کدِ ملّی
شعبدهبازی. در يک پرده: پردهیِ آخر
ورّاجیهایِ يک مست
[از يادداشتهایِ م. توپچی]
خودم چند سال کارمندِ بانک بودم. با ناچاری و نفرت. بعد سرِخود به ادارهیِ «راه و دخانيات»[1] منتقل شدم. الآن هم هيچ مدرکی ندارم؛ چرا که از وقتی که اندکی بازنشست شدهام تصميم دارم بسياری از چيزها را فراموش کنم. مثلاً خرفسترِ هولناکی را که بر خوابهايم مینشيند.
البتّه میدانم که وظيفهیِ شما جوانِ عزيز -که حکماً از زندانِ بيکاری، چند روزی بهمرخصی آمدهايد- اين نيست که به حرفهایِ من جز در قالبِ پرسشهایِ نوشتهشده گوش بدهيد. امّا شما هنوز به آنجا نرسيدهايد که بتوانيد بفهميد که ما مدام در زيرِ شمشيرِ آختهیِ پرسشهایِ نانوشته، مرگ را زيستهايم.
داشتم میگفتم...
اگر خسته شدهايد، بفرماييد تا با هم بر لبهیِ ايوان در آفتاب بنشينيم و قدری گپ بزنيم. ضمناً، به همهیِ پرسشهایِ نوشتهشدهیِ ورقههایِ شما نيز پاسخ خواهم گفت. میخواهم اندکی هم شما را بهزحمت بيندازم تا قدری بگرديد در اين انبوهِ ورّاجیِ تلخ. شايد بتوانيد به وظيفهیِ مقدّسِ «کدِ ملّی» کمک کنيد.
سيگار میکشيد؟
خوب است. سينهتان را مثلِ من نسوزانيد. شما جوان هستيد و از مرگ تصوّرِ بسيار دوری داريد. امّا من هميشه –بيستودو سال- با مرگ زيستهام. هرشب در خوابام نعره کشيده است. بگذريم. چایتان سرد میشود. سرپرستِ ميخ که نداريد، که غيبتِ تقريبیِ شما را گزارش کند؟ چون اينها حتّی اگر خودتان مأمور هم باشيد، بازهم میترسند که نکند جايی، بسيار جاها، همهجا، کافری مطلق (که گاهی برایِ مصلحتِ گهگاهی مسلمان شده است، و گاه يکزمانی از رویِ اجبارِ هولناک نطفهیِ پدری مسلمان) شما را از راه بهدر ببرد.
يادم هست، پنج يا شش ساله بودم که يکیدو روز بويی هولناک به مشامام میرسيد. در خانه چيزی تدارک ديده میشد. و من در ذهنِ خود، و از کسی، به هيچ پاسخی نمیرسيدم.
آن روز، نمیدانم صبح يا عصر، در تِنَبی بستری گستردند، در ميانه. انگار میخواهند کسی را قربانی کنند. درست حدس زده بودم! شايد باری شاهدِ اين صحنه بوده بودم. شايد در اين هزار و چند، چندها هزار و چند بار اين صحنه را ديده بودم؛ وگرنه نمیبايست آنقدر دچارِ خشم و نفرت و نوميدی شوم.
صحنهیِ غريبی بود. دلّاک پير، قوطی، و همکارش، چون سلّاخانِ يک خوابِ هولناک زانو زدند. يک ابزارهایِ خاصّی اختراع کرده بودند اين جاکشان. يک نی، که پوستِ سرِ آلتِ کودک را از آن میگذراندند و يک کارهایِ ديگر. و بعد میبُرَند؛ که تا روزی که میميری مسلمان بوده باشی؛ امّا نمیفهمند که ممکن است جهود مرده باشی.
من، همهیِ خودم غرقِ خشم بود. و درد. سوزش. تا ژرفنایِ وجودم میسوخت. حالا شما تصوّر کنيد که کودکی پنج-شش ساله، چه هستیِ لرزان و حسّاسی دارد و چه هراسهایِ هولناکی، که آن را از خاطرهیِ قومیاش با خود به جهان آورده است؛ از دورترين اعصارِ توحّش.
خسته میشويد دوستِ عزيز. اگر از سرپرستتان مطمئن هستيد بعداً يادم بيندازيد که اصل و ريشهیِ اين موضوع را برایتان بشکافم. قصّهیِ جالبیست.
الغرض، هنوز دلّاک پير زانو نزده بود که ريشِ نهچندان بلندِ سپيد، و دستارِ چهمیدانم چهرنگِ او را، در نظر آوردم (شايد زرد) و انگار همهیِ فحشمندیِ فارسیِ طبس را در يکآن آموختم. ابداً فکر نمیکنم قبلاً حتّی يکی از کمتر از آن فحشها را بلد بودم يا به کسی داده بودم: ای کُستَهْنِنَه! ای همو نِنَهدْ رِ گَيدُم! مادرجندَه! نِنَهکونی! ای کيرِ خر دِ سُلُتِّ ننهد!...
و همينطور يکريز فحشهايی میدادم که اينها که نوشتم بچّهفحشهايش بود. يک الف بچّه و اينهمه فحش! (همه حيرت کرده بودند. پدرم میگفت: پدرسوخته حيا کن، اين که چيزی نيست.)
امّا، دلّاکِ پير، سندِ مسلمانیام را صادر کرد. در ميانِ غوغایِ فحشهایِ من. (گريه نمیکردم.)
شما در دورهیِ آمپولِ بیحسّی و تکنولوژیِ مدرن ختنه شدهايد. باز يککمی خوش به حالتان. اگرچه زياد توفيری ندارد. نقصیست کاملاً برابر. لکّهای بر سپيدایِ هستیِ من و شما. سياه.
داشتم چه میگفتم که از مرحله پرت افتاديم و رفتيم سرِ ختنه؟ -ها، قرار بود ماجرایِ ختنه را، يعنی اصل و ريشهاش را برایتان بشکافم. امّا نه، اين بعد ازآن بود. پيش ازآن داشتم میگفتم که اينها میترسند. و باور بفرماييد که همين شمارش، يک بهانه است برایِ اين که قدری از برهمخوردنِ بیاختيارِ پايکهایِ خرفسترِ محتضرِ هستیشان که سردْبادِ کشندهیِ مرگ او را فرو گرفته است، بکاهند. میخواهند داغی ديگر بر ما نهند! بگذاريد برایِ آخرين بار دشمنانشان را شماره کنند.
شما جوانتر از آن هستيد که بفهميد؛ امّا بهغريزه آگاه میشويد. زندگی چيزِ غريبیست. يکوقتی يککسی را بهياد میآورم که هفدهساله بود و هنوز حتّی يکبار عرق نخورده بود و نرقصيده بود، که ناگهان توفانِ بیرحمی، سيه برخاست. و او زورقِ خود را رها کرده بود. میگفت بايد مست بود يا نشئه. و اگر سعادت داشته باشی بلکه بتوانی بر طبلِ بيعاری بکوبی؛ که اينجا ديگر کرگدن هم پوست میاندازد.
و همين آدم سرگذشتی دارد که اگر بدتان نمیآيد، اگر خسته نمیشويد، و اگر از سرپرستتان مطمئن هستيد، میتوانم برایتان بگويم. اصلاً يک نسخه از بعضی يادداشتهایِ خودِ اين آدم را در خانه دارم. يکلحظه تأمّل بفرماييد.
اتّفاقاً خيلی زود پيدا شد. حالا درست مثلِ اين است که خودش در کنارتان، روبهرویتان نشستهست، سيگار میکشد، با شما چای میخورَد؛ و ابداً در فکرِ اين نيست که شما چه تصوّری در بارهاش خواهيد کرد، يا در گزارشِ محرمانهتان چه خواهيد نوشت.
بگذاريد اوّل اين يکتکّه را برایتان بخوانم. خوبیاش هم اين است که اين چند سطر را بهشيوهیِ اوّلشخص نوشته است...
هفتم اسفند 1379
نسخهیِ پیدیافِ اين نوشته:
?
پابرگها:
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen