دو پرسشی که هرگز از خود نمیکنيم
18.02.09 | آرامش دوستدار
قيام ابومسلم خراسانی، سرآغاز تاريخچهی پيروزی ايرانی بر عرب و اسلام بر ايرانی است. در اين سرآغاز است که عرب و اسلام از هم جدا میشوند و در عينحال به موازات هم باقی میمانند، تا ما هميشه انتقامی را که ديگر از خود مسلمانشدهمان نمیتوانيم، از عرب بگيريم. با اين جدايی و در اين جدايی اسلام از عرب است که ما ايرانيان مسلمان شده همهچيز خود را از دست میدهيم. اين شکست درونی ما از اسلام، يا آميزش وجودی ما با آن، چنان حساب ما را رسيده است که ايرانی و مسلمان نزد ما تفکيکناپذير شده بودند و ما تا همين گذشتهی نزديک ايرانی نامسلمان را در احساس مکنون خود ايرانی تمام عيار نمیشناختيم، لااقل تا پيش از چشيدن طعم تلخ انقلاب. هر کوششی برای انکار اين احساس فقط کتمان احساس و تقلب عاطفی ما را آشکارتر میکند. و اينک با اين دماری که اسلام از روزگار ما برآورده تازه متوجه يهوديان، مسيحيان و زرتشتيان شدهايم ـ اين آخریها بقايای پيشينهی ايرانی ما هستند که در تداول اسلامی ما گبر خوانده شدهاند! ـ تازه نيز فهميدهايم که اقليت دينی ديگری هم در ايران هست که بهايی نام دارد!
و برای بار سوم: چرا ما عرب را بهجای اسلام میزنيم؟ برای اينکه نه يونانی و نه مغول، بلکه اسلام خواسته و توانسته است تاريخاً از ما هتک مليت و در ما جعل ماهيت کند. و تاوان آن را عرب بايد بدهد. تجاوز دينی برای يونانی باستان همانقدر غيرقابل تصور و نايونانی میبوده است که شمنيسم مغول در بسندهخويی خود از لحاظ دينی بیآزار. پس از مسيحيت فقط اسلام تاريخاً در ماهيت و وجود خود محکوم به تجاوز آيينی و آدابی بوده و هست. و هر قدر به منشأ قرآنیاش نزديکتر گردد از اين لحاظ اصيلتر میشود. برخلاف مسيحيت که آنچه در رويدادش کرده ضدعيسايی بوده، اسلام در سراسر تاريخش تحقق آرمان محمدیست که ما را در هجوم عرب بینهاد میکند تا تخم اسلامی را در ما و فرهنگ ما بکارد و بروياند. از اينرو نه فقط دانش و ورزيدگی فکری بلکه بردباری و دليری ذهنی میخواهد تا ما بتوانيم در سراسر تاريخ اسلامیمان در خويش بنگريم و با ماهيت مجعول خود درافتيم. اين ماهيت مجعول چون نمیتواند «امر» يعنی اسلام را، که ما ديگر نفس مجسم آن شدهايم، بزند، «مأمور» را میزند که عرب باشد. عرب میشود سپر بلای اسلام. دشمنی با عرب در واقع تشبثیست برای دفاع از خودمان. برای اين است که «خود» اسلامیمان سرزنش نشود و گزند نبيند. به همين جهت ما که پس از هزارسال ستايش مواهب اسلامی ـ مواهبی که هرچه کهنهتر میشوند نه تنها از سکه نمیافتند بلکه بازار عتيقهفروشان را گرمتر میکنند ـ ديگر در نازايی فرهنگیمان به فروشندهی کالاهای آن بازار تقليل يافتهايم، به هر قيمتی از پرسيدن دو چيز وحشت داريم.
پرسش اول: چه چيز چگونه مسلمانی فرهنگی ما را موجه میکند؟ يا : اين مسلمانی فرهنگی هزارساله به چه میارزد و ارزشش به چيست با اينهمه نيرويی که در پروردنش بهکار رفته؟ از ياد نبريم که سخن از جريان مسلط فرهنگی است نه از استثناهای ناشکفتهمانده و پايمالشدهی آن. در اين رويداد فرهنگی مسلط هيچگاه کسی نکوشيده از اين ديوار چين که اسلام در ما و بر گرد ما کشيده برای تنفس هوايی نامسموم بالا رود، بیآنکه نگهبانان سوگندخوردهی اين ديوار قدسی، اعم از شمشيرکش و روحانی و فرهنگی، نه فقط پا بلکه سر او را قلم کرده باشند. اولين قربانیاش عبدالله روزبه (ابنمقفع)، دومينش رازی. فقط متکلمان نيستند که کمر به قتل فکری رازی میبندند. ضربهی کاری را در واقع او از همکاران فيلسوف و فلسفیمآبش میخورد که فکر او را با ذم و تخطئه از نظر فرهنگی زندهبهگور میکنند. قتل فرهنگی رازی علتی جز اين نداشته که او برخلاف فلسفهی رايج و حاکم، يعنی از آنِ فارابی، ابنسينا و شرکا، مکتبی و دينی نمیانديشيده است. [1] خيام که میتوانست در ظاهر هم سومين قربانی باشد اما فقط باطناً شده، از اينرو در دل ما از تيغ اسلام جان بهدر برده که سخنش شعری و کلیست. ويژگی اولی با محتوايی که نهايتاً به غنيمت شمردن دم میانجامد بهترين مرهم برای دردهای ما خودآزاران شعردوست بوده است. ويژگی دومی چنان آدمی را در سرنوشتی کيهانی انباز و گرفتار میسازد که آگاهی به تمايز فردی و يگانهبودن فردی او را ممتنع مینمايد.
پرسش دوم: اکنون و در آينده با کدام نيروی فرهنگی کهن يا نوزاده میتوانيم ديوار چين اسلامی را در خود بشکافيم؟ و بهکجا بگريزيم؟ اين را نيز فراموش نکنيم که در هر يک از اندامهای فرهنگیمان بنگريم و بکاويم، خواهيم ديد که از تغذيهی اسلامی باليده، چنانکه به همينگونه نيز با گوارش مايههای آن نيازهای سپسيناش را در خود پرورانده است. بدينسان تنها راهی که برای نديدن اين خودِ آفتزدهمان میماند، آن است که آفتبودن اسلام را انکار کنيم. اما چون نه میتوانيم و نه میخواهيم از هستی کهن ايرانی، بيشتر بمنزلهی وجه امتياز تا وجه تمايزمان نسبت به ديگر اقوام مسلمان، بگذريم ـ و تازه مسلمانان غيرايرانی هم ما را از خود نمیدانند ـ حامل اسلام به اين هستی کهن را مجرم نابخشودنی میدانيم، يعنی عرب را، چنانکه پيشتر گفتيم. جرم اين مجرم چيست؟ تجاوز ويرانگرش به ايران کهن. يعنی تجاوزش به آن پايه و مايهی امتياز ما بر عرب از يکسو و ستم دويستسالهاش در آن ايران و آن «ما»ی ايرانی از سوی ديگر، انگار آن تجاوز و ستم وسيلهی اسلامیکردن آن «ما»ی کشآمده تا امروز نبوده است و اگر عرب بر سرزمين ما نمیتاخت و با قهر و آزارش آن «ما» را از پا در نمیآورد تا مسلمان شويم، نفحات قدسی اسلام به امرغيب همچون «دَم مسيحايی» از آنسوی مرز در ايران میوزيدند. مردم ايران در پيشیجستن از هم برای پرکردن ششهاشان از چنان نسيم جانبخشی سرازپا نمیشناختند و همديگر را زير دست و پا له میکردند.
با اين منطق ضدتاريخی، غيرسياسی، غيراجتماعی و غيرفرهنگی موفق میشويم اسلام درونی و فطریشده در خود و خويشتن فرهنگی هزارسالهمان را از گزند سنجش و آزمون انديشيدن مصون بداريم. تمهيد و بهکار بردن اين شيوه نزد ما با پذيرش اسلام آغاز شده است. اصطلاح نوساز «حملهی دوم عرب» که پيشتر به آن پرداختيم، يکی از نشانههای همين تأسی تاريخی به ابتکار شعوبیخويی ماست، ابتکاری که سراسر هستی فرهنگی ما را از يک سدهی پيش از نو فرا میگيرد. اصطلاح «حملهی دوم عرب» که در طی حوادث آغاز انقلاب توسط «مسلمانان ضدانقلابی» برای حاکميت عريانشدهی اسلامی باب گشته بود، درست برخلاف ظاهرش که میخواهد حاکی از «شعور تاريخی ايرانی» باشد، نشانهی طبع متمثل و قرينهساز اسلامی ماست. طبع متمثل و قرينهساز آن است که از فرط خویگيری به حقايق پيشيافته و پيشساخته، توضيح امور را با قياس و تشبيه به اين «حقايق» احاله میکند، تا از اين طريق مجهولی را در مجهول ديگری که آن را معلوم میپندارد بازنمايد! «آفتاب آمد دليل آفتاب، و پای استدلاليان چوبين بود و...» که مولوی آن را واقعاً جدی گفته، نمودار و سرمشق همين طرز فکر خوگرفته به يقينات و بديهيات جاودانی است. اين شيوه را همهی بزرگان ادب و شعر ما برای گشودن غوامض بهکار بردهاند و به ما آموزاندهاند. ترکيب «حملهی دوم عرب» با مايهی ارثی و قياسیاش در واقع لودهندهی اين است که ما حتا در فاجعهای چنين مهلک نيز وسيلهای بیدردسر و مزورانه برای پوشاندن برهنگی اسلامیمان میجوييم، تا همچنان مأمور را به جای امر و فرع را به جای اصل بگيريم. لودهنده اين است که ما هنوز اين زور و غيرت فکری را پيدا نکردهايم که اسلاميت اين فتنهی سياسی ـ فرهنگی را دريابيم و خميرمايهی آن را در خودمان بيابيم. آفت کنونی را «حملهی دوم عرب» خواندن يعنی رسوايی و فلاکت آشکار اسلامی را نديدن، با چشمهايی که از اوايل مرحلهی دوم تاريخمان تاکنون از «برق نبوغ اسلام» خيره ماندهاند. با چنين چشمهايی طبعاً نمیبينيم که اين «نبوغ تاريخی» با تسليم روحی ما در چنگ خودکامهی اسلام و شور و شيدايی بعدی ما برای حقانيت اين تسليم خداخواسته به دستياری مستقيم خود ما دينپيشگان باليده است، نمیبينيم که مقدمه و زمينهی ضروری اين تعدی خانمان برانداز و مسخکننده را مؤسس اسلام و يارانش با ترفندهای نادانفريب خود در پرداختن دسايس چارهساز برای تکوين «دين مبين» تمهيد کردهاند و بدينگونه سرنوشت آتی ما را، که خود در ظلمت و جهل دينی غوطه میزديم، نيز محتوم و مهمور ساختهاند. يکی از همين دسايس در همان آغاز تکوين اسلام غرايز و سوائق بدویترين قوم سامی را در لحظات مساعد و حساس تاريخی زمانه به مؤثرترين وجه تحريض و تقليب میکند و آنها را در تباری نوانگيخته از پيشينهای کهن، که حق عنصریاش از آن يهود و نصارا بوده، به حداکثر رفعت ممکن میرساند. نام معروف اين تبار از گور برخاسته، اسلام ابراهيمی است که شالودهاش، از مسروقات فرهنگی بيگانه، يعنی از منابع و روايات يهودی ـ مسيحی گرفته و ريخته شده است. در اين «تبار نوين مبين» است که نخست محمد و سپس عمر با قاطعيت هرچه تمامتر اعراب را متحد، متشکل و سرانجام متجاوز میسازند.
خودباوری رسولانهی محمد که ميان همهی پيامبران مشترک است، و شم تيز وی در پیبردن به اهميت ديناميسم نفاق، در صورتی که نفاق با انگيزه و هدفی نو به اتحاد مبدل گردد و از اين راه تکيهگاه جديدی برای بقای طوايف و قبايل عرب شود، و نيز زيرکی و کاردانی عمر، دستيار محمد و بنيانگذار واقعی حکومت اسلامی، در شناسايی ارزش سياسی اين اتحاد و استفاده از اين ارزش بعنوان رجحان عرب بر بيگانگان، پايه و ضامن درونی برای بوميت جهانگيرشوندهی اسلام بوده است. عرب هستی خود را از اسلام دارد و بدون آن هرگز نمیتوانسته است پا به صحنهی تاريخ گذارد. نخست محمد اعراب عشيرهيی را در امت اسلامی همسان و همدست میکند و سپس عمر برضد بيگانگان به اين همسانی و همدستی تفوق تازی میدهد. بدينسان عمر در پيروزی اسلام، از طريق محدوديتهای حقوقی و اجتماعی برای اقوام مغلوب، امری که در آغاز میتوانسته نقش کنترل را نيز در سرزمين اشغالی داشته باشد، حس برتری نژادی را در عرب بيدار و تقويت میکند، و امويان با تشديد آن محدوديتها و تبعيضها رسماً و علناً برتری نژاد عرب را يکی از پايههای نظام سياسی خود قرار میدهند. اينجاست که شعوبيت به معنای واکنش مؤثر در برابر سيادت عرب، يا از منشأ قرآنی برمیخيزد يا بدان متوسل میگردد. برابری اسلامی که در اصل از ضديت با تفاخر به اصل و نسب، يعنی از ضديت با تفرقه و نزاع قبيلهيی حاکم ميان اعراب و مخل اتحاد آنها، سرچشمه میگيرد و ارزش تقوای اسلامی را جانشين معيارهای انسانی عرب و مآلاً تفاوتهای قومی و «ملی» مینمايد، [2] چنانکه ديديم، دامی نهايی برای اسلاميان غيرتازی بويژه ايرانيان میشود، دامی که اينان بهدست خويش با طعمهی برابری اسلامی برای خود میگسترند. همهی انواع و اقسام «اسلامهای راستين» بئسالبدلهای اين منشأ شعوبیاند. در همهی صور بعدی که بتوان از اين منشأ سراغ کرد، «عدل اسلامی» محور گردش و ترازوی سنجش امور میشود. سنگ اين بنای تاريخی، همانطور که نشان داديم، درست يک قرن پس از سيطرهی اسلام بر ايران نهاده شده، زمانی که اسلاميان غيرتازی با پشتگرمی تازيان ضداموی و به تشويق و تفتين آنها خواستند رجحان عربيت را بعنوان عامل مخل همسانی اسلامی در جامعهی وقت از ميان بردارند و برداشتند: بهبهای سقوط درونیشان در اسلام. و خصوصاً ما ايرانيان بوديم که اسلام را از رنگ بومیاش که توسط امويان در قبال غيرعرب حفظ میشد، با شعوبيت، يعنی «تسويهی اسلامی»، زدوديم تا ما را در کامِ از آنپس همگانیشدهاش فرو بلعد و در آميزش تدريجیاش با دينيت مطلقهی ايرانی همزاد جاودان ما گردد. به همين سبب تصادفی نيست که «ما خواص و روشنفکران» دينباره که همه يکسره شعوبی، يعنی مسلمان، غيرعرب و ايرانی و ضدعرب هستيم، در خيل انقلابی همسنخان عواممان از نو به پيشواز مسيحای اسلام رفته بوديم که آزادی و استقلال برايمان به ارمغان میآورد! و اکنون که انقلاب دينی ما ملت يا ما ملت دينی همهچيزمان را در نورديده است، بايد بيگناهی خودمان را به خودمان ثابت کنيم، ما بيگناهان مادرزاد! اين است که ديگری را موجب و مسئول جهالتهای کهنه و نو خود میشناسيم، يعنی «حملهی دوم عرب» را که مأموری بيگانه و سابقهدار است!
&
?
پانويسها:
[1] مهدی محقق که چهاردههی پيش جنبهی صرفاً صوری اين تفاوت را میبيند، به گواه آنچه سپس دربارهی رازی نوشته، بعدها نيز نگاهش از اين مرز فراتر نمیرود. تازه سخن مهدی محقق دربارهی رازی در اصل همان سخنان معاصران و پسينيان رازی است که او با بيطرفی در مخرجی صريحتر گرد میآورد: «افکار و عقايد عميق و علمی و فلسفی رازی با افکار مسلمانان اعم از معتزلی و اشعری و شيعی و اسماعيلی و اثناعشری قابل انطباق نبود و از اين جهت مورد اعتراض شديد قرار گرفت.» (السيرة الفلسفيه، محمدبن زکريای رازی، ۱۳۴۳، به تصحيح و مقدمهی پول کراوس و ترجمهی عباس اقبال آشتيانی، شرح احوال و آثار افکار از مهدی محقق، ص ۱۳).
[2] سورهی حُجُرات، آيه ۱۳. در مورد اين آيه و پيوند آن با نقش مهم اصل و نسب ميان اعراب نگ.: به گزارش تحليلي و مبسوط گلدتسيهر در: Goldzieher: Mohammedanische Studien, 1899, I, 40- 72.