تقابلِ خردِ انسانی و علمِ الهی
(تأمّلی بر داستانِ موسی و خضر)
پيشانه:
فردوسی در آغازِ شاهنامه میگويد:
تو اين را دروغ و فسانه مدان
به يکسان روش در زمانه مدان[1]
ازو هرچه اندر خورَد با خرد
وگر بر رهِ رمز معنی بَرَد[2]
امّا قصصِ اسلامی وضعِ کاملاً متفاوتی دارد، و کلاً از جنسِ ديگریست؛ هم بهلحاظِ برداشتی که ما میکنيم، و هم از ديدگاهِ اعتقادیِ اسلام. از ديدِ معتقَدِ اسلامی، اينها نه قصّه و اوسانه است و نه حتّی اسطوره.[3] البتّه در اين اواخر، که با گسترشِ دريافتهایِ علمی، و پيدايیِ بينشِ انتقادی در ميانِ ما اسيران، گوزِ باورهایِ اسلامی بهگرهافتاده، گاه -و بهويژه از سویِ بهاصطلاح روشنفکرانِ دينی- تلاشهايی صورت میگيرد تا اين روايات بهگونهیِ قصّههايی نمادين جلوه داده شود.
در هر حال، از منظرِ ما که به هر نوشتاری، در وهلهیِ نخست، بهديدِ انتقادی مینگريم، و بنا به خردِ تازهبيدارشدهمان، به تحليلِ پديدهها و محتويّاتِ کورماندهیِ ذهنیِ خود ميدان دادهايم، اين قصّهها موادِّ شناخت محسوب میشود؛ شناختِ چيزی که تا کنون و طیِّ قرنهایِ دراز، خود را در هالهیِ ضخيمی از قداست پوشانده، و هرگونه پرسش و کنجکاویِ ما را با مرگ پاسخ داده است.
بايسته میدانم که همينجا به مسلمينی که اين نوشتار و مانندانِ آن را میبينند و -احياناً- میخوانند، يادآوری کنم که: بهتر است خُلقِ خود را تنگ نکنند، چون جهان فراخنگرتر از آن شده که تنگخلقی و رگِ گردن را برتابد. سخن را با سخن پاسخ میدهند، نه با شمشير و ارهاب؛ البتّه اگر پاسخی باشد!
دورهیِ مرگبارِ ممنوعيّتِ نقد بهپايان رسيده، و با کشتنِ هزار همچو منِ نوعی نيز، بازگشتی در کار نيست. نوشته را بخوانيد، و اگر پاسخی هست لطفاً مرقوم بفرماييد؛ درست عينِ کاری که من میکنم.
قصصِ اسلامی، که میتوان و بايد همه را يکانيکان موردِ نقد و بررسی قرار داد، اندک نيست. اينجا، در اين نوشتار، نگاهی خواهم داشت به قصّهیِ «موسی و مردِ الهی (خضر)». آوردنِ اصلِ متنِ عربی ضرورتِ چندانی ندارد؛ وانگهی، همه، نفری يک جلد قرآن به خانه داريم.
بررسیِ داستان
چنانکه ديده میشود، آغازِ داستان قدری گنگ و نامربوط مینمايد؛ امّا بهنظرِ من، اين وضع هيچ اهمّيّتِ خاصّی ندارد، و میتوان آن را يکی از ويژگیهایِ بيانِ قرآنی دانست. پس سرراست بهسراغِ اصلِ ماجرا میرويم.
موسی را -در اين داستان- میتوان نمونهیِ نوعیِ «انسانِ معقول و متّکی به خرد و قواعد و قوانينِ مبتنی بر آن» دانست. البتّه، اين چهرهیِ عام و هميشگیِ «موسایِ قرآن» نيست. در اين قصّه، میتوان چنين نقش و چهرهای برايش قائل شد. (اين را بايد همواره بهياد داشته باشيم که پيامبرانِ توراتیِ مذکور و موصوف در قرآن، و همچنين عيسی، تفاوتهایِ غالباً اساسی با چهرههایِ اصلیِ توراتی-انجيلیِ خود دارند...)
مردِ الهی (خضر) را هم میتوان نمونهیِ دقيق و کاملِ «انسانِ متّکی به دانشِ الهیِ منبعث از وحی» دانست. با مختصر تأمّلی در قصّهیِ موردِ بحث، میتوان پیبرد که در اينجا پايه و اساسِ بينشِ قرآنی-اسلامی موردِ طرح قرار گرفته. در اسلام، خردِ انسان صلاحيّتِ راهبری ندارد، و انسان بايد در تمامیِ امورِ خود، گوشبهفرمانِ خدا باشد؛ و از آنجا که خدایِ قادرِ متعال نمیتواند، و دونِ شأنِ اوست که با همهیِ انسانها رابطه داشته باشد، وجودِ واسطه لازم است. واسطهای که از خودِ انسانیِ خويش تهی، و از خدا پر شده است؛ و تکتکِ اعمالِ او، مبتنی بر علم و ارادهیِ الهیست.
در اين قصّه، سه واقعه رخ میدهد؛ و هرسه موردِ اعتراضِ "خردِ انسانی" واقع میشود. عجالةً، وقايع اوّل و آخر را بهکناری مینهيم تا بر سرِ واقعهای بحث کنيم که در آن، عملِ ضدِّ خرد و انسانيّت، نمودی ناباور و غيرِ قابلِ انکار دارد.
خضر کودکی را میکشد. توضيحی که در پايان، در لحظهیِ جدايیِ هميشگیِ «علم و ارادهیِ الهی» و «خردِ انسانی» میآيد، اين است که: خضر «ترسيده است» که ممکن است اين کودک در آينده پدر و مادرش را از راهِ خدا بهدر ببرد! (تصريح نشده، امّا بهاشارت درمیيابيم که کودکِ مقتول، کافر، بیخدا، و عصيانگر است.)
نخستين نکته اين است: چگونه فرزندی میتواند پدر و مادرِ خود را از راه بهدر بَرَد؟ اگر برعکس میبود، پذيرفتنی بود.
نکتهیِ دوّم: ايمانِ آن پدر و مادر چگونه ايمانیست که با وسوسهیِ فرزندشان بهبادِ فنا میرود؟ آيا چنين ايمانی آناندازه ارزش دارد که بهخاطرِ محافظت از آن، جانِ انسانی گرفته شود؟!
نکتهیِ سوّم: خضر میگويد «ترسيدم»! صحبت از "يقين" نيست. و اينجا خود با دو نکته روبهروييم: يکی اينکه «ترس» نمیتواند دليلِ قطعی و يقينیِ وقوعِ واقعهای در آينده باشد؛ و ديگر اينکه: چرا خدا به اين بندهیِ کاملاً ذوبشده در ولايت، علماليقين نداده بود؟! آيا هرکسی حق دارد بهصرفِ حدس و گُمان و ترس، و بدونِ هيچگونه دليل و مدرک و نشانه و قرينهای، دست به عملِ مقابلهجويانه و پيشگيرانه بزند؛ يا اين حق، خاصِّ مردانِ الهیست؟![4]
نکتهیِ چهارم: فرض را بر اين میگيريم که خضر نه بهاستنادِ «ترسِ موهوم»، که بنا به «علم و يقينِ کامل» پسرک را میکشد. اين هيچ نامی ندارد جز «قصاصِ قبل از جنايت»!
نکتهیِ پنجم (که بايد پيش از همه مطرح میشد): آيا آن پدر و مادر از خضر يا خدایِ خضر، چنين درخواستی کرده بودند؟!
اينجا نکتهیِ فلسفیگونهیِ بسيار مهمّی وجود دارد، و آن اين است که با قتلِ پسرک، واقعهای که در آينده احتمال -و يا حتّی قطعيّت-ِ وقوع داشته، کلاً و از اساس، "غيرِ قابلِ وقوع" میگردد؛ يعنی برایِ «جنايتِ معدوم و محالالوقوع»، قصاص صورت گرفته است!!
اکنون که جنسِ حضرتِ خضر معلوممان شد، میتوانيم بر دو واقعهیِ ديگر نيز تأمّلی نتيجهبخش داشته باشيم.
در هردویِ اين واقعات، خضر بیآنکه اشخاصِ ذینفعِ غايب از زمينهیِ واقعه از او خواسته باشند، دلسوزانه به محافظت از اموالِ ايشان برمیخيزد. زهی شفقت! و يکبار از خود نمیپرسد که چه حقّی دارد که بهجایِ انسانِ حیّ و حاضر (حاضرِ غايب)، تصميم بگيرد و از جانبِ او عمل نمايد؟!
و اينهمه، در صورتیست که نسبت به صحّتِ دليلی که خضر آورده، اطمينان داشته باشيم؛ درحالیکه، نه در قصّه میتوان چنين صحّتی سراغ کرد، و نه به هيچ منطق و استدلالِ خاصّی میتوان مطمئن شد که وی راست گفته است.
اين شکلِ عمل نيز، بهطورِ دقيق و کامل، از همان جنسیست که در واقعهیِ دوّم داريم؛ الّا اين که در آنجا جنايت میکند، و در اين دو واقعه، فضولی و دخالت.
با تأمّلِ کافی در قرآن و سيرهیِ نبوی، میتوان ديد و دريافت که در اين داستان، اصل و اساس و چارچوبِ قدسیِ دينِ الهی، طرح گرديده است. اسلام بر اين پايه استوار شده که: انسان قادر به تشخيصِ سود و زيانِ خود نيست، و لازم است که خداوند از راهِ شفقت، کسی را بفرستد تا ولیِّ اين موجودِ ناتوان باشد. و اين فرستاده، همانا پيامبر است؛ مردِ الهی؛ انسانی که با مبداءِ هستی، رابطهیِ مستقيم و بیواسطه دارد، و هر عملِ او، مطابقِ علم و ارادهیِ الهیست، و متضمّنِ سود و سعاداتِ اين موجوداتِ عاجز.
موجودِ عاجز، يعنی انسان (اين ظَلومِ جَهول)، حق ندارد در کارِ فرستادهیِ خدا چونوچرا کند. بايد بداند که مردِ الهی هرچه میکند و هرچه میگويد، درست و بهجاست؛ حتّی اگر تعرّض به حريمِ انسانها باشد.
موجودِ انسانی، اگر موسی هم باشد، که در اين داستان نمونهیِ اعلایِ خردِ انسانیست، حقِّ چونوچرا ندارد، و نمیتواند حکمتِ عملِ الهی را دريابد. انسانِ خردمند بر اساسِ خردِ خود داوری میکند، و مثلاً قتلِ نفس را بدترين کارِ ممکن میشمرَد؛ و در اين قتل، بهعلّتِ فقدانِ چشمِ بصيرتِ عُبودی، جوهرِ شفقت را نمیبيند!
قطعاً بسيارانی از اسيرانِ اسلام نمیدانند که حوزهیِ اختيارِ «مردِ الهی-پيامبر-ولیِّ فقيه» تا کجاست. تا آنجا که هيچ حقّ و اختياری برایِ انسان قائل نيست. ولیِّ فقيه میتواند -بیآنکه ملزم به کمترين توضيحی باشد-، به يک مؤمن بگويد: فردا رأسِ ساعتِ 8 صبح، در محضرِ فلان حاضر میشوی و زنات را طلاق میدهی؛ يادت باشد که سه ماه و ده روزِ بعد، رأسِ همان ساعت در همان محضر حاضر باشی تا بهعنوانِ شاهد، ذيلِ گواهیِ عقدِ من و زنات را امضاء بيندازی؛ انشاءالله تبارک و تعالی.[5]
اين مؤمن، اگر بهاندازهیِ خَردَلی به دلِ خود شک راه دهد، يا گره به پيشانی آوَرَد، گناهکار است و سستايمان، و مستوجبِ مکافات.
...
حالا سرِ فرصت، مختصر نگاهی خواهم داشت به يکیدو فقره بازتابِ اين انگارهیِ قدسیِ بنيادين، بهنزدِ بزرگانِ صوفيّه.[6]
شهريور 1385
:
https://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2017/04/taqhabole_kherad.pdf
نشرِ نخست:
https://fardayerowshan.blogspot.com/2006/08/blog-post_26.html
نشرِ نخست:
https://fardayerowshan.blogspot.com/2006/08/blog-post_26.html
&
شاهنامه. ژول مول. (افست) (7 جلد + 1 جلد مقدمه). انتشاراتِ اميركبير. سوّم، 1363.
?
پابرگها:
[3] بهخلافِ آنچه برخی تصوّر میکنند، در قرآن هيچ اسطورهای وجود ندارد. اسلام دينیست بهشدّت اسطورهستيز؛ و قرآن، جز چند مورد تمثيل، تماماً تاريخ و عينِ واقع است!
[4] در قرآن جايی به پيامبر اجازه داده شده که اگر از جانبِ دشمنِ پيمانبسته، احساسِ خطر کرد، و يا حدس زد که ممکن است خيانت کند، میتواند پيمانِ خود را بشکند.
[5] برایِ اطمينان، بنگريد به سورهیِ مبارکهیِ احزاب، و مشروحِ داستانِ «زينب بنتِ جحش» در کتبِ تفاسير. و اگر هم حوصله داريد، صبر کنيد تا چندکی بعد، که فرصت کنم و بنويسم.
[6] عجالةً، میتوانيد به اين نوشته نگاهی بيفکنيد: صاحباختيارِ بیلگام