاف میکنم .
من
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
من ، هرکار بگوييد میکنم ، به شرطی که دوباره مرا نکشيد .
من ، ديگر از اسلام انتقات نمیکنم .
ديگر نمیگويم : اينجا ، اهريمن فضله کرده .
ديگر نمیگويم : اَژیدهاک [2] ، مثل ِ کُخ ، يک کُخ ِ گنده ، زمين را کنده ، و از دماوند تا يک غار ِ دور رفته ، و حالا دوباره برگشته تا از دماوند ، برای ِ جويدن ِ مردم .
ديگر نمیگويم : دين ِ اسلام پوستال ِ مرگ است .
( خاک ِ خاوران را به توبره کنيد ، به من چه دخلی دارد ؟ )
مطمئن باشيد ، قول ِ شرف میدهم که ديگر ننويسم : زحمةٌللعالمين .
باور کنيد .
من ترسيدهام .
من ديگر آن آدم ِ سابق نيستم .
من حالا ديگر مثل ِ عرق ِ دوآتشه که قبلاً میخوردم و حالا گيرم نمیآيد ، داغ نيستم .
من ديگر پلغوت نمیزنم .
میخواهيد ، يک بار ِ ديگر هم حاضرم مرا ختنه کنيد .
اگر قول بدهيد خيلی کوتاه نشود .
البتّه شد هم که شده . عيبی ندارد . من که ديگر قرار نيست آن را به فلانجای ِ امّهات ِ مسلمين و مسلمات حواله دهم .
من خيلی ترسيدهام . من خيلی میترسم . به خدا من مرتد نيستم . من اصلاً چيزم .
اگر ديديد يک بار ِ ديگر گفتم فلان ، به يادم بيندازيد که حبّام را بالا بيندازم .
چون ، مطمئن باشيد خمار بودهام .
من هميشه میترسم .
فقط يک مدّتی ، کلّهام وزوز میکرد . حالا کاملاً خوب شده . اصلاً ديگر بوی ِ قورمهسبزی نمیدهد .
حتّی توی ِ خواب هم محال است که بگويم : من ارتداد میکنم ؛ پس ، هستم !
همين يک بار که ارتداد کردم برای ِ هفت پشتام کافی است .
همهی ِ خيالات ِ خام ِ من ديگر کاملاً پخته شده . مطمئن باشيد .
ديگر لنگولغد نمیزنم .
رام ِ رامام . يک کم به من علف بدهيد . بع . بع . بعععع ... علف بدهيد . من قوچ ِ زپرتی ِ شمايم . میآييد کلّهجنگ کنيم ؟
اصلاً من چه احمق بودهام که ارتداد کرده بودهام . اسلام که خيلی خوب است . آدم ، مرتد که باشد ، میکشند . امّا اسلام خوب است . نمیکشند .
پس ،
من ،
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
پس ،
من ،
هستم .
میمانم .
زنده میمانم .
نفس میکشم . ( آنجا توی ِ معدهی ِ آقای ِ مرتضوی که نفس نمیشد بکشم . چرا ؟ )
پس ، زنده باد ارتداد
از ارتداد .
من ، میخواهم ، و ، زنده ، میمانم . میپوسم . میبوسم . میلوسم . من ، خروسام . من قوقولیقوقو میکنم . من جغدم . هووو هووو هووو .
بر لب ِ ويرانههای ِ خويش نشسته : هووو ! هووو ! هووو !
پس ، غلاف میکنم .
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
میخواهم زنده بمانم .
دوست ندارم آقای ِ قاضی مرتضوی ( که چشمهايش ديو دارد ) از دستام عصبانی شود و مرا بيوبارد . [1]
من میترسم .
پس ، غلاف میکنم .
من
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
من ، هرکار بگوييد میکنم ، به شرطی که دوباره مرا نکشيد .
من ، ديگر از اسلام انتقات نمیکنم .
ديگر نمیگويم : اينجا ، اهريمن فضله کرده .
ديگر نمیگويم : اَژیدهاک [2] ، مثل ِ کُخ ، يک کُخ ِ گنده ، زمين را کنده ، و از دماوند تا يک غار ِ دور رفته ، و حالا دوباره برگشته تا از دماوند ، برای ِ جويدن ِ مردم .
ديگر نمیگويم : دين ِ اسلام پوستال ِ مرگ است .
( خاک ِ خاوران را به توبره کنيد ، به من چه دخلی دارد ؟ )
مطمئن باشيد ، قول ِ شرف میدهم که ديگر ننويسم : زحمةٌللعالمين .
باور کنيد .
من ترسيدهام .
من ديگر آن آدم ِ سابق نيستم .
من حالا ديگر مثل ِ عرق ِ دوآتشه که قبلاً میخوردم و حالا گيرم نمیآيد ، داغ نيستم .
من ديگر پلغوت نمیزنم .
میخواهيد ، يک بار ِ ديگر هم حاضرم مرا ختنه کنيد .
اگر قول بدهيد خيلی کوتاه نشود .
البتّه شد هم که شده . عيبی ندارد . من که ديگر قرار نيست آن را به فلانجای ِ امّهات ِ مسلمين و مسلمات حواله دهم .
من خيلی ترسيدهام . من خيلی میترسم . به خدا من مرتد نيستم . من اصلاً چيزم .
II
باور کنيد راست میگويم .اگر ديديد يک بار ِ ديگر گفتم فلان ، به يادم بيندازيد که حبّام را بالا بيندازم .
چون ، مطمئن باشيد خمار بودهام .
من هميشه میترسم .
فقط يک مدّتی ، کلّهام وزوز میکرد . حالا کاملاً خوب شده . اصلاً ديگر بوی ِ قورمهسبزی نمیدهد .
حتّی توی ِ خواب هم محال است که بگويم : من ارتداد میکنم ؛ پس ، هستم !
همين يک بار که ارتداد کردم برای ِ هفت پشتام کافی است .
همهی ِ خيالات ِ خام ِ من ديگر کاملاً پخته شده . مطمئن باشيد .
ديگر لنگولغد نمیزنم .
رام ِ رامام . يک کم به من علف بدهيد . بع . بع . بعععع ... علف بدهيد . من قوچ ِ زپرتی ِ شمايم . میآييد کلّهجنگ کنيم ؟
اصلاً من چه احمق بودهام که ارتداد کرده بودهام . اسلام که خيلی خوب است . آدم ، مرتد که باشد ، میکشند . امّا اسلام خوب است . نمیکشند .
پس ،
من ،
از ارتداد ، ارتداد میکنم .
پس ،
من ،
هستم .
میمانم .
زنده میمانم .
نفس میکشم . ( آنجا توی ِ معدهی ِ آقای ِ مرتضوی که نفس نمیشد بکشم . چرا ؟ )
پس ، زنده باد ارتداد
از ارتداد .
من ، میخواهم ، و ، زنده ، میمانم . میپوسم . میبوسم . میلوسم . من ، خروسام . من قوقولیقوقو میکنم . من جغدم . هووو هووو هووو .
بر لب ِ ويرانههای ِ خويش نشسته : هووو ! هووو ! هووو !
871026
?
پابرگها :
[1] اوباردن – فعل ِ اهريمنی ؛ به معنای ِ بلعيدن ، فروبلعيدن .
[2] اژیدهاک – نام ِ اوستايی ِ " ضحّاک " . مهيبترين ديو ِ اهريمنآفريده ، اژدهای ِ سهسر ِ مردمخوار ؛ که در روايات ِ پسين ، در شاهنامه ( و منابع ِ آن ) به گونهی ِ < شاه ِ بد > ، با دو مار بر شانههايش ، جلوهگر میشود . فريدون پس از چيرگی بر او ، به رهنمود ِ ايزد ِ سروش ، او را درون ِ غاری ، در کوه ِ دماوند ، به بند میکشد . در روايات آمده که روزی بند میگسلد و ...
Montag, Mai 11, 2009
بايدم كوشيد و رفت ...
خرّما آنكاو بساط ِ آرزو برچيد و ، رفت
كَنْد دل ؛ طومار ِ مهر ِ كهنه ، درپيچيد و ، رفت
من چرا ماندستم اينجا ، مردهْسان در گور ِ تنگ ؟
بايدم راهی شد و ، زين تنگنا كوچيد و ، رفت
گرچه میگويند : اينجا هست ايران ِ بزرگ !
پَرْت ! بايد داد گوزی ؛ چَرتشان نشنيد و ، رفت ! [1]
ياوه میبافند : ما هستيم قوم ِ آريا !
بايد از بُن بر بَروت ِ گَندهشان گوزيد و ، رفت
چارده قرن است ، ايران ، زير ِ گُه ، گشتهست غرق
دست بايد شُست ازين گُه ؛ پاچه ورماليد و ، رفت
هركه آمد ، ريد در اين سرزمين ِ باشكوه
بايد اندر كشوری ديگر وطن بگزيد و ، رفت
نه چو خيل ِ رفتهی ِ اينسالها ، دلدرگرو
بايد از اين گُهسرا بركَنْد دل ، نوميد و ، رفت
روی ِ آبادی نبيند ، اين خراب ِ قرنها
گرچه دشوار است رفتن ، بايدم كوشيد و ، رفت
?
پابرگ :
[1] وجه ِ نخست : داد بايد گوزگندی ؛ خُردهشان نشنيد و ، رفت
كَنْد دل ؛ طومار ِ مهر ِ كهنه ، درپيچيد و ، رفت
من چرا ماندستم اينجا ، مردهْسان در گور ِ تنگ ؟
بايدم راهی شد و ، زين تنگنا كوچيد و ، رفت
گرچه میگويند : اينجا هست ايران ِ بزرگ !
پَرْت ! بايد داد گوزی ؛ چَرتشان نشنيد و ، رفت ! [1]
ياوه میبافند : ما هستيم قوم ِ آريا !
بايد از بُن بر بَروت ِ گَندهشان گوزيد و ، رفت
چارده قرن است ، ايران ، زير ِ گُه ، گشتهست غرق
دست بايد شُست ازين گُه ؛ پاچه ورماليد و ، رفت
هركه آمد ، ريد در اين سرزمين ِ باشكوه
بايد اندر كشوری ديگر وطن بگزيد و ، رفت
نه چو خيل ِ رفتهی ِ اينسالها ، دلدرگرو
بايد از اين گُهسرا بركَنْد دل ، نوميد و ، رفت
روی ِ آبادی نبيند ، اين خراب ِ قرنها
گرچه دشوار است رفتن ، بايدم كوشيد و ، رفت
راستی ، گر سوی ِ آزادی همی خواهی شدن
خورد بايد مسهل ، اندر قاف ِ قرآن ريد و ، رفت !!
خورد بايد مسهل ، اندر قاف ِ قرآن ريد و ، رفت !!
870821
( نيمروز )
( نيمروز )
?
پابرگ :
[1] وجه ِ نخست : داد بايد گوزگندی ؛ خُردهشان نشنيد و ، رفت
Freitag, Mai 08, 2009
بند ِ نهان
( فخريّه )
برای ِ چهلوهفتسالگیام [1]
برای ِ چهلوهفتسالگیام [1]
به پندار ِ ظاهر ، اگرچند پيرم
به انگار ِ باطن ، جوانی دليرم
اگرچه چلوهفت بر من گذشته
نگر ! بر تن ِ خويش ، سالار و ميرم
بديهی است ، کم گشته توش ِ جوانی
گذشت ِ زمان را به خود میپذيرم
ولی از جوانیم آنقدر مانده
که لرزه برافتد به ديو ، از نفيرم
به ميدان ِ تن ، گرچه گردون بتازد
به ناورد ِ جان ، چيره بر چرخ ِ پيرم
مرا با چه سنجيدهای ؟ راست نايد
ترازو دگر کن ؛ زَرَم ، نی زريرم
نیام چون جوان ِ دو دَهْ سال ؛ آری
خميری ورآمد ، نه مُشتی فطيرم
نه بيکار بودهستم اين سالها ، من
قليلام به نوعی ؛ به نوعی کثيرم
به جای ِ همه آنچه از دست رفته
بسی کسب ِ دانش نموده ضميرم
چو بر بارهی ِ شعر ، مهميز مالم
بر ِ شهسواران ِ معنی ، اميرم
تکاور هيونیست طبعام ، که با وی
ز جرّ و جَبَل ، گُم نگردد مسيرم
به انواع ِ نظم ِ دری ، درّ و گوهر
برآيد ز دريای ِ طبع ِ خطيرم
بدينگونه ، گر در پی ِ جاه بودم
نَبُد فقر چاهی که در وی بميرم
توانستمی خويشکام آنچنان زيست
که فردوس غبطه خورَد بر سعيرم
وليکن ، مرا بود بندی نهانی
که تا هست جان ، زو همی ناگزيرم
سُوَيدای ِ عشق ِ وطن ، مام ِ ميهن
کزو يکسر آشفتهی ِ دار و گيرم
وطن ، خاک ِ پاکی ، کهم از خويش زاده
چهسان مهرش اندر دل و جان نگيرم ؟!
بهناگاه ، اهريمن آمد ، بر او تاخت
ازآنلحظه ، من نيز زار و اسيرم
چو مام ِ وطن ، گشت پاکوب ِ ديوان
روا بود آيا ، که آرام گيرم ؟
ازين ضار ، ويرانگر ِ مام ِ ميهن
نگه بازگيرم ؛ که يعنی : ضريرم ؟!
به پيشانی ِ خود نهم مُهر ِ ديوان
نشان را ، که بس زيرک و تيز ويرم !
گليم ِ خود از آب بيرون کشانم
بگويم که ايران بهتخمام ، بهايرم !؟
نه جانا ! من آزادهجانی بزرگام
بهصورت ، اگرچه حقيری فقيرم
نياسايم از جنگ ِ ديوان ، که اين کين
سرشتهست ايزد همی با خميرم
بههمّت ، سرم درخور ِ دار گشته
نه زين ناتوانياوگان ِ حقيرم
جوانی ، بدين آرمان برفشاندم
به پيری ، کنون ، ماندهی ِ ناگزيرم
به انگار ِ باطن ، جوانی دليرم
اگرچه چلوهفت بر من گذشته
نگر ! بر تن ِ خويش ، سالار و ميرم
بديهی است ، کم گشته توش ِ جوانی
گذشت ِ زمان را به خود میپذيرم
ولی از جوانیم آنقدر مانده
که لرزه برافتد به ديو ، از نفيرم
به ميدان ِ تن ، گرچه گردون بتازد
به ناورد ِ جان ، چيره بر چرخ ِ پيرم
مرا با چه سنجيدهای ؟ راست نايد
ترازو دگر کن ؛ زَرَم ، نی زريرم
نیام چون جوان ِ دو دَهْ سال ؛ آری
خميری ورآمد ، نه مُشتی فطيرم
نه بيکار بودهستم اين سالها ، من
قليلام به نوعی ؛ به نوعی کثيرم
به جای ِ همه آنچه از دست رفته
بسی کسب ِ دانش نموده ضميرم
چو بر بارهی ِ شعر ، مهميز مالم
بر ِ شهسواران ِ معنی ، اميرم
تکاور هيونیست طبعام ، که با وی
ز جرّ و جَبَل ، گُم نگردد مسيرم
به انواع ِ نظم ِ دری ، درّ و گوهر
برآيد ز دريای ِ طبع ِ خطيرم
بدينگونه ، گر در پی ِ جاه بودم
نَبُد فقر چاهی که در وی بميرم
توانستمی خويشکام آنچنان زيست
که فردوس غبطه خورَد بر سعيرم
وليکن ، مرا بود بندی نهانی
که تا هست جان ، زو همی ناگزيرم
سُوَيدای ِ عشق ِ وطن ، مام ِ ميهن
کزو يکسر آشفتهی ِ دار و گيرم
وطن ، خاک ِ پاکی ، کهم از خويش زاده
چهسان مهرش اندر دل و جان نگيرم ؟!
بهناگاه ، اهريمن آمد ، بر او تاخت
ازآنلحظه ، من نيز زار و اسيرم
چو مام ِ وطن ، گشت پاکوب ِ ديوان
روا بود آيا ، که آرام گيرم ؟
ازين ضار ، ويرانگر ِ مام ِ ميهن
نگه بازگيرم ؛ که يعنی : ضريرم ؟!
به پيشانی ِ خود نهم مُهر ِ ديوان
نشان را ، که بس زيرک و تيز ويرم !
گليم ِ خود از آب بيرون کشانم
بگويم که ايران بهتخمام ، بهايرم !؟
نه جانا ! من آزادهجانی بزرگام
بهصورت ، اگرچه حقيری فقيرم
نياسايم از جنگ ِ ديوان ، که اين کين
سرشتهست ايزد همی با خميرم
بههمّت ، سرم درخور ِ دار گشته
نه زين ناتوانياوگان ِ حقيرم
جوانی ، بدين آرمان برفشاندم
به پيری ، کنون ، ماندهی ِ ناگزيرم
چو عشق ِ وطن بر دلام پادشا شد
سزد گر ببخشند تاج و سريرم !
سزد گر ببخشند تاج و سريرم !
مهدی سهرابی
9-7 بهمن ِ 1387
9-7 بهمن ِ 1387
$
GIF
?
پابرگ :
[1]در اصل ، صرفاً يک تحريک باعث شد . دوستی – بیآنکه من به صراحت خواسته باشم ؛ از روی ِ درک ِ وضعيّت ِ دردناکی که سالهاست با آن دچارم – از آشنايی خواسته بود که راجع به امکان ِ کار برای ِ من ، پرسشی داشته باشد . و مسئولان ِ مؤسّسهی ِ پيشين ِ من ، پاسخ داده بودند که بالای ِ چهل سالگی ممکن نيست ! که يعنی من – مهدی سهرابی - پيرم !!
ابتدا ، اين را گفتم که بههمراه ِ نامهای ، برای ِ آن پيرخوانندگانام بفرستم . امّا انگار بهانهای بوده برای ِ بهجُلجُلآمدن ِ طبع ِ شعر ِ کهنام ! و همين برای ِ نابودمند بسندهست !
و بعد ، فکر کردم بد نيست که آن را برای ِ تولّد ِ 47 سالگیام ( 23 اسفند 87 ) بياورم ؛ که تلفن قطع بود و نشد !!
[1]در اصل ، صرفاً يک تحريک باعث شد . دوستی – بیآنکه من به صراحت خواسته باشم ؛ از روی ِ درک ِ وضعيّت ِ دردناکی که سالهاست با آن دچارم – از آشنايی خواسته بود که راجع به امکان ِ کار برای ِ من ، پرسشی داشته باشد . و مسئولان ِ مؤسّسهی ِ پيشين ِ من ، پاسخ داده بودند که بالای ِ چهل سالگی ممکن نيست ! که يعنی من – مهدی سهرابی - پيرم !!
ابتدا ، اين را گفتم که بههمراه ِ نامهای ، برای ِ آن پيرخوانندگانام بفرستم . امّا انگار بهانهای بوده برای ِ بهجُلجُلآمدن ِ طبع ِ شعر ِ کهنام ! و همين برای ِ نابودمند بسندهست !
و بعد ، فکر کردم بد نيست که آن را برای ِ تولّد ِ 47 سالگیام ( 23 اسفند 87 ) بياورم ؛ که تلفن قطع بود و نشد !!
Samstag, Mai 02, 2009
هزينه
ايران ازآن ِ شما باد !
ما سهم ِ خويش را ، به شما واگذاشتيم
هرگز در اين خرابهی ِ ميشوم
اين خاک ِ زهربار
بذری نکاشتيم که از آن نرُست مار !
از دانهی ِ اميد
صد خار بردميد ؛
در پای ِ جان خليد
خونابه کرد روان از دو چشم ِ ما
ايران ازآن ِ شما باد !
ما سهم ِ خويش را به شما واگذاشتيم
" الفقرُ فخری "[1] ارچه هماره
ورد ِ زبان ِ شما بود
گويی بهغير ِ خانهی ِ ما ، جايگه نداشت
هر روز سرزده آمد
با فوج فوج لشکر ِ آزار
صف صف ، رده رده آمد
بر ما خراب گشت چو آوار !
ايران ازآن ِ شما باد !
ايران ازآن ِ قوم ِ فلسطين
ايران ازآن ِ مؤمن ِ لبنان
ايران ازآن ِ مفتی ِ سوری
ايران ازآن ِ خدا باد !
ما ، بندهی ِ خدای ِ شمايان نبودهايم
ما ، چاکران ِ درگه ِ ايمان نبودهايم
ما ،
هرچند زادهايم در اين سرزمين ِ شوم
از بطن ِ مادران ِ مسلمان ( يا ظاهراً چنين )
امّا ، به عمر ِ خود ،
هرگز ، بههيچوجه ، مسلمان نبودهايم .
گر خود شناسنامه نشان میدهد که ما
در اين بساط ِ شوم شريکايم
اينک ، بهالتماس
اين چار سهم را
يکجا هزينه کرده و ، ابطال ِ اين سند را
درخواست کردهايم
اينجا و ، هرچه هست در آن ،
ما را بدان نياز نمانده .
آزادمان کنيد
ما ، سهم ِ خويش را به شما واگذاشتيم
ايران ِ آريايی ِ ديرين
ميراث ِ دور و دير ِ نياکان
ای تازيان ،
ما سهم ِ خويش را ، به شما واگذاشتيم
هرگز در اين خرابهی ِ ميشوم
اين خاک ِ زهربار
بذری نکاشتيم که از آن نرُست مار !
از دانهی ِ اميد
صد خار بردميد ؛
در پای ِ جان خليد
خونابه کرد روان از دو چشم ِ ما
ايران ازآن ِ شما باد !
ما سهم ِ خويش را به شما واگذاشتيم
" الفقرُ فخری "[1] ارچه هماره
ورد ِ زبان ِ شما بود
گويی بهغير ِ خانهی ِ ما ، جايگه نداشت
هر روز سرزده آمد
با فوج فوج لشکر ِ آزار
صف صف ، رده رده آمد
بر ما خراب گشت چو آوار !
ايران ازآن ِ شما باد !
ايران ازآن ِ قوم ِ فلسطين
ايران ازآن ِ مؤمن ِ لبنان
ايران ازآن ِ مفتی ِ سوری
ايران ازآن ِ خدا باد !
ما ، بندهی ِ خدای ِ شمايان نبودهايم
ما ، چاکران ِ درگه ِ ايمان نبودهايم
ما ،
هرچند زادهايم در اين سرزمين ِ شوم
از بطن ِ مادران ِ مسلمان ( يا ظاهراً چنين )
امّا ، به عمر ِ خود ،
هرگز ، بههيچوجه ، مسلمان نبودهايم .
گر خود شناسنامه نشان میدهد که ما
در اين بساط ِ شوم شريکايم
اينک ، بهالتماس
اين چار سهم را
يکجا هزينه کرده و ، ابطال ِ اين سند را
درخواست کردهايم
اينجا و ، هرچه هست در آن ،
ريز يا درشت
ارزانی ِ شما !ما را بدان نياز نمانده .
آزادمان کنيد
ما ، سهم ِ خويش را به شما واگذاشتيم
ايران ِ آريايی ِ ديرين
ميراث ِ دور و دير ِ نياکان
ای تازيان ،
ازآن ِ شما باد !
870519
$GIF
?
پابرگ :
[1] الفقرُ فخری – ( فقر ، فخر ِ من است ) حديث ِ معتبر و مشهور ِ نبوی است ...
Samstag, März 07, 2009
شيره
يكی شيرهای ساختم من ، سره
كه در مدح ِ او ، خوانم اين منثره
چُنان خوش ، به رنگ و ، به طعم و ، به بوی
كه مانَد به زيباترين آرزوی
به زردی ، ز ترياك برتر شده
سرش بر سر ِ نشئه افسر شده
عدسوارهای زآن ، بَرَد بآسمان
سر ِ سركش ِ شاعر ، اندر زمان
كه بنشيند و ، گويد اين چامه را
دواند ، به كاغذ بر ، اين خامه را
سپس ، پشت ِ كامی ، زند دكمگان
پراگنده سازد ، جهان در جهان
كه تا هر كسی خواند اين مدح ِ خوش
رود از سرش ، رای و فرهنگ و هُش [1]
كند آفرين ، بر به معجون ِ من
كه تنگی فزودهست ، در كون ِ من
سه روز است ، افتادهام از خلا
بگو يا علی ، تا نبينی بلا !
( به صد ضرب ِ زور ار برينم همی
ز كون ، خود ، بهجز خون نبينم همی )
بلی ، اين بُوَد سنخ ِ تفريح ِ ما
مكن خوشگلك ، طعن و تقبيح ِ ما
كه ما هم ، اگر در فرنگان بُديم
هميدون ، از آن شوخ و شنگان بُديم
به يك گوشه ، افتاده در ميكده
نه اينسان ، به دل در ، شرار ِ سده
نبوديم ، اينسان ، به افيون دچار
گهی نشئه و ، باز ، گاهی خمار
كنی از زيانهای ِ افيون ، سخن
گرت گوش مانده ، تو بشنو ز من
نه مردی بُوَد ، بر در ِ پاچراغ
كنی قدْح ِ شيره ، به زور ِ اياغ [2]
گر اينجا ، تو بیباده ، يكمَه بُوی
بگو ، هرچه خواهی ؛ كه رد نشنوی
وليكن ، نشاشيده بر جای ِ سخت
مكن خودستايی ؛ بكن شكر ِ بخت !
من اينجا ، به افيون پناهآورم
كه تا خشتك ِ دين ِ حق بردرم
تو آنجا ، به می ، مانده بیعربده
من ِ شيرگی در نبرد ِ دده
نگه كن بهانصاف و ، مگذر ازين
كزين شيرگی ، شير دارد حنين !
$
GIF
?
پابرگها :
[1] بدل : خرد ، گويدش : هيس ! آهسته ! هُش !!
[2] نخست ، " كنی طعن ِ شيره ... " بود . و پيداست كه « قَدْح » - كه به همان معناست – برتری ِ بسيار دارد .
كه در مدح ِ او ، خوانم اين منثره
چُنان خوش ، به رنگ و ، به طعم و ، به بوی
كه مانَد به زيباترين آرزوی
به زردی ، ز ترياك برتر شده
سرش بر سر ِ نشئه افسر شده
عدسوارهای زآن ، بَرَد بآسمان
سر ِ سركش ِ شاعر ، اندر زمان
كه بنشيند و ، گويد اين چامه را
دواند ، به كاغذ بر ، اين خامه را
سپس ، پشت ِ كامی ، زند دكمگان
پراگنده سازد ، جهان در جهان
كه تا هر كسی خواند اين مدح ِ خوش
رود از سرش ، رای و فرهنگ و هُش [1]
كند آفرين ، بر به معجون ِ من
كه تنگی فزودهست ، در كون ِ من
سه روز است ، افتادهام از خلا
بگو يا علی ، تا نبينی بلا !
( به صد ضرب ِ زور ار برينم همی
ز كون ، خود ، بهجز خون نبينم همی )
بلی ، اين بُوَد سنخ ِ تفريح ِ ما
مكن خوشگلك ، طعن و تقبيح ِ ما
كه ما هم ، اگر در فرنگان بُديم
هميدون ، از آن شوخ و شنگان بُديم
به يك گوشه ، افتاده در ميكده
نه اينسان ، به دل در ، شرار ِ سده
نبوديم ، اينسان ، به افيون دچار
گهی نشئه و ، باز ، گاهی خمار
كنی از زيانهای ِ افيون ، سخن
گرت گوش مانده ، تو بشنو ز من
نه مردی بُوَد ، بر در ِ پاچراغ
كنی قدْح ِ شيره ، به زور ِ اياغ [2]
گر اينجا ، تو بیباده ، يكمَه بُوی
بگو ، هرچه خواهی ؛ كه رد نشنوی
وليكن ، نشاشيده بر جای ِ سخت
مكن خودستايی ؛ بكن شكر ِ بخت !
من اينجا ، به افيون پناهآورم
كه تا خشتك ِ دين ِ حق بردرم
تو آنجا ، به می ، مانده بیعربده
من ِ شيرگی در نبرد ِ دده
نگه كن بهانصاف و ، مگذر ازين
كزين شيرگی ، شير دارد حنين !
870812
$
GIF
?
پابرگها :
[1] بدل : خرد ، گويدش : هيس ! آهسته ! هُش !!
[2] نخست ، " كنی طعن ِ شيره ... " بود . و پيداست كه « قَدْح » - كه به همان معناست – برتری ِ بسيار دارد .
Donnerstag, Februar 26, 2009
مرگ را غارت كن
ز چه ميترساند ما را ، اهريمن ؟
چه دگر مانده ز هستیمان ، با ما ؛ چه دگر ؟
ما اسيران ِ خموش ،
ما سيهروزان ، مغمومان ( ما باختگان از بنياد )
ما ، جوانهامان ، و جوانیهامان ، رفته به باد
خاك ِ ما دستخوش ِ ويرانی
روحمان ، زندانی
ناممان ، ايرانی
ما همانهاييم ، آشيخ ! دهاك !
كه تو كشتی ما را
كه تو ما را ،
زير ِ پای ِ پدر و مادرمان
زير ِ درگاهی ِ خانه [1]
دفن كردی .
ما ، همانهاييم
كه تو ، دهها ، صدها ، چندهزارانمان را
كشتی و ، گفتی :
فاطمه ! اين را از من بپذير ! [2]
هيچ با ما نيست ، آشيخ ! دهاك ! [3]
اين كه میبينی ، میگويد
میگريد
میخواند
میآيد
میبيند
میريند
...
جسد ِ ماست .
جسدی كه روحاش را ،
كشتهای تو .
ما را
وطن ِ ما را
- همهی ِ هستی ِ ما را -
دين ِ بوگندويت
كشتهست .
هيچ با ما مردم نيست
جز مرگ
كه تو میخواهي .
پيشكش !
دِ ، بيا ، غارت كن
مرگ را از ما
آشيخ !
دهاك !
نطفهی ِ بسمالله !
ريدهی ِ اهريمن !! [4]
?
پابرگها :
[1] زير ِ درگاهی ِ خانه – حتّی برای ِ من ، كه از 58 ، از خمينی و حكومت ِ منحوساش ، كينهای داشتهام كه در 60 و 61 ، به كينهی ِ خونی بدل شده ، نيز ، سالها طول كشيده تا از شمّهای از جنايات ِ الله – تبارك و تعالی ؛ مشهور به رحمان ِ رحيم - ، و ريدگان ِ وی ، آگاه گردم . بیشك ، هنوز بسيارند همبیوطنانی كه از شرارتهای ِ قدسی ِ اين نظام ِ الهی ، آگاهی ِ چندانی ندارند . چند سال ِ پيش ، از يك نفر مازندرانی – گيلانی شنيدم كه در برخی مناطق ، كشتگان را در آستانهی ِ خانهی ِ پدر و مادر ِ بيچاره دفن میكردهاند . چنين جنايت ِ بیشرمانهای ، فقط از الله – اين خدای ِ بوگندوی ِ همهتنمرگ – برمیآيد و بس .
[2] فاطمه ! اين را ... – آنچه در آن ترديدی نيست ، صبغهی ِ قدسی و افتخارآميز ِ كشتارهاست . مگر نه اين است كه مولایشان گفته است : تيغ از پی ِ حق میزنم ! ؟
[3] دهاک ، شكل يا يكی از اشكال ِ متأخّر ِ پهلوی ِ « اژیدهاكه » ی ِ اوستايی است .
رواياتی از اسطورهی ِ < اَژیدهاک > که در دورهی ِ پس از هجوم ِ شوم ِ جُندالله ( ريدگان ِ اهريمن ) پرداختگی يافته ، بهگونهای استوار ، امّا باريک و پوشيده ، دربردارندهی ِ يگانگی ِ < اَژیدهاک – رسولالله > است . و از همه مهمتر ، وجهی از نام ِ هيولا که در اين دوران – از نامواژهای عربی ساخته و پرداخته شده ، در اين يگانگی جای ِ ترديد نمیگذارد . در سيره ، رسولالله به < هميشهمتبسّم > يا < بسيار تبسّمکننده > وصف شده ! ديگر چه میخواهيد ؟! – و برای ِ يگانگی ِ شيخ با اَژیدهاک ، تساوی ِ معادلهوار ، امّا سادهی ِ < اَژی = رسولالله > / و / < شيخ = رسولالله > ، بسندگی ِ تام دارد !
[4] ريدهی ِ اهريمن – در متنهای ِ زرتشتی آمده است که اهريمن ، تفالگان و پسافتادگان ِ خويش را ، از < کونمرزی ِ با خود > پديد میآوَرَد !!
فوقی يزدی میگويد :
چه دگر مانده ز هستیمان ، با ما ؛ چه دگر ؟
ما اسيران ِ خموش ،
ما سيهروزان ، مغمومان ( ما باختگان از بنياد )
ما ، جوانهامان ، و جوانیهامان ، رفته به باد
خاك ِ ما دستخوش ِ ويرانی
روحمان ، زندانی
ناممان ، ايرانی
ما همانهاييم ، آشيخ ! دهاك !
كه تو كشتی ما را
كه تو ما را ،
زير ِ پای ِ پدر و مادرمان
زير ِ درگاهی ِ خانه [1]
دفن كردی .
ما ، همانهاييم
كه تو ، دهها ، صدها ، چندهزارانمان را
كشتی و ، گفتی :
فاطمه ! اين را از من بپذير ! [2]
هيچ با ما نيست ، آشيخ ! دهاك ! [3]
اين كه میبينی ، میگويد
میگريد
میخواند
میآيد
میبيند
میريند
...
جسد ِ ماست .
جسدی كه روحاش را ،
كشتهای تو .
ما را
وطن ِ ما را
- همهی ِ هستی ِ ما را -
دين ِ بوگندويت
كشتهست .
هيچ با ما مردم نيست
جز مرگ
كه تو میخواهي .
پيشكش !
دِ ، بيا ، غارت كن
مرگ را از ما
آشيخ !
دهاك !
نطفهی ِ بسمالله !
ريدهی ِ اهريمن !! [4]
870809
( 8.5 تا 9 . شب )
( 8.5 تا 9 . شب )
?
پابرگها :
[1] زير ِ درگاهی ِ خانه – حتّی برای ِ من ، كه از 58 ، از خمينی و حكومت ِ منحوساش ، كينهای داشتهام كه در 60 و 61 ، به كينهی ِ خونی بدل شده ، نيز ، سالها طول كشيده تا از شمّهای از جنايات ِ الله – تبارك و تعالی ؛ مشهور به رحمان ِ رحيم - ، و ريدگان ِ وی ، آگاه گردم . بیشك ، هنوز بسيارند همبیوطنانی كه از شرارتهای ِ قدسی ِ اين نظام ِ الهی ، آگاهی ِ چندانی ندارند . چند سال ِ پيش ، از يك نفر مازندرانی – گيلانی شنيدم كه در برخی مناطق ، كشتگان را در آستانهی ِ خانهی ِ پدر و مادر ِ بيچاره دفن میكردهاند . چنين جنايت ِ بیشرمانهای ، فقط از الله – اين خدای ِ بوگندوی ِ همهتنمرگ – برمیآيد و بس .
[2] فاطمه ! اين را ... – آنچه در آن ترديدی نيست ، صبغهی ِ قدسی و افتخارآميز ِ كشتارهاست . مگر نه اين است كه مولایشان گفته است : تيغ از پی ِ حق میزنم ! ؟
[3] دهاک ، شكل يا يكی از اشكال ِ متأخّر ِ پهلوی ِ « اژیدهاكه » ی ِ اوستايی است .
رواياتی از اسطورهی ِ < اَژیدهاک > که در دورهی ِ پس از هجوم ِ شوم ِ جُندالله ( ريدگان ِ اهريمن ) پرداختگی يافته ، بهگونهای استوار ، امّا باريک و پوشيده ، دربردارندهی ِ يگانگی ِ < اَژیدهاک – رسولالله > است . و از همه مهمتر ، وجهی از نام ِ هيولا که در اين دوران – از نامواژهای عربی ساخته و پرداخته شده ، در اين يگانگی جای ِ ترديد نمیگذارد . در سيره ، رسولالله به < هميشهمتبسّم > يا < بسيار تبسّمکننده > وصف شده ! ديگر چه میخواهيد ؟! – و برای ِ يگانگی ِ شيخ با اَژیدهاک ، تساوی ِ معادلهوار ، امّا سادهی ِ < اَژی = رسولالله > / و / < شيخ = رسولالله > ، بسندگی ِ تام دارد !
[4] ريدهی ِ اهريمن – در متنهای ِ زرتشتی آمده است که اهريمن ، تفالگان و پسافتادگان ِ خويش را ، از < کونمرزی ِ با خود > پديد میآوَرَد !!
فوقی يزدی میگويد :
ز بيداد ِ عجوز ي دهر ، فرياد
که طفل ِ فتنه را از راه ِ کون زاد !
گويا نزديک شده بوده !که طفل ِ فتنه را از راه ِ کون زاد !
Sonntag, Februar 15, 2009
تلخ
ª
?
پابرگ :
ª بيت ِ نخست ، در 791117 روی ِ كاغذ آمده . سپس ، در 870414 بيشترينهی ِكار بهانجامرسيده ؛ و سپستر ، بيت ِ 4 ، و مصرع ِ نخست ِ بيت ِ 6 ، بههمراه ِ عنوان ، در 870729 و بامداد ِ 870730 افزوده و تكميل شده ؛ و نهايةً ، بهصورتی كه میبينيد درآمده !
$
نسخهیِ عکسی؛ فونتِ بدر
Ê
به نيمهره رسيدهام ؛ به نيمهراه ِ جام ِ تلخ
و يا به آخرينهسطرهای ِ اين پيام ِ تلخ ؟
چه بختكی فتاده بر من و وطن ؟ شكنجهایست
اگر بهروز ، منظره ؛ وگر بهشب ، منام ِ تلخ
هزارهها سپردهايم راه ، تا رسيدهايم
ز شادكامی ِ جهان ، به سرنوشت ِ كام ِ تلخ
ستارهام ، نهفت رُخ ، چو اورمزد ؛ وای من
كه بیفسار اهرمن ، برون شد از كُنام ِ تلخ
حرام كرد باده را ، وُ پینمود پای ِرقص
به مُصحَفاش بكوب پا ، به شهد ِ اين حرام ِ تلخ
به زهر ِ سورهسوره وُ ، به گند ِ آيهآيهاش
دوانده زهر ِ كينه در رگ ِ جهان ، كلام ِ تلخ
به مرگ عشوه میفروشم ، از اميد ؛ سالهاست
كه كی شود كشيده تيغ ِ ما ، ازين نيام ِ تلخ ؟
و يا به آخرينهسطرهای ِ اين پيام ِ تلخ ؟
چه بختكی فتاده بر من و وطن ؟ شكنجهایست
اگر بهروز ، منظره ؛ وگر بهشب ، منام ِ تلخ
هزارهها سپردهايم راه ، تا رسيدهايم
ز شادكامی ِ جهان ، به سرنوشت ِ كام ِ تلخ
ستارهام ، نهفت رُخ ، چو اورمزد ؛ وای من
كه بیفسار اهرمن ، برون شد از كُنام ِ تلخ
حرام كرد باده را ، وُ پینمود پای ِرقص
به مُصحَفاش بكوب پا ، به شهد ِ اين حرام ِ تلخ
به زهر ِ سورهسوره وُ ، به گند ِ آيهآيهاش
دوانده زهر ِ كينه در رگ ِ جهان ، كلام ِ تلخ
به مرگ عشوه میفروشم ، از اميد ؛ سالهاست
كه كی شود كشيده تيغ ِ ما ، ازين نيام ِ تلخ ؟
791117-870730
?
پابرگ :
ª بيت ِ نخست ، در 791117 روی ِ كاغذ آمده . سپس ، در 870414 بيشترينهی ِكار بهانجامرسيده ؛ و سپستر ، بيت ِ 4 ، و مصرع ِ نخست ِ بيت ِ 6 ، بههمراه ِ عنوان ، در 870729 و بامداد ِ 870730 افزوده و تكميل شده ؛ و نهايةً ، بهصورتی كه میبينيد درآمده !
$
نسخهیِ عکسی؛ فونتِ بدر
Ê
Samstag, Februar 14, 2009
بوی ِ خوش ِ آشنايی
صحنهی ِ نخست ( روز . داخلی - خارجی . مغازه )
فروشنده : اينم تخفيف !
خريدار : فقط هزار تومن ؟ من مشتری ِ هميشگی ِ شمام . از وقتی اينجارو باز كردين و من اوّلين برخوردتونو ديدم ، واسه خريد جای ِ ديگه نمیرم . شما ، هم مؤدّبين ، هم باانصاف . بيشتر تخفيف بدين ديگه . جای ِ دوری نمیره . يه تخفيف ِ ويژه میخوام !
فروشنده : آخ ! از دست ِ چونهی ِ شما خانما !
خريدار : دست ِ شما درد نكنه ! مگه چونهم چشه ؟!
فروشنده : هيچّی ؛ فقط ما رو كشته .
خريدار : ( بیهوا ، به چانهاش دست میكشد )
فروشنده : اونم يكی ديگه رو كشته حاجخانوم .
خريدار : معلوم هس چی دارين میگين ؟
فروشنده : عمّهی ِ بنده ! خب معلومه ديگه ؛ شوهرتون .
خريدار : ای بابا ...
فروشنده : يعنی بازم اشتباه كردهم ؟
خريدار : چی رو ؟ من كه نمیفهمم چی میگين .
فروشنده : جايی كه قبلاً كار میكردم ، يه مشتری داشتيم كه هميشگی شده بود . البتّه خيلی چيز نبود ؛ امّا خب ، خوشهيكل بود . نه مث ِ شما ... گفتم : ...
خريدار : ( اخم كرده ، امّا بیميل نيست )
فروشنده : شما ازون خانمايين كه خوش به حال ِ شوهرشون .
خريدار : چی دارين میگين ؟
فروشنده : با اون خانمه بودم . واسه شما ، بايد گفت : بدبخت شوهرتون !
خريدار : ( با تندی ) مگه من چه مه ؟
فروشنده : هيچّی ؛ آدم همينجوری ، فقط نيگا میكنه ، ديوونه میشه ؛ میميره ؛ وای به حال ِ ... ! هی !
خريدار : خدا بگم چيكارتون نكنه شما مردا رو !
فروشنده : فكر كردم شوخی میكنين ! يعنی نمیميره ؟
خريدار : چی بگم ؟ گَمون نكنم .
فروشنده : پس با اجازهتون ، خاك بر سرش !
خريدار : نه ، اونجوريام نيست ... وای ، من ديرم شده . بالاخره اين تخفيف ِ ويژه رو ندادين .
فروشنده : شمام جواب ِ منو ندادين .
خريدار : يالّا ديگه . زود باشين ؛ میخوام برم . شوهرم دلواپس میشه .
فروشنده : آ ، آ ، نگفتم !
خريدار : باشه . قبول . شما بُردين . واسهم میميره .
فروشنده : هميشه ، يا فقط ...
خريدار : اون اوّلا آره ؛ امّا حالا فقط میگه .
فروشنده : آخ ! ديدين حق داشتم . امّا من هميشه ، هروقت مياين ، میگم : وای . واییی .
خريدار : چی شد پس ؟
فروشنده : اينو مهمون ِ من باش نازگلخانوم .
خريدار : اونجوری نمیخوام . امان از دست ِ شما مردا . همينجور وايستاده میخواين آدمو ...
فروشنده : نگو دلام خون میشه . امّا باشه ؛ چون میدونم نمیبرين ، قيمت ِ خريد حساب میكنم . خوبه ؟
خريدار : وای . ممنون . آقا ، دست ِ شما درد نكنه .
صحنهی ِ دوّم ( روز . داخلی . پستو )
زن : فقط به اين شرط اومدم كه دس بهم نزنی .
مرد : لگد بزنم ؟
زن : پُررو ! خودِت گفتی فقط صحبت .
مرد : آخ بميرم ؛ تو نمیدونستی ؟ معنیش همينه ديگه !
زن : دس به دكمهی ِ لباسام بزنی میرم ها .
مرد : پس چرا اومدی ؟
زن : خب باشه . فقط بوس .
صحنهی ِ سوّم ( روز . داخلی . خانه )
زن ( مست ِ مست ، میخوانَد ) :
زن : بذا من برم . باور كن اينكاره نيستم .
مرد : اينكاره اونكاره چيه ، خوشگل ؟ ما داريم حال میكنيم . شاعر میگه :
زن : مثلاً با زن ِ تو ؟!
مرد : دهنتو آب بكش . زن ِ من !؟
زن : ببخشيد كه به ساحت ِ مقدّس ِ اون كُسیخانم اهانت شد !
مرد ( جدّی و عصبانی ، میخندد ) : آخه نمیفهمی چی میگی . زن ِ من ، صدتا مردَم نمیتونن مُخشو بزنن . خواب ديدی ، خير باشه !
زن : آره ، احتياجی نيس . اون مُخ ِ مردا رو میزنه !
مرد : اصلاً تو زن ِ منو ديدی ؟ يه فرشتهس . مؤمن . باخدا . نماز ِ شب میخونه .
زن ( به قهقهه میخندد )
مرد ( عصبانی ) : انگار چيزايی میدونی كه من بیخبرم .
زن ( مستانه ، دستی تكان میدهد ، و اشاره میكند ) : آره ؛ اون كيف ِ منو بيار كه بهت نشون بدم . بهت نشون بدم ، كُسی يعنی چی !
مرد ( كيف را برمیدارد ) : چی داری ميگی ؟ مستی . نمیفهمی .
زن ( دست در كيف ) : میگم دستهبيل ! بيا اون جندهخانمو ببين .
مرد ( به عكسهايی كه زن دستاش داده ، خيره نگاه میكند ) : میكشمِش . اين مرتيكه كيه ؟ ... وايستا . ببينم . اين يارو رو میشناسم . آره ، يهبار ... ، يهبار ، آره زنيكه ، با خود ِ تو ديدمِش . تو مريضی . يعنی اون قُلتشن ، فاسقتو فرستادی كه زن ِ منو از راه بهدر ببره ؟
زن : خفه شو ديوونه . اون شوهرمه . سه ماه ِ تمومه دُمبالشونم . اينم بگم : اون زن ِ كُسی ِ تو مخ ِ اونو زده ، نه برعكس .
مرد ( روی ِمبل وامیرود ) : پس تو فقط نقش بازی میكردی ؟ اومدی كُس بِدی انتقام بگيری ؟!
زن ( درحالی كه دامناش را بالا زده و شورتاش را پايين كشيده ، روبهروی ِ مرد میايستد ) : بيا بخورِش ، بيا بكُنِش . اين كُس به كير ِ حضرت ِ والا غريبه نيست ! اين كُسو ، همون زبونی ليس میزنه كه كُس ِ زنتو ليس میزنه . میبينی كه ، زياد غريبه نيستن . بيا . بيا ...
مرد ( هاج و واج ، به كُس ِ تيغزدهی ِ زن مینگرد )
...
( پرده میافتد )
فروشنده : اينم تخفيف !
خريدار : فقط هزار تومن ؟ من مشتری ِ هميشگی ِ شمام . از وقتی اينجارو باز كردين و من اوّلين برخوردتونو ديدم ، واسه خريد جای ِ ديگه نمیرم . شما ، هم مؤدّبين ، هم باانصاف . بيشتر تخفيف بدين ديگه . جای ِ دوری نمیره . يه تخفيف ِ ويژه میخوام !
فروشنده : آخ ! از دست ِ چونهی ِ شما خانما !
خريدار : دست ِ شما درد نكنه ! مگه چونهم چشه ؟!
فروشنده : هيچّی ؛ فقط ما رو كشته .
خريدار : ( بیهوا ، به چانهاش دست میكشد )
فروشنده : اونم يكی ديگه رو كشته حاجخانوم .
خريدار : معلوم هس چی دارين میگين ؟
فروشنده : عمّهی ِ بنده ! خب معلومه ديگه ؛ شوهرتون .
خريدار : ای بابا ...
فروشنده : يعنی بازم اشتباه كردهم ؟
خريدار : چی رو ؟ من كه نمیفهمم چی میگين .
فروشنده : جايی كه قبلاً كار میكردم ، يه مشتری داشتيم كه هميشگی شده بود . البتّه خيلی چيز نبود ؛ امّا خب ، خوشهيكل بود . نه مث ِ شما ... گفتم : ...
خريدار : ( اخم كرده ، امّا بیميل نيست )
فروشنده : شما ازون خانمايين كه خوش به حال ِ شوهرشون .
خريدار : چی دارين میگين ؟
فروشنده : با اون خانمه بودم . واسه شما ، بايد گفت : بدبخت شوهرتون !
خريدار : ( با تندی ) مگه من چه مه ؟
فروشنده : هيچّی ؛ آدم همينجوری ، فقط نيگا میكنه ، ديوونه میشه ؛ میميره ؛ وای به حال ِ ... ! هی !
خريدار : خدا بگم چيكارتون نكنه شما مردا رو !
فروشنده : فكر كردم شوخی میكنين ! يعنی نمیميره ؟
خريدار : چی بگم ؟ گَمون نكنم .
فروشنده : پس با اجازهتون ، خاك بر سرش !
خريدار : نه ، اونجوريام نيست ... وای ، من ديرم شده . بالاخره اين تخفيف ِ ويژه رو ندادين .
فروشنده : شمام جواب ِ منو ندادين .
خريدار : يالّا ديگه . زود باشين ؛ میخوام برم . شوهرم دلواپس میشه .
فروشنده : آ ، آ ، نگفتم !
خريدار : باشه . قبول . شما بُردين . واسهم میميره .
فروشنده : هميشه ، يا فقط ...
خريدار : اون اوّلا آره ؛ امّا حالا فقط میگه .
فروشنده : آخ ! ديدين حق داشتم . امّا من هميشه ، هروقت مياين ، میگم : وای . واییی .
خريدار : چی شد پس ؟
فروشنده : اينو مهمون ِ من باش نازگلخانوم .
خريدار : اونجوری نمیخوام . امان از دست ِ شما مردا . همينجور وايستاده میخواين آدمو ...
فروشنده : نگو دلام خون میشه . امّا باشه ؛ چون میدونم نمیبرين ، قيمت ِ خريد حساب میكنم . خوبه ؟
خريدار : وای . ممنون . آقا ، دست ِ شما درد نكنه .
صحنهی ِ دوّم ( روز . داخلی . پستو )
زن : فقط به اين شرط اومدم كه دس بهم نزنی .
مرد : لگد بزنم ؟
زن : پُررو ! خودِت گفتی فقط صحبت .
مرد : آخ بميرم ؛ تو نمیدونستی ؟ معنیش همينه ديگه !
زن : دس به دكمهی ِ لباسام بزنی میرم ها .
مرد : پس چرا اومدی ؟
زن : خب باشه . فقط بوس .
صحنهی ِ سوّم ( روز . داخلی . خانه )
زن ( مست ِ مست ، میخوانَد ) :
من از زنهای ِ تهرانی نباشم
از آنهايی كه میدانی نباشم
مرد : آره ؛ اروای ِ خيك ِ عمّهت !از آنهايی كه میدانی نباشم
زن : بذا من برم . باور كن اينكاره نيستم .
مرد : اينكاره اونكاره چيه ، خوشگل ؟ ما داريم حال میكنيم . شاعر میگه :
شاد زی با سپيدكونان ، شاد
كه جهان نيست غير ِ گاداگاد !
فكر كردی مثلاً شوهر ِ خودِت نمیكنه ؟ الان با يه زن ِ ديگه نيس ؟كه جهان نيست غير ِ گاداگاد !
زن : مثلاً با زن ِ تو ؟!
مرد : دهنتو آب بكش . زن ِ من !؟
زن : ببخشيد كه به ساحت ِ مقدّس ِ اون كُسیخانم اهانت شد !
مرد ( جدّی و عصبانی ، میخندد ) : آخه نمیفهمی چی میگی . زن ِ من ، صدتا مردَم نمیتونن مُخشو بزنن . خواب ديدی ، خير باشه !
زن : آره ، احتياجی نيس . اون مُخ ِ مردا رو میزنه !
مرد : اصلاً تو زن ِ منو ديدی ؟ يه فرشتهس . مؤمن . باخدا . نماز ِ شب میخونه .
زن ( به قهقهه میخندد )
مرد ( عصبانی ) : انگار چيزايی میدونی كه من بیخبرم .
زن ( مستانه ، دستی تكان میدهد ، و اشاره میكند ) : آره ؛ اون كيف ِ منو بيار كه بهت نشون بدم . بهت نشون بدم ، كُسی يعنی چی !
مرد ( كيف را برمیدارد ) : چی داری ميگی ؟ مستی . نمیفهمی .
زن ( دست در كيف ) : میگم دستهبيل ! بيا اون جندهخانمو ببين .
مرد ( به عكسهايی كه زن دستاش داده ، خيره نگاه میكند ) : میكشمِش . اين مرتيكه كيه ؟ ... وايستا . ببينم . اين يارو رو میشناسم . آره ، يهبار ... ، يهبار ، آره زنيكه ، با خود ِ تو ديدمِش . تو مريضی . يعنی اون قُلتشن ، فاسقتو فرستادی كه زن ِ منو از راه بهدر ببره ؟
زن : خفه شو ديوونه . اون شوهرمه . سه ماه ِ تمومه دُمبالشونم . اينم بگم : اون زن ِ كُسی ِ تو مخ ِ اونو زده ، نه برعكس .
مرد ( روی ِمبل وامیرود ) : پس تو فقط نقش بازی میكردی ؟ اومدی كُس بِدی انتقام بگيری ؟!
زن ( درحالی كه دامناش را بالا زده و شورتاش را پايين كشيده ، روبهروی ِ مرد میايستد ) : بيا بخورِش ، بيا بكُنِش . اين كُس به كير ِ حضرت ِ والا غريبه نيست ! اين كُسو ، همون زبونی ليس میزنه كه كُس ِ زنتو ليس میزنه . میبينی كه ، زياد غريبه نيستن . بيا . بيا ...
مرد ( هاج و واج ، به كُس ِ تيغزدهی ِ زن مینگرد )
...
( پرده میافتد )
870729
Ê
Donnerstag, Februar 12, 2009
ما (پيرامونِ 22 بهمن)
ما
(پيرامونِ 22 بهمن)
به نظر میرسد که بهطورِ کلّی، بيش از سه گونه تحليل راجع به واقعهیِ 57 نداشته باشيم. (آنچه را که مدّعیِ اجرایِ نمايشنامهای مزوّرانه -و يا حتّی، در تحليلِ خوشبينانه: به قصدِ مداوا- توسّطِ غرب است، نگارنده، اصلاً در زمرهیِ «تحليل» نمیشمرَد. توهّماتیست بيمارگونه، از رویِ خودباختگیِ نادانسته):
1. تحليلیست که از سویِ نظامِ اقدسِ الهی، و بهاصطلاح نظريّهپردازان و تحليلگرانِ کاملاً همسو و همآخور با آن، ارائه میشود. در اين تحليل، بهگونهای پوشيده و آشکار، از رويارويیِ دو جبههیِ اسلام و کفر سخن میرود. پيشينهیِ اين رويارويی، تا کربلا کشيده میشود. مبارزه با حاکمِ ناحق و زمينی، دغدغهیِ هميشگیِ شيعيان بوده؛ و اينجا، بهبار نشسته است. روحانيّت، به عنوانِ جانشينانِ ائمّهیِ اطهار -و يا لااقل، نمايندهیِ مجازِ ايشان- در رأسِ اين مبارزه، همواره بيدار و هشيار بهپيش تاخته. نمونههایِ کاملاً عينیِ متأخّرِ آن، در نهضتِ تنباکو، و سپستر، در مبارزهیِ حاجشيخ فضلالله نوری با مشروطهیِ کفرآميزِ غربی، متجلّی میشود.
اگرچه حکومتِ پهلویِ اوّل، ضربههایِ سختی به پيکرِ اسلام و روحانيّت وارد آورد، امّا همگی نتيجهیِ عکس بخشيد، و باعثِ افزايشِ درد و بغض در سينههایِ دوستدارانِ اسلام و علمایِ اسلام، يعنی قاطبهیِ ملّتِ ايران شد. و سرانجام، تحتِ رهبریِ داهيانهیِ امام خمينی، حکومتِ جورِ کفر سرنگون، و حکومتِ عدلِ الهی برقرار گشت.
2. تحليلیست که از سویِ غالبِ روشنفکران و مخالفانِ نظام (از مخالفانِ صوری و موضعی، تا مخالفانِ برانداز) دنبال میشود. در اين تحليل، انقلابِ 22 بهمن، برآيندِ طبيعیِ حذف و سرکوبِ آزادیِ سياسی تلقّی میشود. باورمندانِ اين تحليل، متّفقاً، به شرايطِ ايدهآلِ 1320 تا 32 اشاره نموده، و آن را دورانِ طلايی آزادی میشمرند. امّا، پس ازآن، شاه که برابرِ قانونِ اساسیِ مشروطه، نمیبايست حکومت کند، شخصاً در رأسِ امور قرار گرفت. ديکتاتوریِ او، و حذفِ کلّيّهیِ زمينههایِ آزادیِ سياسی، راهی برایِ اصلاحات باقی نمیگذاشت. انقلاب، نتيجهیِ محتومِ چنان وضعی بود. از همينروست که میبينيم کلّيّهیِ گروههایِ سياسی، و اقشارِ گوناگونِ مردم، در آن شرکت میجويند؛ و همه يکصدا، خواهانِ پايانبخشيدن به خودکامگی میشوند.
3. و اين تحليل، طرفدارِ چندانی ندارد. در اين تحليل، موضوعِ مرکزی و مرکزِ ثقلِ ماجرا، جدال ميانِ تجدّد و سنّت است؛ که عنوانگونهای پوشاننده برایِ سربرداشتنِ کفر (= عقلانيّتِ بشری) در برابرِ تديّن (= نقلانيّتِ فرابشری) بهشمار میرود.
پس از آشنايیِ ايران با تحوّلاتِ مغربزمين، در درونِ جبههیِ ازرمقافتاده و فراموششدهیِ عقلانيّتِ ايرانی، که قرنهایِ دور و دراز با هيولایِ توحّش جنگيده، و سرانجام به سرنوشتِ تلخ و تيرهیِ خود تنداده، پرتوِ اميدی کورسو میزند. اگرچه نخستين گرايشها به پيشرفتی از گونهیِ غرب، حقيقةً و يا بهظاهر، از هرگونه شناختِ عميق، و آگاهی و دانستگی برکنار مینمايد، از همان آغاز، با مخالفتِ دستاربندان و دينباوران روبهروست.
تاريخِ دويستسالهیِ اخيرِ اين سرزمين، ميدانِ اين جدالِ پنهان و آشکار است. تلاشهایِ تجدّدگرايان و دلسوختگان، در چهرهیِ «مشروطه» بهبارمینشيند.[1]
با ظهورِ رضاشاهِ کبير، جنبشِ تجدّد و نوزايیِ ايران، واردِ مرحلهیِ عينی و عملیِ خود میشود. امّا، دشمن بيکار ننشسته است. هيولایِ زخمخورده، در آشوبهایِ حاصل از جنگِ جهانی، تجديدِ قوا میکند. مماشاتِ مذهبیِ دورهیِ محمّدرضاشاه، و سرسریگرفتهشدنِ تحرّکاتِ روزافزونِ هيولا، سرانجام، به پيروزیِ شومِ 57 میانجامد.
v
بیهيچترديدی، تحليلِ نخست و تحليلِ سوّم، دو رویِ يک سکّه است. به يک موضوع، از زاويهیِ متفاوتِ دو جبههیِ متخالف، نگريسته شده. در ردِّ تحليلِ دوّم -که ياوهای دهنپُرکن بيش نيست-، همين بس، که بگوييم: نظامِ اقدسِ الهی، هم از روزِ نخست، خودکامه و غيرِ قابلِ اصلاح بوده، و همهیِ روزنهها را مسدود ساخته؛ پس چرا سی سال دوام يافته است!؟!
a
انقلابِ اسلامیِ 57، چيرگیِ دوبارهیِ هيولایِ قدسیِ اسلام (اين شومترين و مخوفترين خسترِ ضدِّ بشر) بر پيکرهیِ اهورايیِ ايران است. اگر جايی برایِ افزودنِ سخنی باشد، آن سخن جز اين نخواهد بود: اگرچه هيولا ما را به اعماقِ قرون و اعصار واپس رانده، امّا در اين ترديدی نيست که از ديدگاهی ژرفنگر، اين روانِ ناخودآگاهِ قومیِ بشریِ ايرانی بوده که توانسته است يکبار برایِ هميشه، پروژهیِ رهايی از «وزوزِ مدامِ فلاح» را به مرحلهیِ اجرا درآورَد.
همهیِ هستیِ ايرانِ پس از چيرگیِ هيولا را، به سه دوره بخش میتوان کرد: 1. رويارويی؛ و شکست 2. به جامهیِ دشمن درآمدن، برایِ نابودساختنِ وی از درون؛ و شکست 3. تندردادنِ نوميدانه.
اگر صرفاً تا پايانِ دورهیِ صفويّه را درنظرآوريم، «تندردادن» را بهگونهیِ نوعی پذيرشِ درونی خواهيم يافت. امّا، دورانِ اخير اثبات کرده است که ايران، در ژرفنایِ روانِ خويش، هرگز اسلام را نپذيرفته، و به آن تن نداده است. با اينحال، اين را نيز انکار نمیتوان کرد که در بخشی از لايههایِ روانِ ما، هيولا، چهرهای «خودی» بهخودگرفته؛ و -در محاصرهیِ القاآتِ مدام- به اين پندار گرفتار آمدهايم که اگر بتوان اسلامِ راستين را -که همان تشيّعِ علویست- برقرار نمود، معجزهای رخ خواهد داد!
و اينک، معجزه رخ داده است؛ امّا نه بدانگونه که پندارِ ما میپنداشته است؛ بل، بدانگونه که روانِ جمعیِ قومیِ بشریِ ما، رقمزده است: بهتختنشاندنِ آن آرمانِ موهوم؛ برایِ رهاشدن از وزوزِ هميشهیِ آن!
هرگز، جز در صدرِ اسلام و هجوم، اسلام به اندازهیِ امروز بیپرده آشکار نگشته بوده است. هيولا را –چنانکه هست- به نظّارهگاهِ تاريخ آوردهايم. اين که برچيدنِ کالبدِ پوسيدهیِ اين خسترِ مرده، يکسال، دوسال، يا حتّی دهسالِ ديگر بهطول انجامد، اهمّيّتی ندارد. از هماکنون، میتوان آن را محوشده بهشمارآورد. هيولا به پردههایِ خويش زنده بود؛ و اکنون، عريان مانده است. با همهیِ مخافتِ خويش: اهريمن!
پيروزیمان خجسته باد!
20 بهمن 1387
:
?
پابرگ:
[1] حضورِ نمايندگانی از جبههیِ دشمن، در رأسِ پيروزیِ مشروطه، يکی از مهمترين نکاتِ تاريکماندهیِ جنبشِ مشروطه است. امّا، بحثِ آن، مجالی ديگر میطلبد.
Freitag, Februar 06, 2009
ارتداد از ارتداد!
زمان ِ آن شده كز كفر دست بردارم
نخواهم ار كه ببينند بر سر ِ دارم
ز نيك و بد نكنم گفتوگو ؛ خموش شوم
كه جان و زندگیام ، نيك دوست میدارم
اگرچه كُند نبودهست تيغ ِ دين ، اينك
شدهست تيز ؛ چرا شوخیاش بينگارم ؟!
ز بهر ِ آن كه كند ديو ، كشت و كشتاری
چرا بهبيهُده گردن به زير ِ تيغ آرم ؟
نديدهام به همهعمر ، لذّت ِ هستی
كنون بميرم و خود را به گور بسپارم !؟
زهی خيال و توهّم ؛ ز كفر توبه كنم
كه جان بهدربَرَم از بهر ِ نشر ِ اشعارم
ز خطّ ِ كفر ِ جلی ، رُو نهم به كفر ِ خفی
به نقل ِ كفر ، بَرَم جان ، ز كفر ِ آثارم !
نخواهم ار كه ببينند بر سر ِ دارم
ز نيك و بد نكنم گفتوگو ؛ خموش شوم
كه جان و زندگیام ، نيك دوست میدارم
اگرچه كُند نبودهست تيغ ِ دين ، اينك
شدهست تيز ؛ چرا شوخیاش بينگارم ؟!
ز بهر ِ آن كه كند ديو ، كشت و كشتاری
چرا بهبيهُده گردن به زير ِ تيغ آرم ؟
نديدهام به همهعمر ، لذّت ِ هستی
كنون بميرم و خود را به گور بسپارم !؟
زهی خيال و توهّم ؛ ز كفر توبه كنم
كه جان بهدربَرَم از بهر ِ نشر ِ اشعارم
ز خطّ ِ كفر ِ جلی ، رُو نهم به كفر ِ خفی
به نقل ِ كفر ، بَرَم جان ، ز كفر ِ آثارم !
نگفتهام من و ، اين انوریست ؛ میگويد :
« ز دين ِ ايزد و شرع ِ رسول ، بيزارم » ! [1]
« ز دين ِ ايزد و شرع ِ رسول ، بيزارم » ! [1]
870717
$
GIF
?
پابرگ :
[1] انوری ، ديوان ِ اشعار ، تصحيح ِ مدرّس رضوی ؛ جلد 2 ، ص 685 ؛ بيت ِ آخر ِ قطعهی ِ 348 .
Donnerstag, Februar 05, 2009
اهورايم!
ز دين ِ ديو بيزارم ، كه خود شخصاً اهورايم
اهورا بوده ايضاً ، شك مكن ، ماما و بابايم
چو فردوسی ورا دارندهی ِ جان و خرد گويد
اشارت سوی ِ من دارد ؛ كه من اين هردو دارايم
ز بس دور اوفتادستيم از اصل ِ اوستايی
كسی را نيست باور ، گر بگويم من اوستايم
منام گاهان ِ زرتشت ِ مهين ؛ آن خوشنيايشگر
ستايشهای ِ او را ، من ، يكی پژواكآوايم
فروزان آذر ِ روشن ، به تاريكی شرارافگن [1]
ميان ِ دُژمن و بهمن ، جدالی سهمآسايم
گريزم از بد و ، زی نيك پويم ؛ وز خُروه ِ جان [2]
رسد هر صبحدم مژده ؛ كه من پيروز ِ فردايم !
اهورا بوده ايضاً ، شك مكن ، ماما و بابايم
چو فردوسی ورا دارندهی ِ جان و خرد گويد
اشارت سوی ِ من دارد ؛ كه من اين هردو دارايم
ز بس دور اوفتادستيم از اصل ِ اوستايی
كسی را نيست باور ، گر بگويم من اوستايم
منام گاهان ِ زرتشت ِ مهين ؛ آن خوشنيايشگر
ستايشهای ِ او را ، من ، يكی پژواكآوايم
فروزان آذر ِ روشن ، به تاريكی شرارافگن [1]
ميان ِ دُژمن و بهمن ، جدالی سهمآسايم
گريزم از بد و ، زی نيك پويم ؛ وز خُروه ِ جان [2]
رسد هر صبحدم مژده ؛ كه من پيروز ِ فردايم !
870717/ب
$
GIF
?
پابرگها :
[1] بدل : ابتدا به اين صورت بود : نبرد ِ نيك و بد در من ، فروزان آذر ِ روشن[2] ابتدا : سروش ِ جان .
" خُروه " ، شكل ِ پهلوی ِ « خروس » است . ( برای ِ آن ، بنگريد به يادداشت ِ « پژ ، و برخي واژگان ِ آن » از اين نابودمند . )
Dienstag, Januar 27, 2009
كاش ...
زير ِ تيغ ِ جلّاد نشستهام
در آخرين لحظهای كه
هنوز
فكر میكنم
تا فرود آمدن
فاصلهای هست
پيشانی بر كُنده و
زانو بر زمين
و سايهی ِ نرم ِ شمشير
سوز ِ آفتاب را
از گردنام
دور میكند
كاش میتوانستم شاهد ِ مرگ ِ خويش باشم
آنگاه كه جوشش ِ ابدی ِكفر
از رگانام
جوانه میزند
ای
كاششش ...
در آخرين لحظهای كه
هنوز
فكر میكنم
تا فرود آمدن
فاصلهای هست
پيشانی بر كُنده و
زانو بر زمين
و سايهی ِ نرم ِ شمشير
سوز ِ آفتاب را
از گردنام
دور میكند
كاش میتوانستم شاهد ِ مرگ ِ خويش باشم
آنگاه كه جوشش ِ ابدی ِكفر
از رگانام
جوانه میزند
ای
كاششش ...
870707
آن كه میگريد ...
آن كه میگريد
سينه از غم میكند خالی
آن كه مینالد
درد ِ خود را میدهد تسكين
آن كه با ضجّه خروشان است
گرد ِ آوار ِ ستم از خويش میروبد
وآن كه برمیآرد از جوش ِ درون ،
نيست ديگر گريه پاسخگوی ِ غمهايش
درد ِ او ، با ناله آرامش نمیيابد
ضجّه را بیسود میبيند
من ،
وليكن ،
زينهمه ، نوميد و دلگيرم
؛
مینشينم گوشهای ، خاموش
سينه از غم میكند خالی
آن كه مینالد
درد ِ خود را میدهد تسكين
آن كه با ضجّه خروشان است
گرد ِ آوار ِ ستم از خويش میروبد
وآن كه برمیآرد از جوش ِ درون ،
فرياد
نيست ديگر گريه پاسخگوی ِ غمهايش
درد ِ او ، با ناله آرامش نمیيابد
ضجّه را بیسود میبيند
من ،
وليكن ،
زينهمه ، نوميد و دلگيرم
؛
مینشينم گوشهای ، خاموش
میميرم .
870707
Samstag, Januar 17, 2009
گوزی در اوجِ علّيّين!
[قطعه]
هر کثافت که بينی از من و ما
شمّهای دان ز گندِ دينِ مبين
چارده قرن گند پاشيدهست
تا اثر کرده اينقَدَر، چندين
گفتِ يکديگر ار نمیفهميم
نبُوَد زانکه گفته نيست متين
بس شنيدهست گوشمان، ياوه
از خدا و نبیِّ عرشنشين
ناخودآگاه، ميلمان به کریست
گوشمان، رفته در حصارِ حصين!
،
يکدگر را اگر نمیبينيم
علّتاش را شنو ز من بهيقين
هريکیمان خدایِ بُوگندوست
غرقِ لاف و گزافِ خودتحسين
پادشاه و خدایِ يکتايی است
هر گدا و گدولِ راهنشين 1
،
ور به هم صد ستم روا داريم
بیکه يابيم موجبی از کين
دائماً پوستينِ هم بدريم
همچو آهو به چنگِ شيرِ عرين
بهفضولی به يکدگر تازيم
کرده در راهِ هم، هماره کمين
ريشهیِ جمله اين رذائل را
امرِ معروف و نهیِ منکر بين!
همچنانی که شخصِ پيغمبر
فرد بوده ز آسمان و زمين
بوده معصوم و بیگنه، قدسی
گوهرِ بیمثال و دُرِّ ثمين
ما همه نسخههایِ آن اصلايم
رفته گوزی به اوجِ علّيّين!
هرزمانی به کونِ خود گوييم
که تو بُو میدهی؛ کناره گزين!! 2
شمّهای دان ز گندِ دينِ مبين
چارده قرن گند پاشيدهست
تا اثر کرده اينقَدَر، چندين
گفتِ يکديگر ار نمیفهميم
نبُوَد زانکه گفته نيست متين
بس شنيدهست گوشمان، ياوه
از خدا و نبیِّ عرشنشين
ناخودآگاه، ميلمان به کریست
گوشمان، رفته در حصارِ حصين!
،
يکدگر را اگر نمیبينيم
علّتاش را شنو ز من بهيقين
هريکیمان خدایِ بُوگندوست
غرقِ لاف و گزافِ خودتحسين
پادشاه و خدایِ يکتايی است
هر گدا و گدولِ راهنشين 1
،
ور به هم صد ستم روا داريم
بیکه يابيم موجبی از کين
دائماً پوستينِ هم بدريم
همچو آهو به چنگِ شيرِ عرين
بهفضولی به يکدگر تازيم
کرده در راهِ هم، هماره کمين
ريشهیِ جمله اين رذائل را
امرِ معروف و نهیِ منکر بين!
همچنانی که شخصِ پيغمبر
فرد بوده ز آسمان و زمين
بوده معصوم و بیگنه، قدسی
گوهرِ بیمثال و دُرِّ ثمين
ما همه نسخههایِ آن اصلايم
رفته گوزی به اوجِ علّيّين!
هرزمانی به کونِ خود گوييم
که تو بُو میدهی؛ کناره گزين!! 2
870431
?
پابرگها:
[1] گدول – تابعِ «گدا» است؛ و بهتنهايی کاربرد ندارد. غالباً بدونِ «و» میآيد: گدا گدول.
[2] يارو به کوناش میگويد: دنبالِ من نيا؛ بُو میدهی!
از امثالِ ارزندهای است که از غيرِ طبسیها – و بلکه از طبسیها نيز - نشنيدهام. اين فقره، از بسيارها مواردی است که از پدرم بهياد دارم. گنجينهای از امثال و حکمِ غالباً محلّی بود، که بسياری از آن را جز از او نشنيدهام.
$
نسخهیِ عکسی:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2013/12/goozi_dar_owj.png
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2013/12/goozi_dar_owj.pdf
V
[ويرايشِ حروفنگاری، و افزودنِ نسخهیِ عکسی و پیدیافِ جديد: بامدادِ دوشنبه، 9 دی 1392؛ 30 دسامبر 2013]
Abonnieren
Posts (Atom)