نقل از فيسبوکِ دوستِ نازنين و بزرگوارم، جنابِ رجبنژاد (گيلهمرد)
https://www.facebook.com/hansen.gilehmard/posts/10203510754750826 ::::
تنگنا ....
-------چند هفتهای از دوست شاعر بیادعايم - مهدی سهرابی – بیخبر بودم. دو سه کلام برايش نوشتم که: ای فلان بن فلان! اگر هنوز زير اين آسمان کبود نفس میکشی دو کلام برايم بنويس تا از دلواپسی بدر آيم.
مهدی خان سهرابی پاسخم را به شعر داده است. آنهم چه شعری! انگار مسعود سعد سلمان از قلعه نای و دهک روزنهای بسوی آسمان يافته است و دردمندانه فرياد که نه بلکه ضجه میزند.
شعر را بخوانيد و ببينيد چه شاعران بیادعای خموشی دور و بر ما هستند و چه رنجها که نمیکشند
-------------
مهدی خان سهرابی پاسخم را به شعر داده است. آنهم چه شعری! انگار مسعود سعد سلمان از قلعه نای و دهک روزنهای بسوی آسمان يافته است و دردمندانه فرياد که نه بلکه ضجه میزند.
شعر را بخوانيد و ببينيد چه شاعران بیادعای خموشی دور و بر ما هستند و چه رنجها که نمیکشند
-------------
مضيق!
(به بزرگوارِ نازنين: گيلهمرد)
آی پرسنده حالِ اين دلِ تنگ
مهربان! درپذير عذرِ درنگ!
هست اگر از ادب برون، تو ببخش
کاندرين کورهراهِ زجرآهنگ-
آنچنان بیحلاوتام که بُوَم
اغلب، از خود برون، به صد فرسنگ!
دلام، آن صدهزار دشتِ فراخ
گشته ايدون، چو کونِ مورچه، تنگ
چه بُوَد حالِ زارِ مفلوکی
زير و بالاش، لاشِ کوبشِ غنگ؟
"به خروش اندرش، گرفته غريو
به گلو اندرش، بمانده غرنگ" [1]
بارِ آمالِ همسر و فرزند
دارد از دارِ زندگیم، دلنگ
ورنه ايدون که من جهان بينم
شهدِ موتام بِهْ از حياتِ شرنگ!
قربِ چلماه شد به ترکستان
مانده در گل فرو مرا، خرِ لنگ
دلِ اين دُژمنش حقوقِ فَشَل
با همه هست موم و، با ما سنگ
جایِ چون من سليم و سادهدلی
نيست اين مزبلهیْ دروغ و دونگ
ای کشم خر به مادروکِ جهان
کاسطقس نيستاش، بهجز نيرنگ!
هرزهپروردْ گوزِ چُسخواریست
گشته پنهان به غازهیِ فرهنگ
اندرين پُر دروغ لشواره
کو؟ کدامين فر و، کدامين هنگ!؟
زآن عروسِ هزارشویِ قديم
که به وی بود شاعران را جنگ
پيرکُنگی بمانده، زشت و خبيث
ظاهرش گند و باطناش همه ننگ
از چه بايستام اينچُنين بهمضيق
زيست با اين فراخکونِ دبنگ؟
...
...
الغرض، ای که پرسیام احوال
آفتابام، نهاده رو به زوال
تا نباشد پُر از تهی، دستام
"اين قوافی بهحيله بربستم" [2]
مردهام، وين دو فِس نفس، کموبيش
پای بگرفته مر مرا چو سريش
تا گرفتارِ کنجِ بنبستام
زندهای مرده، نيستی هستام!
چون نبودهست بودنام جز پِرت
کاش مرگ آيدم ز در، زِزِزِرت
کز من اين جویِ آب و عمرِ روان
رفته در کُسِّ مادرِ دو جهان
وز چُنين تلخبوم و قعرِ مغاک
حنظلی، سر کشيده بر افلاک!
مهربان! درپذير عذرِ درنگ!
هست اگر از ادب برون، تو ببخش
کاندرين کورهراهِ زجرآهنگ-
آنچنان بیحلاوتام که بُوَم
اغلب، از خود برون، به صد فرسنگ!
دلام، آن صدهزار دشتِ فراخ
گشته ايدون، چو کونِ مورچه، تنگ
چه بُوَد حالِ زارِ مفلوکی
زير و بالاش، لاشِ کوبشِ غنگ؟
"به خروش اندرش، گرفته غريو
به گلو اندرش، بمانده غرنگ" [1]
بارِ آمالِ همسر و فرزند
دارد از دارِ زندگیم، دلنگ
ورنه ايدون که من جهان بينم
شهدِ موتام بِهْ از حياتِ شرنگ!
قربِ چلماه شد به ترکستان
مانده در گل فرو مرا، خرِ لنگ
دلِ اين دُژمنش حقوقِ فَشَل
با همه هست موم و، با ما سنگ
جایِ چون من سليم و سادهدلی
نيست اين مزبلهیْ دروغ و دونگ
ای کشم خر به مادروکِ جهان
کاسطقس نيستاش، بهجز نيرنگ!
هرزهپروردْ گوزِ چُسخواریست
گشته پنهان به غازهیِ فرهنگ
اندرين پُر دروغ لشواره
کو؟ کدامين فر و، کدامين هنگ!؟
زآن عروسِ هزارشویِ قديم
که به وی بود شاعران را جنگ
پيرکُنگی بمانده، زشت و خبيث
ظاهرش گند و باطناش همه ننگ
از چه بايستام اينچُنين بهمضيق
زيست با اين فراخکونِ دبنگ؟
...
...
الغرض، ای که پرسیام احوال
آفتابام، نهاده رو به زوال
تا نباشد پُر از تهی، دستام
"اين قوافی بهحيله بربستم" [2]
مردهام، وين دو فِس نفس، کموبيش
پای بگرفته مر مرا چو سريش
تا گرفتارِ کنجِ بنبستام
زندهای مرده، نيستی هستام!
چون نبودهست بودنام جز پِرت
کاش مرگ آيدم ز در، زِزِزِرت
کز من اين جویِ آب و عمرِ روان
رفته در کُسِّ مادرِ دو جهان
وز چُنين تلخبوم و قعرِ مغاک
حنظلی، سر کشيده بر افلاک!
تا گلو، غرقِ زهرِ اهرمنام
تو ببخشای تلخیِ سخنام!
تو ببخشای تلخیِ سخنام!
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2014/05/maziqh_pasokh.pdf
?
پابرگها:
[1] منجيکِ ترمذی[2] انوری (چ. مدرّس رضوی؛ ج2، ص681)