چند روزی – يا شايد مدّتی – است که چيزهايی مینويسم امّا پست نمیکنم . آخریاش مطلبی بود که برای ِ يکسالگی ِ وبلاگام نوشته بودم ، تايپ هم کرده بودم ، امّا بی هيچ دليل ِ خاصّی منصرف شدم . هرچه مینويسم يک سرش به سياست و وضع ِ روزگار میرسد . از قديمترين ايّامی که بهياد میآورم ( از همان 17 سالگی که روزگار ِ بد بر سرمان آوار گشت ) تا به امروز ، هميشه ، بخش ِ اصلی ِ ذهنم متوجّه ِ همين مسائل بوده . حتّی بوده دورههايی که بهظاهر از روزانديشی ِ سياستباره دوری جستهام ، امّا ته ِ ذهنم باز به « انديشهی ِ رهايی » وصل بوده . و اين ، بههيچوجه موضوع ِ غريبی نيست . کلّ ِ ادبيّاتمان همين است ( مگر گهگاه بتوان معدود آدمهايی يافت که اهل ِ اين تلخابه نبودهاند ) . رديف کنم ؟ - : ابن ِمقفّع ، بايزيد ، حلّاج ، رازی ، رودکی ، ابوشکور ِ بلخی ، شهيد ِ بلخی ، دقيقی ، فردوسی ، ابن ِسينا ، فخرالدّين اسعد ، ناصر ِخسرو ، شهاب ِسهروردی ، خيّام ، فخر ِرازی ، ابن ِعربی ، شمس ِتبريز ، مولانا ، سعدی ، عبيد ، حافظ ، و تا برسيم به يغما و دهخدا و بهار و نيما و ... ! ( تهيّهی ِ ليست ِ دقيق نيازمند ِ پژوهش و فرصت ِ علیحدهای است . )
و چه گيرمان آمده ؟ هيچ ؛ جز طرد بودن از جامعه و در اندوه و فلاکت زيستن . جز درد ، هراس ِ مدام ، و گاه چه بسيار : سر به باد ِ فنا دادن .
با اين انبوه ِ تلاش به کجا رسيدهايم ؟ به اينجا که شدهايم بدبختترين و مفلوکترين و ضايعترين مردم ِ همهی ِ جهان !
و خوب که فکر میکنم ، میبينم آنچه اين انبوه ِِ تلاش را به باد داده و باعث شده که بازهم همچنان در قعر ِ مذلّت بمانيم تنها يک چيز بوده : ما طلسم شدهايم .
به نظر ِ شما ، اين طلسم نيست که اينهمه آدم آمدهاند ، گفتهاند ، سرودهاند ، نوشتهاند ، فرياد زدهاند ، امّا آنچه را که بايد گفت نگفتهاند ؟
جادو با اين ساز و کار ِ ساده امّا بسيار دقيق بر ما چيره شده : حتّی میتوانی « آن » را هم بگويی ، امّا به شرطی که در لفّافهای از دروغ پيچيده شده باشد . و از اينگونه است که به ورّاجی روی آوردهايم . در غالب ِ اين چندصد کتابی که باقی مانده به زحمت میتوان پنجاه صفحه مطلب ِ خواندنی يافت . آنانی هم که روشنتر سخن گفتهاند ، باز جادوی ِ سياه وادارمان کرده که سخنشان را بپوشانيم .
جز « تعطيلی ِ خرد ِ انسان ، توسّط ِ خدا » مشکل ِ ديگری در ميان نيست .
امّا عجيب اينجاست که پیبردن به اين راستينه نيز راهی به دهی نمیبرد ؛ حتّی به کورهدهی .
در اين باره ، سالها تأمّل کردهام ، و حاصل ِ درنگ ِ من جز اين دريافت ِ تلخ نبوده است که : از ما هيچ کاری برنمیآيد . بايد دستی از بيرون به ياری ِ ما آيد ، اين پوستهی ِ شوم را بشکند ، شمشير را از دست ِ هيولا بگيرد ، تا آوار ِ مرگ را از خود دور سازيم ، و بتوانيم در خود بنگريم .
آن دست ِ توانا پيدا شده ، امّا متأسّفانه همچنان در آستين مانده است . معلوم نيست از هيبت ِ هيولا چشم میزند يا به دهانهای هرزهپوی و ياوهگوی ِ ما بيماران ، اسيران ، گروگانان ، چشم دوخته است ؟
و اين « تعلّل ِ دست ِ رهايیبخش » نيز خود گوشهی ِ ديگری از همين طلسم ِ شوم است .
کاش میتوانستم از اين انديشهها دور شوم و مانند ِ کسانی که ادبی – فرهنگی مینويسند ، در لاک ِ امن ِ برکناری فروخزم . کاش ... !
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen