(غزلواره)
اگرچه در انبوه دردی که سالهاست به مرگْزيوی در آوارِ آن خو گرفتهام، بهواقع مجالی برایِ «دلتنگی» ندارم، برایِ لحظاتی، هوايی شدم...! و اين چند بيت غزلواره، حاصلِ آن لحظاتِ شيرين است. (بله، در قياس با درد و رنجی که مرا در بند میدارد، «دلتنگی» به شوخیِ شيرينی بيش نمیماند!)
دلام چو بندِ تو و ناز و دلربايیِ توست
طبس! هوایِ تو دارد، دلام، هوايیِ توست
به غيرِ يادِ تو، مرهم کجا توانم يافت
به زخمِ سختِ دلام؛ کز غمِ جدايیِ توست
پسندم ار نشود جایِ ديگری، نه عجب
کدام شهر به گيتی، به جانفزايیِ توست
به پرسهگردیِ خواب و خيال، آوارهست
دلام، که گمشدهیِ کویِ آشنايیِ توست!
طبس! هوایِ تو دارد، دلام، هوايیِ توست
به غيرِ يادِ تو، مرهم کجا توانم يافت
به زخمِ سختِ دلام؛ کز غمِ جدايیِ توست
پسندم ار نشود جایِ ديگری، نه عجب
کدام شهر به گيتی، به جانفزايیِ توست
به پرسهگردیِ خواب و خيال، آوارهست
دلام، که گمشدهیِ کویِ آشنايیِ توست!
نيمهشب سهشنبه، 6 دیماهِ 1390، 27 دسامبرِ 2011
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2011/12/havaye_tabas_6dey90.pdf
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen