
...
«من به راه خود بايد بروم.
کس نه تيمار مرا خواهد داشت؛
در پُر از کشمکش اين زندگیِ حادثهبار،
(گرچه گويند نه) هر کس تنهاست.
آنکه میدارد تيمار مرا، کار من است.
من نمیخواهم درمانم اسير.
صبح، وقتی که هوا روشن شد،
هر کسی خواهد دانست و، بهجا خواهد آورد مرا؛
که دراين پهنهور آب،
به چه ره رفتم و، از بهر چهام بود عذاب؟»
نيما يوشيج (مانلی)
×××
در بیپناهی محض، روز خود را نفرين میکنم...
اينروزها هيچ حال خوبی ندارم. تلخی تا اعماق وجودم را تسخير میکند. از سويی، به درک بسيار هولناکی نسبت به محالبودگی رهايی ايران و ايرانی رسيدهام؛ و از سوی ديگر، زندگی شخصیام دچار آشفتگی و تنگنا و تلخی بیحدّوحصری است که توان تحمّل آن را ديگر در خود نمیيابم...
پيش ازين، تلخی و مرارت صد بدتر ازين را هم تحمّل میکردم و خم به ابرویام نمیآمد، چرا که در تلخنايی بیپايان غوطهور بودم؛ و آينده نيز جز چشماندازی از همان تلخنای شوم و تباه نبود. امّا اکنون وضع فرق میکند. بعد از سالهای سال، چشمهی اميدی در دلام جوشيده است که دستکم میتوانم همسر و دو فرزندم را به سرزمينی امن برسانم؛ امّا در ميانهی راه فرو ماندهام. نه راه پس مانده و نه راه پيش. پشت سر، زندان است و شکنجه و التماس مرگ (میدانم. مرا نمیکشند؛ کاری میکنند که خودم آرزوی مرگ کنم)، و پيش رو، اگر برسم: آزادی و زندگی و کار! همهی آن چيزهايی که يکعمر در پی آن بودهام و برای رساندن وطنام به وضع ايدهآلی که در آن اين چيزها برای همگان ما فراهم باشد، هستیام را بر سر جدال با اهريمن نهادهام.
پيش ازين تحمّل تلخی برایام آسان نبود، امّا در توانام بود؛ امّا اکنون ديگر نمیتوانم.
...
برای نقّونال نمینويسم؛ مینويسم تا بهعنوان «سند» بماند. زندگی حتّی يک فرد عادّی نيز، جزئی از سند زندگانی عمومی ما مردم محسوب میشود، تا چه رسد به زندگی من، که همهی عمرم را به پای کشورم ريختهام... و اکنون، اينجا، در کشوری که نه کشور من است و نه قصد ماندن در آن را داشتهام و دارم، فروماندهام؛ در حالتی که مرگ در برابر آن، به شوخی میماند. اسير و فقير و درمانده و نوميد.
يکماهی هست که ته جيبام را مانند گنج نگهبانی کردهام، و هرلحظه حواسام بوده که مبادا دستام بيهوده درآن رود و پشيزکی حتّی، بیجا بيرون آرد! فقط نان خريدهام و سيگار (به ارزانترين وجه ممکن! در اينهمه مدّت، هموطنان سيگاری بسيار ديدهام؛ امّا يکتن نديدهام که توتون و سيگارپيچ استفاده کند!! شايد تکتوکّی باشند؛ که بعيد میدانم)، و -احياناً گهگاه- بسکويت. و در همهی اين بيستروز گذشته، شب و روز و دمبهدم يکگوشه از ذهنام –که بايد مشغول چيزهايی باشد که حاصل يکعمر مطالعه و تأمّل من است، و بايد ريز ريز به دکمههای کيبورد انتقال يابد- بهکلّ مشغول اين بوده که: چه بايد بکنم؟ آيا تهماندهی مردهريگ پدریام در طبس فروش خواهد رفت که هم زن و بچّه (آنجا، در فاصلهای که به هم می رسيم) اندککی نفس بکشند، و هم من اينجا از اين فلاکت کشنده بيرون آيم؟ آيا باز هم سروکارم به قرضگرفتن از خويشاوندم خواهد افتاد؟ و آيا اگر ناچار شوم، «نه» نخواهد گفت؟...
اين، يکی از دلايلیست که من راه ايران و ايرانی به سوی زندگی انسانی و روشن را، کاملاً «بسته» میيابم. هماکنون، چند ميليون ايرانی در کشورهای غربی بهسرمیبرند. برخی از ايشان (که اندک هم نيستند) هريک، هرماه، چندتای اين سيصد دلار را که مثلاً من دربهدر، بهطور موقّت، ماهانه، برای مثلاً يکسال به آن نياز دارم تا به فضای کار و زندگی برسم، خرج اتيناهای جورواجور میکنند! بر افراد عادّی حرجی نيست؛ منظورم به کسانی است که خود را مثلاً بهاصطلاح «مبارز» و «وطنپرست» میشمرند!
بگذريم، که ايرانی هنوز کارها دارد تا به فهم اين نکتهی ساده برسد که در اين سخن چيزی از گونهی «مسئلهی شخصی» وجود ندارد. شک ندارم که خواهند گفت: بهبه! ما پول بدهيم که ايشان دورهی پناهجويیاش را بتواند طی کند!؟ که چی بشود؟
باز هم بگذريم...
ديشب دوباره با دنداندرد گلاويز بودم. دندانی که به دهنام نمانده. همين دوتکّه استخوان کجوکوله، و رديفبهرديف ريشههای همچنان در لثه مانده، نوبهبهنوبه، ادا و قشقرق درمیآورد!! سالها بود از اين يکفقره درد رها بودم. دندان میپوسيد و اندکاندک میريخت، امّا درد نمیگرفت! باز نمیدانم چه بر سرم آمده...
حدود نيمهشب خوابيدم، و صبح از 6 به اينسو، هر چنددقيقه يکبار، بيدار میشدم؛ و همينکه خوب از وضع فلاکتبارم مطمئن میشدم، با آرزوی اينکه بخوابم و ديگر برنخيزم، چشمهایام را میبستم... و ساعت هفت برخاستم؛ بدون اينکه مرگ بر من ترحّم آورده باشد... زنده بودم، متأسّفانه! بله، زندهام...
کتری را که گذاشتم، آمدم کامپيوتر را روشن کردم، و در «اوو» برای دوستام (دوست عزيزی که اگر همراهی و کمکهای او نبود، چهبسا تا بهامروز هم طاقت نياورده بودم) پيغام گذاشتم: «سلام. آنلاين که شديد، اگر زحمتی نبود، لطف کنيد زنگی به ... بزنيد و بگوييد به حاجخانم بگويد برای اجاره، 5-4 روزی صبر کنند... متأسّفانه به مشکل برخوردهام.»
از قضای روزگار، همسرم نيز، در اين يکهفته، که سخت نياز به همدلی داشتهام، نتوانسته تماس بگيرد. اين چند بار آخر، ديگر کافینت نمیرفت و از خانهی يکی از خويشان وصل میشد. امّا چندروز پيش زنگ زد، تماسّی يکدقيقهای، و گفت که فعلاً اينترنتشان قطع است؛ تمديد نکردهاند...
از دوستی هم که برای زمين طبس مشتری پيدا کرده بود، خبری نشده. حتّی حاضر شده بودم که خريدار دوميليون را نقد بدهد و بقيّه را در اقساط پانصدتومانی. اگرچه، چيزی نخواهد ماند که به درد من بخورد! رامين بايد وامهای کوچککوچکی را که در طول چهارسال دانشجويی گرفته، يکجا پس بدهد؛ چيزی حدود يکميليون و پانصد (ما که دستی در بدن نداشتهايم که پول بفرستيم؛ و برعکس، بخشی از اين وامها را که گرفته، برای ما میفرستاده! ای به کلّهی پدر تو دين مَبينِ وارونه ريدم!!)؛ و دستکم پانصدتومان هم قرضهايیست که بايد حتماً داده شود. میماند (و اين البتّه درصورتیست که به 5 ميليون فروش برود!) حدود سهميليون! (که شاعر قديم طبس فرموده: ايـ لُکِّ نونِ پِرپِرُو / مه بخورُم يا جَهفرُو [=اين ريزهنان تيکّهپاره را / من بخورم يا جعفرک؟!])
بگذريم. بازهم بگذريم، که اگر بخواهم از بدبختیها بگويم، هزاروچارصدسال هم کفاف نمیدهد...
×××
بس کنم و بروم ببينم میتوانم در اين تلخمرگی چارصفحه از منظومهی «مانلی» نيما را، برای نشر در وبلاگ تايپ کنم، يا نه! حدود دوسال و اندیست که اين کتاب کوچکِ بسيار بزرگ و گرانسنگ (دو منظومهی «مانلی و خانهی سريويلی») چشم به دست من دوخته. تا جايی که جستهام، هنوز کسی به تايپ آن اقدام نکرده. و بهفرض که کرده باشند، من تايپ ديگران را قبول ندارم. در مورد آثار عام قبول ندارم؛ چه رسد به شعر نيما!!
...
در همهی اين سالهای لبريز تلخی و تنگنا، هميشه همين وضع را داشتهام: در بدترين لحظات، به ارزندهترين کارها پرداختهام...
منظورم «ارزندگی» از ديدگاه بشر عاليهست، و نه مثلاً از منظر جامعهی تباه و نکبتزدهی بهاصطلاح روشنفکریمان، که جز گند چيزی نمیشناسد... (عامّهی مردمان را من هرگز قاطی موضوع نمیکنم؛ گرچه همگان ما در اين «گند قدسی عظيم» دستهامان در يک کاسهست!)
...
بروم؛ شايد با نيمای دلبندم قدری آرام شوم...
جمعه، 10 تيرماه، اوّل ژوئيه 2011؛ 09:36:43 ق.ظ
***
https://www.facebook.com/note.php?note_id=228985857124346&comments