ما
(پيرامونِ 22 بهمن)
به نظر میرسد که بهطورِ کلّی، بيش از سه گونه تحليل راجع به واقعهیِ 57 نداشته باشيم. (آنچه را که مدّعیِ اجرایِ نمايشنامهای مزوّرانه -و يا حتّی، در تحليلِ خوشبينانه: به قصدِ مداوا- توسّطِ غرب است، نگارنده، اصلاً در زمرهیِ «تحليل» نمیشمرَد. توهّماتیست بيمارگونه، از رویِ خودباختگیِ نادانسته):
1. تحليلیست که از سویِ نظامِ اقدسِ الهی، و بهاصطلاح نظريّهپردازان و تحليلگرانِ کاملاً همسو و همآخور با آن، ارائه میشود. در اين تحليل، بهگونهای پوشيده و آشکار، از رويارويیِ دو جبههیِ اسلام و کفر سخن میرود. پيشينهیِ اين رويارويی، تا کربلا کشيده میشود. مبارزه با حاکمِ ناحق و زمينی، دغدغهیِ هميشگیِ شيعيان بوده؛ و اينجا، بهبار نشسته است. روحانيّت، به عنوانِ جانشينانِ ائمّهیِ اطهار -و يا لااقل، نمايندهیِ مجازِ ايشان- در رأسِ اين مبارزه، همواره بيدار و هشيار بهپيش تاخته. نمونههایِ کاملاً عينیِ متأخّرِ آن، در نهضتِ تنباکو، و سپستر، در مبارزهیِ حاجشيخ فضلالله نوری با مشروطهیِ کفرآميزِ غربی، متجلّی میشود.
اگرچه حکومتِ پهلویِ اوّل، ضربههایِ سختی به پيکرِ اسلام و روحانيّت وارد آورد، امّا همگی نتيجهیِ عکس بخشيد، و باعثِ افزايشِ درد و بغض در سينههایِ دوستدارانِ اسلام و علمایِ اسلام، يعنی قاطبهیِ ملّتِ ايران شد. و سرانجام، تحتِ رهبریِ داهيانهیِ امام خمينی، حکومتِ جورِ کفر سرنگون، و حکومتِ عدلِ الهی برقرار گشت.
2. تحليلیست که از سویِ غالبِ روشنفکران و مخالفانِ نظام (از مخالفانِ صوری و موضعی، تا مخالفانِ برانداز) دنبال میشود. در اين تحليل، انقلابِ 22 بهمن، برآيندِ طبيعیِ حذف و سرکوبِ آزادیِ سياسی تلقّی میشود. باورمندانِ اين تحليل، متّفقاً، به شرايطِ ايدهآلِ 1320 تا 32 اشاره نموده، و آن را دورانِ طلايی آزادی میشمرند. امّا، پس ازآن، شاه که برابرِ قانونِ اساسیِ مشروطه، نمیبايست حکومت کند، شخصاً در رأسِ امور قرار گرفت. ديکتاتوریِ او، و حذفِ کلّيّهیِ زمينههایِ آزادیِ سياسی، راهی برایِ اصلاحات باقی نمیگذاشت. انقلاب، نتيجهیِ محتومِ چنان وضعی بود. از همينروست که میبينيم کلّيّهیِ گروههایِ سياسی، و اقشارِ گوناگونِ مردم، در آن شرکت میجويند؛ و همه يکصدا، خواهانِ پايانبخشيدن به خودکامگی میشوند.
3. و اين تحليل، طرفدارِ چندانی ندارد. در اين تحليل، موضوعِ مرکزی و مرکزِ ثقلِ ماجرا، جدال ميانِ تجدّد و سنّت است؛ که عنوانگونهای پوشاننده برایِ سربرداشتنِ کفر (= عقلانيّتِ بشری) در برابرِ تديّن (= نقلانيّتِ فرابشری) بهشمار میرود.
پس از آشنايیِ ايران با تحوّلاتِ مغربزمين، در درونِ جبههیِ ازرمقافتاده و فراموششدهیِ عقلانيّتِ ايرانی، که قرنهایِ دور و دراز با هيولایِ توحّش جنگيده، و سرانجام به سرنوشتِ تلخ و تيرهیِ خود تنداده، پرتوِ اميدی کورسو میزند. اگرچه نخستين گرايشها به پيشرفتی از گونهیِ غرب، حقيقةً و يا بهظاهر، از هرگونه شناختِ عميق، و آگاهی و دانستگی برکنار مینمايد، از همان آغاز، با مخالفتِ دستاربندان و دينباوران روبهروست.
تاريخِ دويستسالهیِ اخيرِ اين سرزمين، ميدانِ اين جدالِ پنهان و آشکار است. تلاشهایِ تجدّدگرايان و دلسوختگان، در چهرهیِ «مشروطه» بهبارمینشيند.[1]
با ظهورِ رضاشاهِ کبير، جنبشِ تجدّد و نوزايیِ ايران، واردِ مرحلهیِ عينی و عملیِ خود میشود. امّا، دشمن بيکار ننشسته است. هيولایِ زخمخورده، در آشوبهایِ حاصل از جنگِ جهانی، تجديدِ قوا میکند. مماشاتِ مذهبیِ دورهیِ محمّدرضاشاه، و سرسریگرفتهشدنِ تحرّکاتِ روزافزونِ هيولا، سرانجام، به پيروزیِ شومِ 57 میانجامد.
v
بیهيچترديدی، تحليلِ نخست و تحليلِ سوّم، دو رویِ يک سکّه است. به يک موضوع، از زاويهیِ متفاوتِ دو جبههیِ متخالف، نگريسته شده. در ردِّ تحليلِ دوّم -که ياوهای دهنپُرکن بيش نيست-، همين بس، که بگوييم: نظامِ اقدسِ الهی، هم از روزِ نخست، خودکامه و غيرِ قابلِ اصلاح بوده، و همهیِ روزنهها را مسدود ساخته؛ پس چرا سی سال دوام يافته است!؟!
a
انقلابِ اسلامیِ 57، چيرگیِ دوبارهیِ هيولایِ قدسیِ اسلام (اين شومترين و مخوفترين خسترِ ضدِّ بشر) بر پيکرهیِ اهورايیِ ايران است. اگر جايی برایِ افزودنِ سخنی باشد، آن سخن جز اين نخواهد بود: اگرچه هيولا ما را به اعماقِ قرون و اعصار واپس رانده، امّا در اين ترديدی نيست که از ديدگاهی ژرفنگر، اين روانِ ناخودآگاهِ قومیِ بشریِ ايرانی بوده که توانسته است يکبار برایِ هميشه، پروژهیِ رهايی از «وزوزِ مدامِ فلاح» را به مرحلهیِ اجرا درآورَد.
همهیِ هستیِ ايرانِ پس از چيرگیِ هيولا را، به سه دوره بخش میتوان کرد: 1. رويارويی؛ و شکست 2. به جامهیِ دشمن درآمدن، برایِ نابودساختنِ وی از درون؛ و شکست 3. تندردادنِ نوميدانه.
اگر صرفاً تا پايانِ دورهیِ صفويّه را درنظرآوريم، «تندردادن» را بهگونهیِ نوعی پذيرشِ درونی خواهيم يافت. امّا، دورانِ اخير اثبات کرده است که ايران، در ژرفنایِ روانِ خويش، هرگز اسلام را نپذيرفته، و به آن تن نداده است. با اينحال، اين را نيز انکار نمیتوان کرد که در بخشی از لايههایِ روانِ ما، هيولا، چهرهای «خودی» بهخودگرفته؛ و -در محاصرهیِ القاآتِ مدام- به اين پندار گرفتار آمدهايم که اگر بتوان اسلامِ راستين را -که همان تشيّعِ علویست- برقرار نمود، معجزهای رخ خواهد داد!
و اينک، معجزه رخ داده است؛ امّا نه بدانگونه که پندارِ ما میپنداشته است؛ بل، بدانگونه که روانِ جمعیِ قومیِ بشریِ ما، رقمزده است: بهتختنشاندنِ آن آرمانِ موهوم؛ برایِ رهاشدن از وزوزِ هميشهیِ آن!
هرگز، جز در صدرِ اسلام و هجوم، اسلام به اندازهیِ امروز بیپرده آشکار نگشته بوده است. هيولا را –چنانکه هست- به نظّارهگاهِ تاريخ آوردهايم. اين که برچيدنِ کالبدِ پوسيدهیِ اين خسترِ مرده، يکسال، دوسال، يا حتّی دهسالِ ديگر بهطول انجامد، اهمّيّتی ندارد. از هماکنون، میتوان آن را محوشده بهشمارآورد. هيولا به پردههایِ خويش زنده بود؛ و اکنون، عريان مانده است. با همهیِ مخافتِ خويش: اهريمن!
پيروزیمان خجسته باد!
20 بهمن 1387
:
?
پابرگ:
[1] حضورِ نمايندگانی از جبههیِ دشمن، در رأسِ پيروزیِ مشروطه، يکی از مهمترين نکاتِ تاريکماندهیِ جنبشِ مشروطه است. امّا، بحثِ آن، مجالی ديگر میطلبد.
حقیقت همیشه شیرین است برعکس اینکه گفته میشود تلخ است البته تلخ است برای مخالفان حقیقت این نکته را از ضربالمثل برداشته اند
AntwortenLöschenدرضمن رفیق جان فونت مطلب را بزرگ کن تا زحمتی به کم سوئی چشم خواننده ندهد