يهودنامه
(مثنوی)
گزارشی چشماندازگونه از سرگذشتِ قوم-ملّتِ يهود؛ از سدهیِ هفتمِ پيش از ميلاد، تا دورانِ ما
و نگاهی به چندوچونِ مسائلِ دولتِ اسرائيل؛ و فريب و گولخواریِ ساکنانِ غيرِ يهودیِ اين سرزمين
[رازِ شومِ ستيزهجويی با اسرائيل]
سرودهیِ
سهراب ديهيم
اسفندِ 86 و مردادِ 87
قاتلِ کودکِ فلسطينی
بیجهت اين جهود میبينی
در ميانِ تمامِ نوعِ بشر
از جهودان نيابی آدمتر
ملّتی زجرکش، ستمديده
گردِ گيتی به رنج گرديده
گر کُشندش به زجر، صدباره
کی تواند بُوَد ستمگاره؟
نيک بنگر به اين بليّهیِ شوم [1]
تا حقيقت شود تو را معلوم
از زمانی که بُختُ نَصَّرِ شر
به اسارت گرفتشان يکسر
کشت و تاراج کرد و ويران ساخت
قوم، نصفی ز هستیِ خود باخت [2]
بود هفتاد سال در تبعيد
بیوطن، زاروار، بس نوميد
کورش آزادشان نمود ز بند
کرد با خانهشان روان، خرسند
[ناموارِ "مسيح" يافت ازين
کورش، آن پادشاهِ نيکآيين
شاهِ شاهانِ گيتیآرا بود
بهرِ نوعِ بشر، مسيحا بود]
پانصد سالِ بعد، بارِ دگر
روم آمد، بشد بر ايشان سر
همچنان بود، تحتِ سلطهیِ روم
سرزمين و يهودیِ مظلوم
[اثرِ ظلم بود، کز ايشان
ابنِ انسان نمود چهره عيان
عيسی، آن جوهرِ تحمّلِ درد
آمد، آيين و شيوه ديگر کرد
ليک، بخشی ز قوم سر برتافت
راهِ عيسی، قبولِ عام نيافت
بعدِ عيسی و عيسويّت، نيز
بود تيغِ جهود کشتن، تيز]
چون چهلسال از صليب گذشت
قوم را روزگار ديگر گشت
شورشی درگرفت، آتشوار
روم بگرفت شهر را بهحصار
قحط و کشتار، بُرد يک ميليون
ابنِ يعقوب و زادهیِ صهيون [3]
ماندگاران ز قتلِعام، همه
برده گشتند، يا بهسانِ رمه
باز، دور از وطن -بهينپيوند–
به جهان، جمله درپراگندند
بخشی، ايرانزمينشان مسکن
بخشی اندر عرب گرفته وطن
بخشِ ديگر به روم، سرگردان [4]
در اروپایِ عيسوی، ويلان
آن گروهی که در عرب بودند
حولِ يثرب، به قلعگانی چند
به بهایِ شبانهروز تلاش
هم بهذات و، هم از نيازِ معاش
صاحبِ باغ و بوستان بودند
مايهیِ رشکِ همگنان بودند
بودشان بیقياس نخلستان
گردِ يثرب، به جا و نام و نشان
تا که اسلام در ميان آمد
به جهودان وداعِ جان آمد
در مدينه، کسی که آدم بود
خود نَبُد جز منافقان و جهود [5]
[آنچه زايشان «نفاق» میدانند
بوده آزادوارگانترفند
مردمی راستپيشه، بيزاران
مانده در چنگِ خيلِ خونخواران
گشته تسليم، گه، ز رویِ هراس
گردِ خود، گشته خشمگين، چو خراس
گه مسلمان و، باز، گه کافر
خوانده دينشان «ز کافران بدتر» [6]
کرده منسوبشان به فعلِ «نفاق»
عاملانِ هزارگونه شقاق
آری، آری، چو دين بُوَد وارو
شخصِ آزاده، میشود دهرو!]
چون محمّد مدينه را بگرفت
ايستادند خود جهودان، سفت
قلعهها بودشان به پيرامون
استوار و، ز دستبُرد مصون
در محمّد نبود غير از کين
ليک بُد ناتوان و، هم مسکين
ابتدا، با تمام پيمان بست
چون قوی گشت، يکبهيک بشکست
رحمةالعالمين، به وقتِ نياز [I]
بهترور، کرد، کارِ خويش آغاز
کعب و سلّام را، نهانی، کشت [II]
جگرِ مردمان گرفت به مشت
به يهودان، بهانهها بگرفت
مانده ايشان، ز فعلِ وی به شگفت
هر زمان، قلعهای گرفت حصار
تا برآورد زاهلِ قلعه، دمار
پس، سویِ قلعههایِ ديگر تاخت
غيرِ امحا، رهی دگر نشناخت
از يکی قلعه، اين رحيمالله
هشتصد سر بُريد بر سرِ چاه
از کهنپير، تا به کودکِ خُرد[7]
که ورا عانه بُد، به تيغ سپرد [III]
قلعهای نيز، پيش از ايشان را
لخت، سر داده بود، در صحرا
خيبر امّا، به جنگ شد آوار
بندگان گشت، مردمی بسيار
فدک، از ترس، گشت خود تسليم
با يهودی، نماند الّا بيم
قومی اينگونه تار و مار شدند
کشته، يا خود اسير و خوار شدند
تا محمّد گرفت ملکِ عرب
تازه آغاز گشت شور و شغب
ديوِ اعراب را تلنگر زد
آتشِ فتنه، در جهان گُر زد
مشتی اوباش، گرْسنه، خونخوار
به جهان در، چو عقربِ جرّار
شده بيدار ديوشان ز درون
همه، مرگآورانِ تشنهیِ خون
زآدميّت همی تهی گشته
ملکِ وجدان به اهرمن هشته
سویِ شهرِ بزرگ رو کرده
به تجاوز، به مرگ، خو کرده
بخشی، ايران گرفته در آماج
بخشِ ديگر، به شام در تاراج
اندرين گير و دار و بُردابُرد
هم، نخستين، يهود خسران بُرد
گرچه آن جايگاه سلطه نداشت
بذرِ امّيد، در نهان، میکاشت
که چو موعودِ قوم برخيزد
سلطهیِ روميان فرو ريزد
سبط سبطِ يهود، برگردند
صاحبِ سلطه و اثر گردند
بارِ ديگر، شکوهِ عهدِ قديم
زنده گردد، به شهرِ اورشليم
عهدِ داود، تازه گردد باز
به سليمان برند عرضِ نياز [8]
از غمِ کهنه، جان بپيرايند
سر ز عزّت، بر آسمان سايند
ليک، ناگه، ز دينِ شربنياد
آرزوهایِ قوم شد بر باد
آن کهنسال سرزمينِ قديم [9]
يادمانِ خدا و عهد و کليم
همه در چنگِ مسلمين گم شد
بذرِ امّيد، نيشِ گزدم شد
زين سپس، زندگیِّ قومِ يهود
فوقِ آوارگی و عُسرت بود
در اروپا و روس و رومِ قديم
يا به ايران، عراق و شام، مقيم
هرکجا، زيرِ سلطهیِ دشمن
سر فرو، ترسخورده، غرقِ حَزَن
در اروپا، قرونِ وسطی بود
اصلِ فرمانروا، کليسا بود
دمبهدم، بود معرکه، دعوا
که کجایاند قاتلانِ خدا؟!
تک به تک را، به دار بايد زد
يک نه، ده نه، هزار بايد زد!
قرنها، اين بساط برپا بود
خاصه، کاين قوم، اهلِ سودا بود
[به تسلّایِ خاطرِ ناشاد
تا بَرَد رنجِ کهنه را از ياد
بود مشغولِ کار و زندگیاش
که نيايد به ياد، بندگیاش
حسبِ عادت، ز بيمِ بود و نبود
با نخوردن، به دخل میافزود
بس شبان، سر نهاده بر بالين
گرسنه، خسته، کوفته، غمگين
(نه خساست، که خويشتنداری است
گرچه از طوع نيست؛ اجباری است
زجرهایِ شديدِ طیِّ قرون
به وی آموخته است، اين قانون
که به اوقاتِ شومِ عُسر و حَرَج
جز به گِردایِ سکّه، نيست فرج
فقر اگر در غريب آويزد
جفتِ وی هم، به وی نياميزد
يکّه ماند، ذليل و خوار و زبون
مهدیاش نام اگر، وگر شمعون)
بيمِ فردایِ بیکسی و گزند
رنجِ غربت کشيدگان، دانند
خاصه، غربتکشيدهیِ بیچيز
که به چشماش بُوَد چو گنج، پشيز
ليک، چون بر دوام اندوزد
هست امکان، که کيسه بردوزد]
زين سبب، هر زمان، گُمان اين بود
که کم از گنجخانه نيست، جهود!
نيک دانی، که خلقِ آز اومند
به کسی، گر گُمانِ پول برند
افترایِ بهانه کم نبُوَد
خاصه، گر عادلی حَکَم نبود
وای بر آن که حاکمی خواهد
کز رعيّت، فلوس بربايد!
الغرض، طیِّ قرنهایِ دراز
بهحقيقت، نه بر طريقِ مجاز
قومِ موسی، صليبِ رنج به دوش
زندهای بود، مرگ در آغوش
سرنوشتاش، به ملکِ عيسويان
نه جز اين بود؛ آشکار و نهان
قتل و کشتار بود و، غارت بود
گويی اين رسم بود؛ عادت بود
واندر اينسو، به سلطهیِ اسلام
نبُدش نيز، غيرِ رنج، طعام
قُوتِ غالب، تمسخر و تحقير
شغلِ وی، کارهایِ خُردِ حقير
زردپاره به دوش، بهرِ نشان
تا شناسا بُوَد، ز آدميان
آری، او ذمّی است؛ آدم نيست
تيرهروزی چو او، به عالم نيست
مگر از عيسوی و زرتشتی
بسته زنّار اين و، آن کُشتی
گشته با وی، به رنجِ سخت، سهيم
دلِ هرسه، ز بيمِ جان، به دو نيم
تا بُوَد جانشان، ز تيغ آزاد
جزيه هم، نيزشان ببايد داد
مثنوی، گر شود دوصد خروار
به بيان، در نيايد اين آزار
در اروپا، اگرچه شد رنسانس
با جهودان نبود، گوهرِ شانس
غنی ار چند شيوه تازه کند
گوش، کی با فقيرخوازه کند؟
جوشِ خود میزند، که شير شود
بر من و، صد چو من، دلير شود
از رفرميسم، نيز هم، به جهود
گر رسيدی، زيان بُدی، نی سود
عصرِ روشنگری و بيداری
بهرِ وی بود، تيره و تاری
چون کلافی که گشته سردرگم
بود آشفته، روزِ اين مردم
هرکه، هرجا، گزک بهدستآورد
به جهود آزمود، فنِّ نبرد!
تا زمان سویِ قرنِ بيست رسيد
ميوهیِ آرزویِ قوم، رسيد
بود ملکِ قديمِ عبرانی
تحتِ مستملکاتِ عثمانی
ليک، آن سلطه رو به سستی داشت
هر قدم، بذرِ مرگِ خود میکاشت
هرچه آن چيرگی خلل میيافت
دهر، پيرايهیِ دگر میبافت
در کش و قوسِ اين فراز و فرود
در سرِ نخبگانِ قومِ يهود
زآنچه هرگز نرفته بود برون
با گذشتِ زمان و طیِّ قرون
يادِ صهيون، دوباره باز آمد
ياد از آن طرحِ کارساز آمد
که از آوارگی و دربهدری
بازگردد به خانهیِ پدری
جنگِ بينالملل چو شد آغاز
بود عثمانی اندر آن انباز
جنگ چون شد تمام، عثمانی
گم شد از عرصهگاهِ سلطانی
جمله مستملکات گشت رها
از پسِ قرنها عذاب و عنا
يک به يک، گشت کشوری آزاد
مصر و سوريّه، اردن و بغداد
فکرِ نوکردِ ملکتِ داود
همچنان، بود، در سرانِ يهود
کآنچه از قوم، از وطن دورند
غمزده، دلگرفته، مهجورند
اندکاندک، سویِ وطن آيند
گردِ غربت، ز خويش بزدايند
همزمان نيز، حرکتی آغاز
گشت و، بخشی به خانه آمد باز
ليک بخشِ عظيمِ ايشان را
بود آوارگی هنوز بهجا
گرچه آزارهایِ نوعِ قديم
در اروپایِ عهدِ عقلِ سليم
رو به سستی و کاستی میداشت
نِحلهها بُد که بذرِ کين میکاشت
کينهای چندسويه، پنهانی
مانده، تا سرکشد به ويرانی
خاصه در آلمان، نهان، مضمر
آتشی بود، زيرِ خاکستر
عقده، اندر نژادِ ژرمن بود
که چرا برتر است جنسِ جهود!؟
باری، اينسان، فطيرِ رازِ نهان
خام، میسوخت در تنورِ زمان
تا که نوبت به هيتلر آمد
وقتِ افشایِ کهنهسِر آمد
نقشهیِ شومِ خويش فاش نمود
کشتزارِ قديم، لاش نمود
گرچه با هرچه در جهان، بد بود
بود آماجِ اصلِ کينه، جهود [10]
آتش افروخت، تا بسوزد پاک
وز جهودان نمانَد، الّا خاک
در اروپا، جهود هرجا يافت
سر ز قانونِ جنگ و صلح بتافت
کورهها کرد و، سوخت ايشان را
تا سيهروی کرد، انسان را
کشت و کشتاری از جهود نمود
که به تاريخ، مثلِ آن کم بود
چند ميليون، ز قوم، شد نابود
سوختند و، نه تار ماند و، نه پود
آن که ماندند از جهودِ جهان
مرد و زن، خاص و عام، پير و جوان
با دلی صدهزار پاره بُدند
جمله در فکرِ راهِ چاره بُدند
سايهیِ شومِ هول بر سرشان
ياد آمد همی ز کشورشان
وآنگه، از ژرفنایِ جانِ يهود
آرزوشان، بهعزم، چهره نمود
که مر اين قوم را، وطن بايد
تا ازين اندُهان برآسايد
جنگِ بينالملل چو پايان يافت
گيتی آسوده گشت و سامان يافت
عزمِ جزمِ يهود قدرتمند
کشوری استوار طرحافگند
تا به تأييدِ سازمانِ ملل
گشت افزوده، دولتی به دول
فيضِ تأسيس يافت، اسرائيل
ملّت و دولتی، نجيب و جليل
نکند تا بهانه خصمِ عَنود
ملکِ خود واخريد، قومِ يهود
غيرِ آنان که در وطن بودند
بس ز هر سوی، روی بنمودند
واخريدند، کهنهملکِ قديم
گوشهگوشه ز خاکِ اورشليم
مانده ويرانهای ز عثمانی
شد بهينکشورِ سليمانی
ليک، هم از نخستروزِ وجود
عرصهیِ اختلاف و دعوا بود
قيلوقالِ گروهِ مدّعيان
متّکی بود، صِرف، بر بهتان
که: به زورِ سلاحِ استعمار
کشوری يافته است استقرار
گاهگه، با فريب و حيله و فند
اينچنين وانمود میسازند
که فلسطين هم از ممالک بود
کشوری بود و، اين جهود ربود!
ليک، اين جز فريبکاری نيست
کشور ار بوده، پادشاهاش کيست؟
سلسله پيشکش؛ به نامی نيز
قانعايم، ای گروهِ رنگآميز!
بوده يک منطقه، که عثمانی
چيره بوده بر آن، بهسلطانی
گاه، آن را ز "شام" میخواندند
گه، "فلسطين" به نام میخواندند
ليک، در دورهای که نامِ مکان
بود از نامِ قومِ ساکنِ آن
نامِ بخشی از آن "يهودان" بود
يا "يهوديّه": سرزمينِ يهود
بخشِ ديگر، به نامِ "اسرائيل"
بود موسوم؛ از رهِ تفصيل
قومِ موسی به کار چون پرداخت
سویِ ويرانههایِ دوران تاخت
ساختن را، چو آستين برزد
خور، تو گويی، به نيمشب سرزد
چهرِ آن سرزمين، دگرگون کرد
وای! گويی که بیگنه، خون کرد
شيخکان، ديده روزِ فردا را
خورده در مرگِ خويش، حلوا را
سخت در جنبوجوش افتادند
بهفغان، زارمويه سر دادند
ناله سر کرده، بر سرِ منبر
نيست جايز، جهود را، کشور
نه مگر حضرتِ رسولِ خدا
قلعههاشان بسوخت، بیپروا؟
حکمِ الله، کشت و کشتار است
تيرهروزی و زجر و ادبار است
آشتی با جهود، نيست روا
کشت بايد، به حکم و امرِ خدا
بدسرشت، اين جهانپرستِ پليد
کرده اينجا، بساطِ عيش پديد
مزرعه ساخته، بيابان را
تا که از ما بگيرد ايمان را
شهر و شهرک، تميز و شيک بساخت
تا تواند به اهلِ ايمان تاخت
وای، ای پيروانِ دينِ رسول
گر نماييد از جهاد عدول
ور جهود، اين تبهخرابهیِ زشت
بازسازی کند، بهسانِ بهشت
بيند آن را، به چشمِ خويش، جوان
وای بر دين و، وای بر ايمان!
نگذاريد اين تبهکردار
سازد اين ملک و، دين کند آوار
بشتابيد و، جنگ پيشه کنيد
ريشهیِ اين جهود را بکنيد!
فکرتِ شيخ، غير از اينها نيست
مردِ دين است؛ اهلِ دنيا نيست
زندگیکوب، دينِ ختمِ رُسُل
طول و عرضاش، بهقدرِ يک آغل
زنده مانَد، به شرطِ بیخبری
دوری از زندگی و، بیثمری
بردهای کور، با دو گوشِ قوی
بهرِ ناديدن و، سخنشنوی!
مسلم اين است و، گر جهان بيند
صد ره، اندر بساطِ دين ريند
يک ره ار بيند او، که چيست جهان
معنیِ زندگانیِ گذران
مزّهیِ عيش، گر دمی بچشد
يوغِ دين را، مگر به خواب کشد!
نبُوَد دين، دگر، سوار بر او
وحدهُ لا الهَ الّا هُو!
دينِ اسلام، هست همچو طلسم
پيروش، مردهای و، زنده به اسم
باطلالسّحرِ آن بُوَد ز قياس
نيست گردد، به يک قياس، آماس
حاليا، کرده اين جهود، اينجا
زندگانیِّ راستين، بر پا
هر که از مسلمين، نظاره کند
بیشک، از دينِ خود، کناره کند
بيند آن زندگانِ شنگنده
روز و شب، با لبانِ پُر خنده
شک، نخستين، به دينِ خويش بَرَد
پارهیِ گندِ دين، به تن بدَرَد [11]
گويد البتّه: زندگی اين است
که سزاوارِ مدح و تحسين است
بنگر، آن بیبها بيابان را
کرده رَز؛ انتهاش ناپيدا
تا به ما بود، خشک و بیحاصل
خود نمیرُست، خارِ ناقابل
بنگر، اينک، شدهست آبادان
هی! بناميزد، ای جهودِ جهان!!
منصفانه، اگر کنيم نظر
بوده جایِ هزار گونه خطر!
پس، به هر نام و هر بهانه که هست
بايد از ورطهیِ جهودان رَست
گفت بايد، که: کردهاند اشغال
کرد بايد، فروشها ابطال
گول خورديم، در فروشِ زمين
میکنيم اين زمين، به خون رنگين!
بینوا ساکنانِ آن بر و بوم
اوفتاده به دامِ نامعلوم
شصت سال است و بيش، بر سرِ هيچ
گم شدستند، اندرين تلهپيچ!
...
تاسِ گردون چو پاک واژونه است
کارِ گيتی، همه، دگرگونه است
بر سرِ گورِ مرده، زَلّه و خوان
زنده، در خوابِ مرگ، در پیِ نان
آبجويان، بُوَند لوتنشين
مردمانِ کناره، خشکگزين
زشترُو، بی نيازِ ديدنِ خويش
دايم، آيينه بيند اندر پيش
وآنکه ماند به صدهزار نگار [IV]
جويد آيينه، از رُخِ جوبار!
آنکه را دستِ دستگير بُوَد
پس زند دست و، در نفير بُوَد
وآنکه با صد زبان، زند فرياد
همچنان، مانده در چهِ بيداد!
حاضرم من، که جملهیِ ايران
باشد اندر کفِ جهودِ جهان
هر چه خواهد، به نامِ وی باشد
گر خراسان و، ملکِ ری باشد
تا ببينی که بعدِ سالی و اند
جَسته ايران، بهکُل، ازين جَرکَند
از تهِ اين مغاکِ ظلمانی
اين تبهروزگارِ ويرانی
برشدستيم، بر فرازِ فلک
کرده ميخِ سهسر، به کونِ مَلَک
گشته ديوِ درونمان انسان
خاکِ ايران، شدهست آبادان
از خزر، تا به چابهار، بهشت
خاک بر سر، که اين بهشت، بهشت!
حالی، ای ابلهِ فلسطينی
روزگارِ مرا نمیبينی؟
با دُمِ شيرِ مردهیِ تازی
تا به کی، میکنی رسنبازی؟
اين دَدِ مرده، شد مرا بيدار
بنگر اين روزگار و، دست بدار
تارِ مويی، ز بدترينِ جهود
بهتر از اين تفالهدينِ عَنود
ما شب و روز، خواب میبينيم
که به سايهیْ جهود بنشينيم
تو، ز نکبت، از او گريزانی
ابلهی؛ بل، هزار چندانی
تا به کی بايد اين دغلکاران
اين تبهکار و رذل، طرّاران
مر تو را، در جوالِ عشوه کنند
خان و مانِ تو را ز بُن بکنند؟!
با جهودت، ز چيست اين کينه؟
رو، بينديش و، پاک کن سينه
نيک بنگر، مگر چه میگويد؟
جز رهِ مهر و آشتی پويد!؟
نه مگر گويد اين ز هردویِ ماست
به عمارت، بهپای بايد خاست؟
علم و تکنيک و فوت و فنِّ جهود
مانده، فیالجمله، منترِ کمبود
نيرویِ کار و، بازوانِ قوی
خواهد از هموطن؛ نه، بل، اخوی!
دستِ ياری که پيش آورده
تو شکستی؛ ببين که پس بُرده
بارِ ديگر، به صلح پيش آيد
سينه با کينهها نيالايد
هيچگاه از بنیقريظه، سخن
کرده و، جورِ روزگارِ کهن؟
گويد اينک برادرانِ همايم
از چه رو ماندگارِ کين و غمايم؟
تو گُمان میبری، که بیخبر است
آن بلايا، به گوشِ وی سمر است؟
يا بُوَد ناتوان ز واگويه
از تو ترسد، اگر کند مويه!؟
اينچنين نيست؛ دوستدار بُوَد
مهربان است و، با تو يار بُوَد
جنگِ او، با تباهکاران است
با تو نبْوَد؛ مشو چنين بدْ مست
جانياناند و، با تو بيگانه
با تو، از حيله، گشته همخانه
فکرشان، جز جهادِ دينی نيست
چهرهشان، آنچنان که بينی، نيست
جمله، ترسندگان ز سايهیِ خويش
بهرِ جانِ تو، ليک، مرگانديش!
مر تو را، جز سپر نمیبينند
از تو، جز اين، دگر نمیبينند
دعویِ رستگاریِ تو کنند
در نهان، قصدِ خواریِ تو کنند
خوار خواهندت، ای تو آواره
بهرِ توجيهِ تيغ و قدّاره
بيخِ گوشِ تو، وردخوان گردند
چون شوی کشته، شادمان گردند
با چنين جانيان بُوَد که جهود
جنگ میجويد، از پیِ بهبود
گرچه، گهگاه، کودکی هم نيز
کشته میگردد، از بلایِ ستيز
بهيقين، نيست عمدی اندر کار
که مصوناند، مردم از پيکار
گاهگه، بمب، کور میگردد
آشِ تقدير، شور میگردد
ليک، اين، ظاهرِ قضيّه بُوَد
در جهودان، نه اين رويّه بُوَد
کودکان را، بهعمد، دينمردان
کشته خواهند، بهرِ بهرهیِ آن
تا توانند قيل و قال نمود
به هياهویِ غائله افزود
گر بهياد آوری، ز عاشورا
که حسين، آن گزيدهمردِ خدا
کودکِ شيرخواره، داد به تير
تا برآرد به سویِ قوم، نفير
شک در اين ماجرا، دگر نکنی
خويش را منترِ مگر نکنی!
ای فلسطينی، ار خرد داری
گام کم نِهْ در اين نههمواری
نسل در نسلِ خود، تباه کنی
روزگارِ خوشات، سياه کنی
چه به تو زين ستيزه میماسد؟
"فتح" با پولِ نفت میلاسد!
فتح گفتم، که با "حماس"، دگر
در نمانی، دلا، به بوک و مگر!
چند ده سال، شورویْت بکشت
زندگانیِّ تو، گرفت به مشت
از طريقِ عراق، اسلحه داد
تا که بنيادِ تو دهد بر باد
باز، سیسال، گولِ اين ترفند
از قم و از نجف خوری، چون قند
سوریِ بیوجودِ بزدلِ پست
خورده در بزم، می؛ تو کردی مست؟!
يا که شيخِ جنوبِ لبنان، تيز
بر سر و رویِ تو دهد، يکريز
تو، به خوابِ حِيَل فرو رفته
بیقرار و پريش و آشفته
هرکسی کرده، مر تو را، ابزار
دست از اين گولخوارگی بردار
ابلهِ گولِ بیخرد، که تويی
بستهیِ دامِ شيخِ دد، که تويی
نرسيدهست گاهِ هشياری؟
دست بردار از اين خودآزاری!
&
تعليقات
(يادداشتهایِ واژگانی، و توضيحاتِ ضروری)
[I] در اصل «رحمةٌ للعالمين» است؛ و آن، از وصفها و القابِ رسولِ الله است. در وزن نمیگنجيد؛ لامِ آن را حذف کردم. و البتّه، باز هم معنایِ موردِ نظر را میرساند!
[II] کعببناشرف و سلّامبنابیالحُقَيق، دو تن از سران و انديشمندانِ يهود بودند، که به شيوهای کاملاً تروريستی، بهقتلرسيدند. اين دو قتلِ هولناک، که فرسنگها بهدور از تصوّر اعراب، و يهوديانِ يثرب بود، همگان را دچارِ رعب و وحشت نمود...
[III]برایِ آگهیِ دقيق از قتلِ عامِ يهودِ بنیقريظه، بنگريد به «تاريخنامهیِ طبری» ج 1، ص...
[IV] در اصل و ابتدا، «وآنکه چهرش، چو صدهزار نگار» بود. در يکی از خوانشها، متوجّهِ تنافرِ آوايیِ آن شدم!! البتّه، اين تنافر، به گونهای نيست که هر خوانندهای متوجّه شود...
بدل: وآنکه ارزد به صدهزار نگار.