(1)
حجمِ عمدهای از اشعارِ فارسی (جز شعرِ اندکشمار بزرگانی مانندِ رودکی و فردوسی و ناصرِ خسرو و فخرالدّين اسعد و خيّام و سعدی و...)، چه در زمينهیِ مدح و چه در -بهاصطلاح- مضامينِ "حِکَمی-اخلاقی"، فاقدِ هرگونه پشتوانهای است که بتوان برآن نامِ "باور" نهاد.
اينکه عدّهیِ مذکورِ بالا را مستثنیٰ کردم دليلِ خاصّی دارد: شاعرانِ دورهیِ سامانی، هيچگونه اجباری برایِ مديح نداشتهاند. سامانيان را نيازی به مدايح نبوده. آنچه بر قلم و زبانِ شاعرانی چون رودکی رفته، اوّلاً عينِ واقع بوده و بهدور از گزافهگويیهایِ ادوارِ بعد؛ ثانياً بهرغبت سروده میشده. با اندکتأمّلی، میتوان ديد و دانست که سامانيان، خواستارِ "کارِ فرهنگی" بودهاند، نه مديح. اينکه از منظوماتِ داستانیِ رودکی و ديگرانی در دورهیِ سامانی، جز ابياتی پراگنده برجای نمانده، زمينهیِ تأمّلِ دقيق و درست را مخدوش میسازد. چنانچه کلّيّتِ آثارِ اين شاعران برجایمانده بود، میديديم که حجمِ مدايح در قياس با کلّيّتِ عظيمِ کارِ اين سُرايندگانِ باورمندِ فرهنگ، به چيزی برگرفته نمیشود. درحالیکه در ادوارِ بعد، خواستاریِ کارِ ارجمندِ فرهنگی بهندرت ديده میشود. همچنين است در موردِ فردوسی و خيّام، و معدودی ديگر، که نه اهلِ مديحهسُرايی بودهاند، و نه اصولاً نياز و اجباری به مدحکردن داشتهاند.
فیالمثل، به ويس و رامين (فخرالدّين اسعد) که مینگريم، مديحه در کار هست؛ امّا مختصر و آدابوار. در مقدّمه، از ستايشِ خداوند آغاز میکند، بعد پيامبر، بعد سلطانِ عصر، و سپس ستايش بزرگمردی که خواهندهیِ اين کارِ سترگ بوده (و بیترديد، تأمينِ فراغِ شاعر را برعهده داشته). و تازه، اين خواهنده، خود در عدادِ فضلاست. (ناصرِ خسرو، از او بهگونهیِ مردی اديب و فاضل ياد میکند [1]). و بديهیست که چُنين مردی، تشنهیِ مدايحِ ناچارانهیِ شاعران نيست.
غالباً چُنين تصوّر میشود که شاعران به مدايحِ خود باور داشتهاند. و اين ازآنروی به اذهان خطور میکند که میپندارند شعر –و حتّی نظم-، قطعاً بايد از دل برآمده باشد؛ درحالیکه هيچگونه ضرورت و الزامِ ذاتی در کار نيست. ممکن است شاعری به آنچه میگويد ابداً باور نداشته باشد، امّا شعرش بسيار هنریتر و دلنشينتر و ژرفتر از شعرِ شاعری باشد که با تمامِ وجود، به آنچه میسُرايد باور دارد. اين، صرفاً، به "توانايیِ سخنوری" بازمیگردد. من نمیتوانم به چيزی از گونهیِ اين ياوهیِ چندصدساله باور داشته باشم که میفرمايد: سخن کز دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند!
خير، بردلنشستنِ سخن، نيازمندِ قدرت و استواری و زيبايیِ سخن است.
شاعرانِ مديحهسُرا، به مدايحِ خود بهگونهیِ گزارههایِ باورمندانه نمینگريستهاند. جا به جا، ديده میشود که شاعری به فاصلهای کوتاه، شخصِ واحدی را هجو، مدح، و سپس دوباره هجو کرده است. (در دورانِ نسبةً اخير، مثلاً قاآنی را داريم که هم اميرکبير را میستايد و هم -بلافاصله- جانشينِ او را! و بهگُمانام از امير مذمّت هم میکند.) شاعر، به ناگزيریِ معاش، و يا به ملاحظاتِ ديگر، قلم بر کاغذ مینهاده، و ستايش يا نکوهش میکرده.
شاعرانِ اخلاقیباف و عرفانیسُرا نيز، از اين قاعده بيرون نيستند. اينان نيز، غالباً به مضامينِ سرودههایِ خود باور نداشتهاند؛ يا دستِکم، نمیتوان بدونِ شواهد و اسنادِ کافی، صرفِ سرودهیِ محکم و جاندار را حاکی از "باور" شمرد.
آنچه اين وضع را پديد میآورده، نياز و ناامنی بوده. نياز به نرمکردنِ دلی، با حربهیِ شعر. چه شاعرِ مديحهسُرایِ درباری، و چه شاعری که از قِبَلِ خانقاه و باورهایِ مسلکیِ مردمانِ زمانهیِ خود –که وی ناگزير از زيستن در سايهیِ حمايتِ پنهان و آشکار، و مستقيم يا غيرِمستقيمِ ايشان بوده- نان میخورده.
تا اجبار و دستنگری باشد از سخنِ دل خبری نخواهد بود. آنگاه میتوان اميدوار بود که شاعر و نويسنده، به سروده و نوشتهیِ خويش باور داشته باشد که گلویِ او، اسيرِ سرپنجهیِ ناگزيریها نباشد...
اينکه عدّهیِ مذکورِ بالا را مستثنیٰ کردم دليلِ خاصّی دارد: شاعرانِ دورهیِ سامانی، هيچگونه اجباری برایِ مديح نداشتهاند. سامانيان را نيازی به مدايح نبوده. آنچه بر قلم و زبانِ شاعرانی چون رودکی رفته، اوّلاً عينِ واقع بوده و بهدور از گزافهگويیهایِ ادوارِ بعد؛ ثانياً بهرغبت سروده میشده. با اندکتأمّلی، میتوان ديد و دانست که سامانيان، خواستارِ "کارِ فرهنگی" بودهاند، نه مديح. اينکه از منظوماتِ داستانیِ رودکی و ديگرانی در دورهیِ سامانی، جز ابياتی پراگنده برجای نمانده، زمينهیِ تأمّلِ دقيق و درست را مخدوش میسازد. چنانچه کلّيّتِ آثارِ اين شاعران برجایمانده بود، میديديم که حجمِ مدايح در قياس با کلّيّتِ عظيمِ کارِ اين سُرايندگانِ باورمندِ فرهنگ، به چيزی برگرفته نمیشود. درحالیکه در ادوارِ بعد، خواستاریِ کارِ ارجمندِ فرهنگی بهندرت ديده میشود. همچنين است در موردِ فردوسی و خيّام، و معدودی ديگر، که نه اهلِ مديحهسُرايی بودهاند، و نه اصولاً نياز و اجباری به مدحکردن داشتهاند.
فیالمثل، به ويس و رامين (فخرالدّين اسعد) که مینگريم، مديحه در کار هست؛ امّا مختصر و آدابوار. در مقدّمه، از ستايشِ خداوند آغاز میکند، بعد پيامبر، بعد سلطانِ عصر، و سپس ستايش بزرگمردی که خواهندهیِ اين کارِ سترگ بوده (و بیترديد، تأمينِ فراغِ شاعر را برعهده داشته). و تازه، اين خواهنده، خود در عدادِ فضلاست. (ناصرِ خسرو، از او بهگونهیِ مردی اديب و فاضل ياد میکند [1]). و بديهیست که چُنين مردی، تشنهیِ مدايحِ ناچارانهیِ شاعران نيست.
غالباً چُنين تصوّر میشود که شاعران به مدايحِ خود باور داشتهاند. و اين ازآنروی به اذهان خطور میکند که میپندارند شعر –و حتّی نظم-، قطعاً بايد از دل برآمده باشد؛ درحالیکه هيچگونه ضرورت و الزامِ ذاتی در کار نيست. ممکن است شاعری به آنچه میگويد ابداً باور نداشته باشد، امّا شعرش بسيار هنریتر و دلنشينتر و ژرفتر از شعرِ شاعری باشد که با تمامِ وجود، به آنچه میسُرايد باور دارد. اين، صرفاً، به "توانايیِ سخنوری" بازمیگردد. من نمیتوانم به چيزی از گونهیِ اين ياوهیِ چندصدساله باور داشته باشم که میفرمايد: سخن کز دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند!
خير، بردلنشستنِ سخن، نيازمندِ قدرت و استواری و زيبايیِ سخن است.
شاعرانِ مديحهسُرا، به مدايحِ خود بهگونهیِ گزارههایِ باورمندانه نمینگريستهاند. جا به جا، ديده میشود که شاعری به فاصلهای کوتاه، شخصِ واحدی را هجو، مدح، و سپس دوباره هجو کرده است. (در دورانِ نسبةً اخير، مثلاً قاآنی را داريم که هم اميرکبير را میستايد و هم -بلافاصله- جانشينِ او را! و بهگُمانام از امير مذمّت هم میکند.) شاعر، به ناگزيریِ معاش، و يا به ملاحظاتِ ديگر، قلم بر کاغذ مینهاده، و ستايش يا نکوهش میکرده.
شاعرانِ اخلاقیباف و عرفانیسُرا نيز، از اين قاعده بيرون نيستند. اينان نيز، غالباً به مضامينِ سرودههایِ خود باور نداشتهاند؛ يا دستِکم، نمیتوان بدونِ شواهد و اسنادِ کافی، صرفِ سرودهیِ محکم و جاندار را حاکی از "باور" شمرد.
آنچه اين وضع را پديد میآورده، نياز و ناامنی بوده. نياز به نرمکردنِ دلی، با حربهیِ شعر. چه شاعرِ مديحهسُرایِ درباری، و چه شاعری که از قِبَلِ خانقاه و باورهایِ مسلکیِ مردمانِ زمانهیِ خود –که وی ناگزير از زيستن در سايهیِ حمايتِ پنهان و آشکار، و مستقيم يا غيرِمستقيمِ ايشان بوده- نان میخورده.
تا اجبار و دستنگری باشد از سخنِ دل خبری نخواهد بود. آنگاه میتوان اميدوار بود که شاعر و نويسنده، به سروده و نوشتهیِ خويش باور داشته باشد که گلویِ او، اسيرِ سرپنجهیِ ناگزيریها نباشد...
26 فروردينِ 1388
?
پابرگها:
[1] رک: سفرنامه، به کوششِ دکتر دبيرسياقی، ص166.