
چون صبح ازل دميد يکدم
چشم خردش گشود يککم
بود احمد جنّتی ستاده
با چشمی چون وزغ گشاده
میگفت: چه دير کردی ای صبح!
ما را که تو پير کردی ای صبح!!
بيگبنگ به اينطرف، من زار
تنها بودم؛ بدون غمخوار
پا تا سر اين شب پر از دود
بودم من و، غير من نه موجود!
وينک که تو رخ نمودی ای صبح
تنهايی من، زدودی ای صبح!!
...
در شادیات ای بزرگوارم
تا شام ابد حضور دارم!
چشم خردش گشود يککم
بود احمد جنّتی ستاده
با چشمی چون وزغ گشاده
میگفت: چه دير کردی ای صبح!
ما را که تو پير کردی ای صبح!!
بيگبنگ به اينطرف، من زار
تنها بودم؛ بدون غمخوار
پا تا سر اين شب پر از دود
بودم من و، غير من نه موجود!
وينک که تو رخ نمودی ای صبح
تنهايی من، زدودی ای صبح!!
...
در شادیات ای بزرگوارم
تا شام ابد حضور دارم!
$
عکس را اينجا (رک: بعد از توضيح) ديدم، و بهعنوان يک استاد ديرينشناسی، خيلی به من برخورد. البتّه، امکان و احتمال حضور اين بزرگديرينترين ديرين هستی، در آن بزم، میتواند موردی بسيار عادّی و کاملاً بديهی تلقّی گردد؛ لکن، تحديد پيشينهی ايشان به آن وقعهی تاريخی، ستم بزرگیست. تاريخ در برابر ديرينگی ايشان، نه نوزاد، که نطفهای بهزهداننرسيده نيز بهشمارنمیآيد...
و اگرچه، از پريشب، در کشتیگرفتن با هيولای زکام، همهی توانام را از دست دادهام، نشستم و اين چند بيت را کارسازی کردم؛ باشد که در دورساختن اين اسائهی ادب از درگاه آن بزرگديرينترين هستومند هستی، و رهنمونی سالکان «صراطالمستقيف» آن يگانهباشندهی ازل و ابد، مفيد فايدهای گردد...
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=254207677945537&set=o.209154535770453&type=1&theater
بامداد پنجشنبه؛ 17 شهريور، 8 سپتامبر 2011
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen