
در آغاز، تاوشتری (1) -آفرينندهیِ جهان- چون به خلقتِ زن رسيد، ديد آنچه مصالحِ سفت و سخت برایِ خلقتِ آدمی لازم است، در کارِ آفرينشِ مرد بهکار رفته و ديگر چيزی نمانده. در کارِ خود واله گشت، و پس از انديشهیِ بسيار، چنين کرد:
گردیِ عارض از ماه و تراشِ تن از پيچک و چسبندگی از پاپيتال و لرزشِ اندام از گياه و نازکی از نی و شکوفايی از گل و سبکی از برگ و پيچوتاب از خرطومِ پيل و چشم از غزال و نيشِ نگاه از زنبورِ عسل و شادی از نيزهیِ نورِ خورشيد و گريه از ابر و سبکسری از نسيم و بُزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی از آغوشِ طوطی و سختی از خاره و شيرينی از انگبين و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پُرگويی از زاغ و زاری از فاخته و دورويی از لکلک و وفا از مرغابیِ نر گرفت و بههم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفتهای، مرد نزدِ خدا آمد و گفت: «خدايا! اين موجودی که به من دادهای، زندگی را بر من تباه کرده. پيشهاش پُرگويی است، هيچگاه مرا به خود وانمیگذارد، آزارم میدهد، میخواهد هميشه نوازشاش کنم، میخواهد هميشه سرگرماش بسازم، بيخود میگريد، تنها کارش بيکاری است. آمدهام او را پس بدهم، زيرا زندگی با او، برایام امکانپذير نيست. او را از من بازستان.»
خدا گفت: «باشد.» و زن را پسگرفت.
پس از هفتهای ديگر، مرد دوباره نزدِ خدا شد، و گفت: «خداوندا! میبينم از زمانی که او را به تو پس دادهام، تنهایِ تنها شدهام. بهياد میآورم چگونه برایام آواز میخواند و میرقصيد، از گوشهیِ چشم به من مینگريست، با من بازی میکرد و به تنام میچسبيد، خندهاش گوشنواز بود، تناش خرّم و ديدارش دلنواز بود. او را به من بازپسده.»
خداوند گفت: «باشد.» و زن را به او پسداد.
پس از سهروز، ديگربار، مرد نزدِ خدا شد و گفت: «خدايا! نمیدانم چگونهست، امّا من به اين نتيجه رسيدهام که زحمتِ او بيش از رحمتِ اوست. پس، کرم کن و او را از من بازپسگير.»
خدا گفت: «دور شو! هرچه گفتی بس است. برو با او بساز!»
مرد گفت: «امّا با او زندگی نتوانم کرد.»
خدا گفت: «بی او هم زندگی نتوانی کرد.» آنگاه به مرد پشت کرد و دنبالِ کارِ خود رفت.
مرد گفت: «چه بايدم کرد؟ نه با او توانم زيست، نه بی او.»
&
مهپاره، داستانهایِ عشقیِ هندو؛ ترجمه از متنِ سانسکريت: ف. و. بين، ترجمه از انگليسی: صادق چوبک. انتشاراتِ نيلوفر، چاپِ سوّم: تابستانِ 1377. (صص23-21)
?
پابرگ:
(1) Twa Shtri، همسانِ ولکان (Vulcan) خدایِ آتش و آهنگری در ادبيّاتِ هندی است که در اينجا به معنیِ خالق است. افلاتون –به زبانِ يونانی- اصطلاحِ ديگری برای آن دارد. ادبيّاتِ سانسکريت، گاه مفتاحِ کارهایِ افلاتون است، و فلسفهیِ او، مانند نورِ مهتاب بر اساطيرِ هندو میتابد.
$
پیدیاف
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2011/10/afarineshe_zan.pdf
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen