Samstag, Juli 22, 2006

يك رؤيا

در سرزمينِ بيابانی در ايران، برجی است بس بلند از سنگ، بدونِ دری و پنجره‎ای. در تنها اتاقِ آن (كه كف‎اش خاك است و شكلِ دايره دارد) ميزی است چوبين، و نيمكتی. در اين سلّولِ مدوّر، مردی به‌نظرم می‎آيد كه به حروفی كه نمی‎شناسم شعری بلند برایِ مردی می‎سرايد كه در سلّولِ مدوّرِ ديگر شعری می‎سرايد برایِ مردی در سلّولِ مدوّری ديگر...
اين سير پايانی ندارد و هيچ‌كس نمی‎تواند آنچه را كه اين زندانيان می‎نويسند بخواند.
?
از: خورخه لويس بورخس، 1975.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen