از:
گفتم بهچشم!!
(نقيضهای برایِ غزلِ مشهور و جانانهیِ کمالِ خجند)
گفت يار از غير ما پوشان نظر؛ گفتم: بهچشم!
گفت يار: امشب زنات را کن دودر! گفتم: بهچشم!
وآنگهی، بر نِهْ مرا چون ماچهخر! گفتم: بهچشم!
گفت: چون لب بر شکرزارِ لبام خواهی نهاد
مشت کن جفتِ ممه، پر شور و شر! گفتم: بهچشم!
...
وآنگهی، بر نِهْ مرا چون ماچهخر! گفتم: بهچشم!
گفت: چون لب بر شکرزارِ لبام خواهی نهاد
مشت کن جفتِ ممه، پر شور و شر! گفتم: بهچشم!
...
متنِ کامل را اينجا بخوانيد؛ يا رویِ عکسِ متن، کليکراست کرده، در پنجرهیِ جديد باز کنيد...
$
يا: پیدیاف
https://naqhayez.files.wordpress.com/2014/06/goftam_bechashm.pdf
J
غزلِ کمالِ خجندخجندی. [خُ جَ] (اِ. خ.) کمالالدين مسعود از عرفا و شعرای مشهور است که در خجند متولد شد و بسال 793 هـ. ق. درگذشت. وی در اوائل عهد شباب از خجند مهاجرت کرد و در تبريز اقامت گزيد. ظهورش در زمان سلطان حسين جلايری بود و او کمال را در دربار خود پذيرفت و اسباب آسايش او را فراهم ساخت و صومعهای نيز برای او برپا کرد. بسال 787 هـ. ق. تغتامشخان شهر تبريز را مسخر کرد و بهتقليد اميرتيمور فضلا و ادباء را کوچانيد و در شهر «سراي» پايتخت خود اقامت داد. کمال ناچار تبريز را ترک گفت و در سرای اقامت گزيد و پس از چهار سال باز بدانجا مراجعت نمود. وفات او را سالهای 793 و 803 و 804 هـ. ق. نوشتهاند. تذکرهی مرآتالخيال نويسد: «کمال خجندی در اواخر حال خواجه ميزيسته ولی يکديگر را ملاقات نکردهاند. کمال وقتی غزل زيرين را ساخت [و] نزد حافظ فرستاد:
يار گفت از غير ما پوشان نظر گفتم بهچشم
وآنگهی دزديده در ما مينگر گفتم بهچشم
گفت اگر يابی نشان پای ما بر خاک راه
برفشان آنجا بدامنها گهر گفتم بهچشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره ميشمر گفتم بهچشم
گفت اگر سردر بيابان غمم خواهی نهاد
تشنگان را مژدهای از ما ببر گفتم بهچشم
گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد به اشک
هم بهمژگانت بروب آن خاک در گفتم بهچشم
گفت اگر داری خيال درّ وصل ما کمال
قعر اين دريا بپيما سربهسر گفتم بهچشم
حافظ چون اين غزل بخواند بر اين مصراع «تشنگان را مژدهای از ما ببر گفتم بهچشم» وجد کرد فرمود: مشرب اين بزرگوار عالیست.
نقل از: لغتنامه
http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-d1fcd9427fed41a38e29fc8d7371000c-fa.html
دو فقره اصلاحِ ضروری انجام شد. اين بيت هم از قلم افتاده:
گفت اگر گردد لبت خشک از دمِ سوزانِ ما
باز میسازش چو شمع از ديده تر، گفتم بهچشم
{
هلالی جغتايی نيز غزلی بهاقتفایِ کمال دارد:يار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم بهچشم
گفت قطعاً هم مبين سوی دگر، گفتم بهچشم
گفت يار از غير ما پوشان نظر گفتم بهچشم
وانگهی دزديده در ما مينگر گفتم بهچشم
گفت با ما دوستی ميکن بهدل گفتم بهجان
گفت راه عشق ما ميرو بهسر گفتم بهچشم
گفت با چشمت بگو تا در ميان مردمان
سوی ما هر دم نيندازد نظر گفتم بهچشم
گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم باخبر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشيند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهد دلت زين لعل ميگون خندهاي
گريهها ميکن به صد خون جگر گفتم بهچشم
گفت جای من کجا لايق بود؟ گفتم به دل
گفت ميخواهم جز اين جای دگر گفتم بهچشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره ميشمر گفتم بهچشم
گفت اگر دارد هلالی چشم گريانت غبار
کحل بينايی بکش زين خاک در گفتم بهچشم
منبعِ نقل:
http://ganjoor.net/helali/ghazalh/sh247