چون خبر ِ مجاشع به نزديک ِ عثمان رسيد که او از سيستان بازگشت بر آن حال ، ربيع بن زياد بن اسد الذّيال الحارثی را با سپاهی بفرستاد سوی ِ عبدالله بن عامر ، که اين را به سيستان فرست . عبدالله او را بفرستاد به سيستان . به پهرهی ِ کرمان ( * پهرگ = فهرج ِ کنونی ِ بلوچستان ) برسيد . آن را به صلح بدادند ، و از آنجا به جالق شد ، مهتر ِ آن با او صلح کرد . باز ربيع او را گفتا مرا سوی ِ سيستان راه بايد نمود . گفت : اينک راه . چون از هيرمند بگذری ، ريگ بينی ؛ و از ريگ بگذری ، سنگريزه بينی ؛ زآنجا خود قلعه و قصبه پيداست .
ربيع رفت و سپاه برگرفت ، هيرمند بگذاشت ، سپاه ِ سيستان بيرون آمد پيش . حربی سخت کردند و بسيار از هردو گروه کشته شدند ؛ و از مسلمانان بيشتر کشته شد . باز مسلمانان نيز حمله کردند ؛ مردم ِ سجستان به مدينه ( * شهر ) بازگشتند . پس شاه ِ سيستان – ايران بن رستم بن آزادخو بن بختيار – [1] موبد موبدان را و بزرگان را پيش خواند و گفت : اين کاری نيست که به روزی و سالی و به هزار بخواهد گذشت ؛ و اندر کتابها پيداست ، و اين دين و اين روزگار تا زمان ِ ساليان [ ؟ ] باشد ، و به کشتن و به حرب اين کار راست نيايد ، و کسی قضاء ِ آسمانی شايد [ ؟ نشايد ] گردانيد . تدبير آن است که صلح کنيم . همه گفتند که صواب آيد . پس رسول فرستاد که ما به حرب کردن عاجز نيستيم ؛ چه ، اين شهر ِ مردان و پهلوانان است ؛ امّا با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه ِ خداييد ، و ما را اندر کتابها درست است بيرون آمدن ِ شما ؛ و آن ِ محمّد عليهالسّلم و اين دولت دير بباشد . [2] صواب صلح باشد تا اين کشتن از هردو گروه برخيزد .
رسول پيغام بداد ، ربيع گفت : از خرد چنين واجب کند که دهقان میگويد ، و ما صلح دوستتر از حرب داريم . امان داد ، و فرمان داد سپاه را که سلاح از دست دور کنيد و کسی را ميازاريد ، تا هر که بخواهد همیآيد و همیشود . پس بفرمود تا صدری بساختند از آن کشتگان ، و جامه افکندند بر پشتهاشان ، و همی از آن کشتگان تکيهگاهها ساختند . برشد بر آنجا بنشست ، و ايران بن رستم ، خود به نفس ِ خود و بزرگان و موبد موبدان بيامدند . چون به لشکرگاه اندرآمدند ، به نزديک ِ صدر آمدند ، او را چنان ديدند ، فرود آمدند و بايستادند . و ربيع مردی درازبالا ، گندمگون بود و دندانهای ِ بزرگ و لبهای ِ قوی . چون ايران بن رستم او را بر آن حال بديد ، و صدر ِ او از کشتگان ، بازنگريد و ياران را گفت : " میگويند اهريمن به روز فرا ديد نيايد . اينک اهريمن فراديد آمد که اندرين هيچ شک نيست ! " [3]
&
تاريخ ادبيّات فارسی ( از دوران ِ باستان تا عصر ِ فردوسی ) . برتلس . ترجمهی ِ سيروس ايزدی . انتشارات ِ هيرمند . چاپ ِ اوّل ، 1374 .
?
دو سه مورد چنگک ( کروشه ) که در متن هست ، از من است .
[1] در اصل : خطّ ِ تيرهی ِ بسته را ندارد ، و يک « و » هم زايد است : ... بختيار [ و ] موبد ...
ضمناً در همهی ِ موارد « موبد » به صورت ِ « مؤبد » آمده ، و اين غلط ِ محض است .
[2] عبارات درخور ِ هزار تأمّل است . پس تأمّل کن ؛ تأمّل کردنی !!
[3] تاريخ ِ سيستان ( ص 80 ، 81 ، و 82 ) . نقل ِ من از : تاريخ ادبيّات فارسی . برتلس ، ص 340 – 339 . ( مشخّصات ِ کتاب ِ « تاريخ ِ سيستان » را در هيج جای ِ مأخذ ِ خود نيافتم . )
$
پسنگاره : چند روزی بعد از پست ِ اين نوشته ، به نسخهای از کتاب ِ « تاريخ ِ سيستان » ( چاپ ِ جعفر مدرّس صادقی ) دست يافتم و مطلب را در آن جسته و منقولهی ِ سيروس ايزدی را با آن مقابله نمودم .
برای ِ متن ِ اين منبع ، اينجا را کليک کنيد .
Donnerstag, Juli 27, 2006
هشت سال ِ آزگار
شخصی زنی بخواست . شب ِ اوّل خلوت کردند ، مگر شوهر به حاجتی بيرون رفت ، چون باز آمد ، عروس را ديد که با سوزن گوش ِ خود را سوراخ میکند ؛ خواست با او جمع شود ، عروس بکر نبود . گفت : خاتون ! اين سوراخ در خانهی ِ پدر بايست کرد ، اينجا میکنی ؛ و آنچه اينجا میبايد کرد ، در خانهی ِ پدر کردهای !! [1]
$
هر وقت صحبت از « اصلاحات » میشود ، بیاختيار از اين لطيفهی ِ زمخت ِ عبيد يادم میآيد . بهراستی قصّهی ِ ما همين است : ما مردم ، نظام ِ پهلوی ِ شاهنشاهی را که دو سه ايراد ِ مختصر ِ قابل ِ رفع و رجوع داشت ، پیپاک و از بنياد برانداختيم ( اعنی انقلاب و براندازی کرديم ) و آنوقت بر سر ِ رژيمی که از بنياد خراب و غير ِ قابل ِ اصلاح است ، هشت سال ِ آزگار کون ِ خود بدرانديم که آن را اصلاح کنيم !!
يا به زبان ِ مولانا جلال ِ رومی : سولاخ ِ دعا گم کردهايم .
ای عَلَم ِ هفتاد و هفت هزار عالَم ( يا همين عالِمها ) به زير و زبر ِ هفتصد سولاخ ِ پيدا و نهانمان بشواد عزيزان ، دلبرکانام ، همبیوطنان !!
&
کلّيّات ِ عبيد ِ زاکانی . با تصحيح و مقدّمهی ِ عبّاس اقبال آشتيانی . انتشارات ِ اقبال ( شرکت نسبی حاج محمّدحسين اقبال و شرکاء ) . بیتا .
?
[1] [ عبيد ِ زاکانی . رسالهی ِ دلگشا ، ج 2 ، ص 127 ]
$
هر وقت صحبت از « اصلاحات » میشود ، بیاختيار از اين لطيفهی ِ زمخت ِ عبيد يادم میآيد . بهراستی قصّهی ِ ما همين است : ما مردم ، نظام ِ پهلوی ِ شاهنشاهی را که دو سه ايراد ِ مختصر ِ قابل ِ رفع و رجوع داشت ، پیپاک و از بنياد برانداختيم ( اعنی انقلاب و براندازی کرديم ) و آنوقت بر سر ِ رژيمی که از بنياد خراب و غير ِ قابل ِ اصلاح است ، هشت سال ِ آزگار کون ِ خود بدرانديم که آن را اصلاح کنيم !!
يا به زبان ِ مولانا جلال ِ رومی : سولاخ ِ دعا گم کردهايم .
ای عَلَم ِ هفتاد و هفت هزار عالَم ( يا همين عالِمها ) به زير و زبر ِ هفتصد سولاخ ِ پيدا و نهانمان بشواد عزيزان ، دلبرکانام ، همبیوطنان !!
&
کلّيّات ِ عبيد ِ زاکانی . با تصحيح و مقدّمهی ِ عبّاس اقبال آشتيانی . انتشارات ِ اقبال ( شرکت نسبی حاج محمّدحسين اقبال و شرکاء ) . بیتا .
?
[1] [ عبيد ِ زاکانی . رسالهی ِ دلگشا ، ج 2 ، ص 127 ]
Mittwoch, Juli 26, 2006
چرا مردان فرّخ از دست ِ من عصبانی شده ؟
شب ، خواب ِ مردان فرّخ [1] را میديدم . برافروخته ، خشمناک ، در پی ِ من اسپ میتاخت .
ملتمسانه ، به پدرش که آن سوی ِ کشتْمان با پدرم گپ میزد ، نگاه میکردم ؛ شانه بالا انداخت ، که يعنی : به من چه ؛ خود دانی و دوستات .
و من باز هم میدويدم ، و مردان در پیام اسپ میتاخت . امّا آدمی و اسپ ؟! خسته شدم ؛ واماندم ؛ و بر خاک ِ نمناک ِ خربوزهزار فرونشستم ؛ لِچّ ِ عرق .
مردان فرّخ ، با تازيانهی ِ برافراشته میآمد ، خيزان به سويم ؛ تندباد .
نگاهی کردم پُرسان . شرم کرد و تازيانه فروافکند ، امّا بهخشم فرياد زد : نکند به اين نطفههای ِ بسمالله رفتهای !
گفتم : تو را چه میشود ؟ چه شده است ؟
گفت : حالا کشفيّات ِ مرا میدزدی و به نام ِ خود ، به آن وامانده بيبلاگات مینويسی ؟
...
تازه اينجا بود که سکّهی ِ دو درهمی ِ ساسانیام افتاد !
ناگزيرم اقرار کنم ...
?
[1] از مردان فرّخ اثر ِ بیمانندی بهجا مانده ، به نام ِ « شکند گمانی ويچار » [ = گزارش ِ گمانشکن ] که صادق هدايت بخشهايی از آن را فارسی کرده ، امّا از بخش ِ مربوط به اسلام ، تنها گزيدهوارهای ارائه نموده . باز هم بنازم به دل و جرأتاش !
حالا خيلی وقت است دست ِ يک نفر جوانمرد ِ پهلویدان را میبوسد که بنشيند و يک گزارش ِ کامل از اين اثر ِ بیهمتا ارائه کند . شايد بیاغراق شصت درصد ِ حسرت ِ پهلویدانی – يا به عبارتی : درد و افسوس ِ پهلویندانی - ِ من به همين کتاب برمیگردد ... !
ملتمسانه ، به پدرش که آن سوی ِ کشتْمان با پدرم گپ میزد ، نگاه میکردم ؛ شانه بالا انداخت ، که يعنی : به من چه ؛ خود دانی و دوستات .
و من باز هم میدويدم ، و مردان در پیام اسپ میتاخت . امّا آدمی و اسپ ؟! خسته شدم ؛ واماندم ؛ و بر خاک ِ نمناک ِ خربوزهزار فرونشستم ؛ لِچّ ِ عرق .
مردان فرّخ ، با تازيانهی ِ برافراشته میآمد ، خيزان به سويم ؛ تندباد .
نگاهی کردم پُرسان . شرم کرد و تازيانه فروافکند ، امّا بهخشم فرياد زد : نکند به اين نطفههای ِ بسمالله رفتهای !
گفتم : تو را چه میشود ؟ چه شده است ؟
گفت : حالا کشفيّات ِ مرا میدزدی و به نام ِ خود ، به آن وامانده بيبلاگات مینويسی ؟
...
تازه اينجا بود که سکّهی ِ دو درهمی ِ ساسانیام افتاد !
ناگزيرم اقرار کنم ...
?
[1] از مردان فرّخ اثر ِ بیمانندی بهجا مانده ، به نام ِ « شکند گمانی ويچار » [ = گزارش ِ گمانشکن ] که صادق هدايت بخشهايی از آن را فارسی کرده ، امّا از بخش ِ مربوط به اسلام ، تنها گزيدهوارهای ارائه نموده . باز هم بنازم به دل و جرأتاش !
حالا خيلی وقت است دست ِ يک نفر جوانمرد ِ پهلویدان را میبوسد که بنشيند و يک گزارش ِ کامل از اين اثر ِ بیهمتا ارائه کند . شايد بیاغراق شصت درصد ِ حسرت ِ پهلویدانی – يا به عبارتی : درد و افسوس ِ پهلویندانی - ِ من به همين کتاب برمیگردد ... !
بيت ِ زيبايی است !
اکنون که تنها ديدمت ، لطف ار نه ، آزاری بکن
سنگی بزن ، تلخی بگو ، تيغی بکش ، کاری بکن !
سنگی بزن ، تلخی بگو ، تيغی بکش ، کاری بکن !
اهلی شيرازی [1] [ تحفهی ِ سامی ، ص 178 ]
&
تذکرهی تحفهی سامی . تأليف سام ميرزا صفوی . تصحيح و مقدّمه از : رکنالدّين همايونفرّخ . انتشارات علمی . بیتا .
$
کاملاً پيداست که برای ِ معشوق ِ مذکّر گفته است . جنس ِ لطيف ، اهل ِ سنگزدن و تيغکشيدن نبودهاند و نيستند !
در مصرع ِ دوّم ، اگر « جيغی بکش » يا « دادی بزن » گفته بود ملايمتر میشد . ( اينهم يک اظهار ِ نظر ِ شازدگی ! از گونهی ِ برخی اظهار ِ نظرات ِ مؤلّف : شاهزاده سامميرزا صفوی ، فرزند ِ شاهاسماعيل ِ اوّل . )
q
بايد بگويم که اصل ِ عُلقه و علاقهی ِ من به اينگونه بحثها و موضوعات است ؛ امّا مگر میگذارند اين ايسلام و مسلمين ؟!!
?
[1] اهلی شيرازی از شاعران ِ سدهی ِ دهم ِ هجر است . « در کبر ِ سن ، در شهور ِ سنهی ِ اثنين و اربعين و تسعمايه در شيراز فوت شد . » [ تحفه ، ص 179 ]
Dienstag, Juli 25, 2006
قاتل يکی است !
I - اين شبها ، هر فيلمی که صدا و سيمای ِ الضّرغاوی نشان میدهد ، به دو تار ِ شکّ ِ من تلنگر میزند : ضدّ ِ امريکايی ، ضدّ ِ يهودی . ضدّ ِ امريکايیهايش که همه مدح ِ امريکاست ، و جمهوری ِ سلامالله قوّهی ِ فهماش را ندارد ؛ و ضدّ ِ يهودیها نيز ، تماماً آبکی است ؛ شّل ، وارفته ، خيط !!
II – مولاتا ( mowlata) محسن ِ رضايی ، مصاحبه میکرد و غمناک بود . اعتراف نمیکرد ، امّا غمناک بود . اقرار میکرد به عزم ِ جزم ِ جهان ، بر محو ِ حزبالله .
III – دلم به حال ِ همهی ِ کشتهشدگان میسوزد . قاتل يکی است . يگانه است . احد و واحد است . الله ! الله ! الله !!
q
بسيارند آنان که به من و مانندان ِ من ايراد میگيرند که : هنوز در عصر ِ اسطوره بهسرمیبری !
و نمیفهمند . نمیخواهند بفهمند ، که عصر ِ اسطوره به پايان نرسيده . آخرين مرحلهی ِ عصر ِ اسطوره ، تازه آغاز شده است : ظهور ِ وحش ِ ضدّ ِ بشر ؛ و نبرد ِ نهايی ِ پسر ِ انسان با اهريمن ؛ با خستر ِ آخرزمان !!
II – مولاتا ( mowlata) محسن ِ رضايی ، مصاحبه میکرد و غمناک بود . اعتراف نمیکرد ، امّا غمناک بود . اقرار میکرد به عزم ِ جزم ِ جهان ، بر محو ِ حزبالله .
III – دلم به حال ِ همهی ِ کشتهشدگان میسوزد . قاتل يکی است . يگانه است . احد و واحد است . الله ! الله ! الله !!
q
بسيارند آنان که به من و مانندان ِ من ايراد میگيرند که : هنوز در عصر ِ اسطوره بهسرمیبری !
و نمیفهمند . نمیخواهند بفهمند ، که عصر ِ اسطوره به پايان نرسيده . آخرين مرحلهی ِ عصر ِ اسطوره ، تازه آغاز شده است : ظهور ِ وحش ِ ضدّ ِ بشر ؛ و نبرد ِ نهايی ِ پسر ِ انسان با اهريمن ؛ با خستر ِ آخرزمان !!
Sonntag, Juli 23, 2006
مرگ برايم عروسی است !
امسال هم مثل ِ سالهای ِ قبل ، تابستان ، آب ِ مشهد جيرهبندی شده .
حالا ساعت يکربع به نه [ سر ِ شب ] روز ِ جمعه است ( منطقهی ِ ما جمعهها قطع میشود ) و هنوز از آب خبری نيست . دختربچّهی ِ همسايه آمد که : خانهی ِ شما هم آب وصل نشده ؟ نگاه کردم ، نيامده بود ( شک کردم که شايد خانهی ِ آنها مشکل ِ ديگری داشته باشد ) . باز دوباره آمد که : تلفن ِ شما وصل است ؟ گفتم بله ، بيا اگه میخوای زنگ بزنی . گفت : نه ، خودتون به سازمان ِ آب زنگ بزنين .
شمارهی ِ 122 ( اتّفاقات ) مشغول بود . از اشغال هم که بيرون آمد کسی گوشی برنداشت . چند بار گرفتم ، امّا انگار تعطيل بود ! تلفن مشترکين را هم گرفتم ؛ اگرچه روز ِ روشن هم پيدايشان نيست مگر برای ِ پوستکندن ِ مردم ؛ کسی گوشی را برنداشت .
ای به کلّهی ِ پدر ِ تو حکومت ريدم . نطفهاش را با دروغ و شرارت بستهاند انگار . ( انگار ندارد که ! ) . در ايران هيچ مشکلی وجود ندارد . مشکل فقط يک چيز است : نظام ِ اقدس ِ الهی . همين ويرانه را دست ِ يهود بسپاريد ببينيد ظرف ِ پنجسال چه پارادايسی تحويلتان میدهد . مثلاً همين مشکل ِ کمآبی ِ مشهد : دروغ ِ محض است . حکومت ِ قدسی بايد شب و روز مردم را درگير ِ هزار و يک مسئله و مشکل ِ کوچک و بزرگ داشته باشد . اصل و اساس ِ آن بر ذلالت ِ انسان بنا شده . بيهوده که نمیگويم بايد روی ِ جلدش نوشت : مانيفست ِ ضدّ ِ بشر !
آنوقت اين آقای ِ اکبر ِ گنجی ، میخواهد برای ِ من نقش ِ رهبر ِ دمکراتيزاسيون ِ ايران را بازی کند . چرا نمیفهمی ؟ جمهوری ِ اسلامی نجاتدادنی نيست . خودتو پارهپوره نکن جيگر !
...
نمیدانم تا کی بايد اسير ِ نکبات ِ شما پفيوزان باشيم ؟
هروقت خواستيد بکشيد آمادهام . چنان به تنگ آمدهام که مرگ برايم عروسی است نطفههای ِ بسمالله !
حالا ساعت يکربع به نه [ سر ِ شب ] روز ِ جمعه است ( منطقهی ِ ما جمعهها قطع میشود ) و هنوز از آب خبری نيست . دختربچّهی ِ همسايه آمد که : خانهی ِ شما هم آب وصل نشده ؟ نگاه کردم ، نيامده بود ( شک کردم که شايد خانهی ِ آنها مشکل ِ ديگری داشته باشد ) . باز دوباره آمد که : تلفن ِ شما وصل است ؟ گفتم بله ، بيا اگه میخوای زنگ بزنی . گفت : نه ، خودتون به سازمان ِ آب زنگ بزنين .
شمارهی ِ 122 ( اتّفاقات ) مشغول بود . از اشغال هم که بيرون آمد کسی گوشی برنداشت . چند بار گرفتم ، امّا انگار تعطيل بود ! تلفن مشترکين را هم گرفتم ؛ اگرچه روز ِ روشن هم پيدايشان نيست مگر برای ِ پوستکندن ِ مردم ؛ کسی گوشی را برنداشت .
ای به کلّهی ِ پدر ِ تو حکومت ريدم . نطفهاش را با دروغ و شرارت بستهاند انگار . ( انگار ندارد که ! ) . در ايران هيچ مشکلی وجود ندارد . مشکل فقط يک چيز است : نظام ِ اقدس ِ الهی . همين ويرانه را دست ِ يهود بسپاريد ببينيد ظرف ِ پنجسال چه پارادايسی تحويلتان میدهد . مثلاً همين مشکل ِ کمآبی ِ مشهد : دروغ ِ محض است . حکومت ِ قدسی بايد شب و روز مردم را درگير ِ هزار و يک مسئله و مشکل ِ کوچک و بزرگ داشته باشد . اصل و اساس ِ آن بر ذلالت ِ انسان بنا شده . بيهوده که نمیگويم بايد روی ِ جلدش نوشت : مانيفست ِ ضدّ ِ بشر !
آنوقت اين آقای ِ اکبر ِ گنجی ، میخواهد برای ِ من نقش ِ رهبر ِ دمکراتيزاسيون ِ ايران را بازی کند . چرا نمیفهمی ؟ جمهوری ِ اسلامی نجاتدادنی نيست . خودتو پارهپوره نکن جيگر !
...
نمیدانم تا کی بايد اسير ِ نکبات ِ شما پفيوزان باشيم ؟
هروقت خواستيد بکشيد آمادهام . چنان به تنگ آمدهام که مرگ برايم عروسی است نطفههای ِ بسمالله !
کاش میتوانستم !
چند روزی – يا شايد مدّتی – است که چيزهايی مینويسم امّا پست نمیکنم . آخریاش مطلبی بود که برای ِ يکسالگی ِ وبلاگام نوشته بودم ، تايپ هم کرده بودم ، امّا بی هيچ دليل ِ خاصّی منصرف شدم . هرچه مینويسم يک سرش به سياست و وضع ِ روزگار میرسد . از قديمترين ايّامی که بهياد میآورم ( از همان 17 سالگی که روزگار ِ بد بر سرمان آوار گشت ) تا به امروز ، هميشه ، بخش ِ اصلی ِ ذهنم متوجّه ِ همين مسائل بوده . حتّی بوده دورههايی که بهظاهر از روزانديشی ِ سياستباره دوری جستهام ، امّا ته ِ ذهنم باز به « انديشهی ِ رهايی » وصل بوده . و اين ، بههيچوجه موضوع ِ غريبی نيست . کلّ ِ ادبيّاتمان همين است ( مگر گهگاه بتوان معدود آدمهايی يافت که اهل ِ اين تلخابه نبودهاند ) . رديف کنم ؟ - : ابن ِمقفّع ، بايزيد ، حلّاج ، رازی ، رودکی ، ابوشکور ِ بلخی ، شهيد ِ بلخی ، دقيقی ، فردوسی ، ابن ِسينا ، فخرالدّين اسعد ، ناصر ِخسرو ، شهاب ِسهروردی ، خيّام ، فخر ِرازی ، ابن ِعربی ، شمس ِتبريز ، مولانا ، سعدی ، عبيد ، حافظ ، و تا برسيم به يغما و دهخدا و بهار و نيما و ... ! ( تهيّهی ِ ليست ِ دقيق نيازمند ِ پژوهش و فرصت ِ علیحدهای است . )
و چه گيرمان آمده ؟ هيچ ؛ جز طرد بودن از جامعه و در اندوه و فلاکت زيستن . جز درد ، هراس ِ مدام ، و گاه چه بسيار : سر به باد ِ فنا دادن .
با اين انبوه ِ تلاش به کجا رسيدهايم ؟ به اينجا که شدهايم بدبختترين و مفلوکترين و ضايعترين مردم ِ همهی ِ جهان !
و خوب که فکر میکنم ، میبينم آنچه اين انبوه ِِ تلاش را به باد داده و باعث شده که بازهم همچنان در قعر ِ مذلّت بمانيم تنها يک چيز بوده : ما طلسم شدهايم .
به نظر ِ شما ، اين طلسم نيست که اينهمه آدم آمدهاند ، گفتهاند ، سرودهاند ، نوشتهاند ، فرياد زدهاند ، امّا آنچه را که بايد گفت نگفتهاند ؟
جادو با اين ساز و کار ِ ساده امّا بسيار دقيق بر ما چيره شده : حتّی میتوانی « آن » را هم بگويی ، امّا به شرطی که در لفّافهای از دروغ پيچيده شده باشد . و از اينگونه است که به ورّاجی روی آوردهايم . در غالب ِ اين چندصد کتابی که باقی مانده به زحمت میتوان پنجاه صفحه مطلب ِ خواندنی يافت . آنانی هم که روشنتر سخن گفتهاند ، باز جادوی ِ سياه وادارمان کرده که سخنشان را بپوشانيم .
جز « تعطيلی ِ خرد ِ انسان ، توسّط ِ خدا » مشکل ِ ديگری در ميان نيست .
امّا عجيب اينجاست که پیبردن به اين راستينه نيز راهی به دهی نمیبرد ؛ حتّی به کورهدهی .
در اين باره ، سالها تأمّل کردهام ، و حاصل ِ درنگ ِ من جز اين دريافت ِ تلخ نبوده است که : از ما هيچ کاری برنمیآيد . بايد دستی از بيرون به ياری ِ ما آيد ، اين پوستهی ِ شوم را بشکند ، شمشير را از دست ِ هيولا بگيرد ، تا آوار ِ مرگ را از خود دور سازيم ، و بتوانيم در خود بنگريم .
آن دست ِ توانا پيدا شده ، امّا متأسّفانه همچنان در آستين مانده است . معلوم نيست از هيبت ِ هيولا چشم میزند يا به دهانهای هرزهپوی و ياوهگوی ِ ما بيماران ، اسيران ، گروگانان ، چشم دوخته است ؟
و اين « تعلّل ِ دست ِ رهايیبخش » نيز خود گوشهی ِ ديگری از همين طلسم ِ شوم است .
کاش میتوانستم از اين انديشهها دور شوم و مانند ِ کسانی که ادبی – فرهنگی مینويسند ، در لاک ِ امن ِ برکناری فروخزم . کاش ... !
و چه گيرمان آمده ؟ هيچ ؛ جز طرد بودن از جامعه و در اندوه و فلاکت زيستن . جز درد ، هراس ِ مدام ، و گاه چه بسيار : سر به باد ِ فنا دادن .
با اين انبوه ِ تلاش به کجا رسيدهايم ؟ به اينجا که شدهايم بدبختترين و مفلوکترين و ضايعترين مردم ِ همهی ِ جهان !
و خوب که فکر میکنم ، میبينم آنچه اين انبوه ِِ تلاش را به باد داده و باعث شده که بازهم همچنان در قعر ِ مذلّت بمانيم تنها يک چيز بوده : ما طلسم شدهايم .
به نظر ِ شما ، اين طلسم نيست که اينهمه آدم آمدهاند ، گفتهاند ، سرودهاند ، نوشتهاند ، فرياد زدهاند ، امّا آنچه را که بايد گفت نگفتهاند ؟
جادو با اين ساز و کار ِ ساده امّا بسيار دقيق بر ما چيره شده : حتّی میتوانی « آن » را هم بگويی ، امّا به شرطی که در لفّافهای از دروغ پيچيده شده باشد . و از اينگونه است که به ورّاجی روی آوردهايم . در غالب ِ اين چندصد کتابی که باقی مانده به زحمت میتوان پنجاه صفحه مطلب ِ خواندنی يافت . آنانی هم که روشنتر سخن گفتهاند ، باز جادوی ِ سياه وادارمان کرده که سخنشان را بپوشانيم .
جز « تعطيلی ِ خرد ِ انسان ، توسّط ِ خدا » مشکل ِ ديگری در ميان نيست .
امّا عجيب اينجاست که پیبردن به اين راستينه نيز راهی به دهی نمیبرد ؛ حتّی به کورهدهی .
در اين باره ، سالها تأمّل کردهام ، و حاصل ِ درنگ ِ من جز اين دريافت ِ تلخ نبوده است که : از ما هيچ کاری برنمیآيد . بايد دستی از بيرون به ياری ِ ما آيد ، اين پوستهی ِ شوم را بشکند ، شمشير را از دست ِ هيولا بگيرد ، تا آوار ِ مرگ را از خود دور سازيم ، و بتوانيم در خود بنگريم .
آن دست ِ توانا پيدا شده ، امّا متأسّفانه همچنان در آستين مانده است . معلوم نيست از هيبت ِ هيولا چشم میزند يا به دهانهای هرزهپوی و ياوهگوی ِ ما بيماران ، اسيران ، گروگانان ، چشم دوخته است ؟
و اين « تعلّل ِ دست ِ رهايیبخش » نيز خود گوشهی ِ ديگری از همين طلسم ِ شوم است .
کاش میتوانستم از اين انديشهها دور شوم و مانند ِ کسانی که ادبی – فرهنگی مینويسند ، در لاک ِ امن ِ برکناری فروخزم . کاش ... !
Samstag, Juli 22, 2006
يك رؤيا
در سرزمينِ بيابانی در ايران، برجی است بس بلند از سنگ، بدونِ دری و پنجرهای. در تنها اتاقِ آن (كه كفاش خاك است و شكلِ دايره دارد) ميزی است چوبين، و نيمكتی. در اين سلّولِ مدوّر، مردی بهنظرم میآيد كه به حروفی كه نمیشناسم شعری بلند برایِ مردی میسرايد كه در سلّولِ مدوّرِ ديگر شعری میسرايد برایِ مردی در سلّولِ مدوّری ديگر...
اين سير پايانی ندارد و هيچكس نمیتواند آنچه را كه اين زندانيان مینويسند بخواند.
?اين سير پايانی ندارد و هيچكس نمیتواند آنچه را كه اين زندانيان مینويسند بخواند.
از: خورخه لويس بورخس، 1975.
چيستان
ناف به ناف
ميخ توُ سولاخ
تو به زير و من به بالا
تو نجنب که من بجنبم !
ميخ توُ سولاخ
تو به زير و من به بالا
تو نجنب که من بجنبم !
?
به کسانی که موفّق به کشف ِ اين چيستان شوند ، به قيد ِ قرعه ، يک قطعه فال ِ حافظ ، و در صورتی که دست و دل بازیمان گُل کند ، يک چيستان ِ ديگر تقديم خواهد شد . لطفاً در کامنت بدهيد چيزتان را . ميل نکنيد ... !
رستم و اسفنديار
کنون رزم ِ ويروس و رستم شنو
دگرها شنيدستی اين هم شنو
که اسفنديارش يکی ديسک داد
بگفتا به رستم که ای نيکزاد
در اين ديسک باشد يکی فايل ِ ناب
که بگرفتم از سايت ِ افراسياب
چنين گفت رستم به اسفنديار
که من گشنمه نون ِ سنگک بيار
جوابش چنين داد خندان طرف
که من نون ِ سنگک ندارم به کف
برو حال میکن بدين ديسک ، هان !
که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی ِ خانهاش
شتابان به ديدار ِ رايانهاش
چو آمد به نزد ِ مينیتاورش
بزد گرز بر دکمهی ِ پاورش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مر آن ديسک را در درايوش گذاشت
نکرد ايچ صبر و نداد ايچ لفت
يکی ليست از روی ِ ديسک او گرفت
در آن ديسک ديدش يکی فايل بود
بزد انتر آنجا و اجرا نمود
کزان يک دم و شد همان دم عيان
يکی فيلم و موزيک و شرح و بيان
بهناگه چنان سيستماش کرد هنگ
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگرباره ريست نمود
همیکرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت ِ بد ِ خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد ِ رستم شنود
بيامد که ليسانس ِ رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلاش
وز آن ديسک و برنامهی ِ خوشگلاش
چو رستم بدو داد قيچی و ريش
يکی ديسک ِ بوتيبل آورد پيش
که برنامهای اندر آن ديسک بود
برآورد آن را و اجرا نمود
بهناگه يکی رمز ِ ويروس يافت
پی کشف ِ امضای ِ ايشان شتافت
چو ويروس را نيک بشناختند
مر از بوت ِ سکتور برانداختد
به خاک اندر افکند ويروس را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شوهرش
که اينبار بگذشت از پل خرش
دگرباره امّا خريّت مکن
ز رايانه اصلاً تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر ديسک ز اسفنديار
&
مأخذ :
http://labkhand2.blogfa.com/post-12.aspx
?
تصرّف ِ من ، منحصر است به دوسه فقره اصلاح و بهگزينی ِ قياسی ِ : به جای « لفت » ، « لغت » آمده بود ( که آشکارا ، اشتباه ِ دکمه است ! ) ؛ و ديگر در يک مصرع - نکرد ايچ صبر و نداد ايچ لفت – در هر دو مورد « هيچ » آمده ، و درست ِ آن همين است که آوردهام : ايچ ؛ که صورتی از « هيچ » است و در شاهنامه فراوان ديده میشود . و ديگر « از اسفنديار » را در مصرع ِ آخر به « ز اسفنديار » تغيير دادهام .
دگرها شنيدستی اين هم شنو
که اسفنديارش يکی ديسک داد
بگفتا به رستم که ای نيکزاد
در اين ديسک باشد يکی فايل ِ ناب
که بگرفتم از سايت ِ افراسياب
چنين گفت رستم به اسفنديار
که من گشنمه نون ِ سنگک بيار
جوابش چنين داد خندان طرف
که من نون ِ سنگک ندارم به کف
برو حال میکن بدين ديسک ، هان !
که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی ِ خانهاش
شتابان به ديدار ِ رايانهاش
چو آمد به نزد ِ مينیتاورش
بزد گرز بر دکمهی ِ پاورش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مر آن ديسک را در درايوش گذاشت
نکرد ايچ صبر و نداد ايچ لفت
يکی ليست از روی ِ ديسک او گرفت
در آن ديسک ديدش يکی فايل بود
بزد انتر آنجا و اجرا نمود
کزان يک دم و شد همان دم عيان
يکی فيلم و موزيک و شرح و بيان
بهناگه چنان سيستماش کرد هنگ
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگرباره ريست نمود
همیکرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت ِ بد ِ خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد ِ رستم شنود
بيامد که ليسانس ِ رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلاش
وز آن ديسک و برنامهی ِ خوشگلاش
چو رستم بدو داد قيچی و ريش
يکی ديسک ِ بوتيبل آورد پيش
که برنامهای اندر آن ديسک بود
برآورد آن را و اجرا نمود
بهناگه يکی رمز ِ ويروس يافت
پی کشف ِ امضای ِ ايشان شتافت
چو ويروس را نيک بشناختند
مر از بوت ِ سکتور برانداختد
به خاک اندر افکند ويروس را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شوهرش
که اينبار بگذشت از پل خرش
دگرباره امّا خريّت مکن
ز رايانه اصلاً تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار
نگيرد دگر ديسک ز اسفنديار
&
مأخذ :
http://labkhand2.blogfa.com/post-12.aspx
?
تصرّف ِ من ، منحصر است به دوسه فقره اصلاح و بهگزينی ِ قياسی ِ : به جای « لفت » ، « لغت » آمده بود ( که آشکارا ، اشتباه ِ دکمه است ! ) ؛ و ديگر در يک مصرع - نکرد ايچ صبر و نداد ايچ لفت – در هر دو مورد « هيچ » آمده ، و درست ِ آن همين است که آوردهام : ايچ ؛ که صورتی از « هيچ » است و در شاهنامه فراوان ديده میشود . و ديگر « از اسفنديار » را در مصرع ِ آخر به « ز اسفنديار » تغيير دادهام .
دم ِ سنگکی . الدّرکُ الاَوّل
رفته بودم سنگکی دو تا نون بگيرم . شلوغ بود . حوصله کردم و ، برنگشتم . بيستدقيقه - نيمساعتی شده بود و نوبت به نزديکای ِ من رسيده بود که يههو يه آدم ِ ريشو رو ديدم اون طرف ، بيرون ِ صف ، وايستاده و داره میگه : سهتا کنجدی بزن . طاقت نياوُردم ؛ گفتم : اگه شما سهتا کنجدی ِ يهرو میخواين ، من دوتا کنجدی ِ پشت و رو میخوام ؛ لطف کنيد بفرماييد توی ِ صف .
يارو ريش ِ مفصّلی داشت و باد ِ مفصّلتری . گفت : من که به حاجی گفتم پشت ِ سر ِ اين سه نفرم .
گفتم : نيازی به زحمت نبود ؛ همينقدر که میآمديد پشت ِ سر ِ من میايستاديد درست بود .
يارو فکر میکنم ترک بود . عزيزان ِ ترک و ترکزبان بايد ببخشند : شش طويله آدمکش بود ، مردک . ( خر حيوان ِ بسيار سودمند و نجيبی است . )
آقا بر اين عقيده بود که میتواند در صف نباشد و در نوبت باشد .
به هر دو هزار زبانی که بلد بودم توضيح دادم و نمیخواست بفهمد .
نه به دليل ِ نافهمی يا کمبود ِ قوّهی ِ درک ؛ بلکه به ريشاش مینازيد .
زدم به هفت دانه سيم ِ آخر ، که : انگار به ريشات مینازی ؟
گفت : تو با ريش مشکلی داری ؟
گفتم : کم نه . هزار و چارصد و بيست و هفت سال است از ريش میکشيم !
پرسيد : چکارهای ؟
گفتم : بيکار . فقير .
زرتی دويد که : فقير که خوبه . ( خيال کرده بود از اين فقيرای ِ تخمیام ؛ دراويش !! )
گفتم : آره ! الفقرُ فخری .
يهخورده چشاش گرد شد – لابد با خودش میگفت : اين بابا مرتد رو چی به حديث ؟! –
بيفزودم که : آره ! امّا فقرِش واسه ما مونده و فخرِش واسه رسولالله ِ شما .
...
درد ِسر ندم ، توی ِ اين حدود ِ بيست دقيقهی ِ ديگه که وايستاده بوديم کلّی واگويه ردّ و بدل شد . ماحصل ِ کلام ِ آقاريش اين بود که : من هيچ رفتار ِ خلاف ِ قاعدهای نداشتهم . تو هم لازم نيست رفتارايی بکنی که همه بگن ديوونهس . ( برای ِ اين فقره ، لازمه يه پست ِ مجزّا داشته باشم ! )
...
يک زنک ِ بد پکوپوز ِ گُه هم که معلومم شد ميزبان ِ اين يارو آشغالهيه ( يا از همسايههاش ) ، داشت طرفداری میکرد . گفت : ما شرمندهايم که شما مهمون ِ مايين ؛ يهوخ نگين مشهديا اينجو و اونجور . گفتم : ئه ؟! من مشهدی نيستم . من اهل ِ طبسام ؛ شهر قديم ِ ملاحده .
يارو زنه گفت : شهر ِ چی ميگه ؟
مردک ، به گمانم خرده سوادکی داشت ، گفت : يعنی شهر ِ ملحدان . زنک سر به زير انداخت .
...
...
اصلاً ولش کنين .
من بهطور ِ خيلی جدّی بر اين باورم که مسلمون حقّ ِ حيات نداره .
امروز دوصد هزار متر به کلفتی ِ عقيدهام افزوده همیگشت .
اين جنس اصلاً چيزی به نام ِ قاعده و قانون نميشناسه . به هيچ شکلی هم نميشه به کون ِ کلّهی ِ پوک ِ نکبتاش فرو کرد .
فقط يه راه داره : بميره ؛ تا انسان به زندگی برسه . همين .
( لازم به تذکّره که از نظر ِ من ، مسلمين داريم و اسيران ِ اسلام . چيزی احتمالاً حدود ِ يکصد تا حدّ ِ اکثر دويست ميليون مسلمون داريم و الباقی اسيران اسلاماند ... )
يارو ريش ِ مفصّلی داشت و باد ِ مفصّلتری . گفت : من که به حاجی گفتم پشت ِ سر ِ اين سه نفرم .
گفتم : نيازی به زحمت نبود ؛ همينقدر که میآمديد پشت ِ سر ِ من میايستاديد درست بود .
يارو فکر میکنم ترک بود . عزيزان ِ ترک و ترکزبان بايد ببخشند : شش طويله آدمکش بود ، مردک . ( خر حيوان ِ بسيار سودمند و نجيبی است . )
آقا بر اين عقيده بود که میتواند در صف نباشد و در نوبت باشد .
به هر دو هزار زبانی که بلد بودم توضيح دادم و نمیخواست بفهمد .
نه به دليل ِ نافهمی يا کمبود ِ قوّهی ِ درک ؛ بلکه به ريشاش مینازيد .
زدم به هفت دانه سيم ِ آخر ، که : انگار به ريشات مینازی ؟
گفت : تو با ريش مشکلی داری ؟
گفتم : کم نه . هزار و چارصد و بيست و هفت سال است از ريش میکشيم !
پرسيد : چکارهای ؟
گفتم : بيکار . فقير .
زرتی دويد که : فقير که خوبه . ( خيال کرده بود از اين فقيرای ِ تخمیام ؛ دراويش !! )
گفتم : آره ! الفقرُ فخری .
يهخورده چشاش گرد شد – لابد با خودش میگفت : اين بابا مرتد رو چی به حديث ؟! –
بيفزودم که : آره ! امّا فقرِش واسه ما مونده و فخرِش واسه رسولالله ِ شما .
...
درد ِسر ندم ، توی ِ اين حدود ِ بيست دقيقهی ِ ديگه که وايستاده بوديم کلّی واگويه ردّ و بدل شد . ماحصل ِ کلام ِ آقاريش اين بود که : من هيچ رفتار ِ خلاف ِ قاعدهای نداشتهم . تو هم لازم نيست رفتارايی بکنی که همه بگن ديوونهس . ( برای ِ اين فقره ، لازمه يه پست ِ مجزّا داشته باشم ! )
...
يک زنک ِ بد پکوپوز ِ گُه هم که معلومم شد ميزبان ِ اين يارو آشغالهيه ( يا از همسايههاش ) ، داشت طرفداری میکرد . گفت : ما شرمندهايم که شما مهمون ِ مايين ؛ يهوخ نگين مشهديا اينجو و اونجور . گفتم : ئه ؟! من مشهدی نيستم . من اهل ِ طبسام ؛ شهر قديم ِ ملاحده .
يارو زنه گفت : شهر ِ چی ميگه ؟
مردک ، به گمانم خرده سوادکی داشت ، گفت : يعنی شهر ِ ملحدان . زنک سر به زير انداخت .
...
...
اصلاً ولش کنين .
من بهطور ِ خيلی جدّی بر اين باورم که مسلمون حقّ ِ حيات نداره .
امروز دوصد هزار متر به کلفتی ِ عقيدهام افزوده همیگشت .
اين جنس اصلاً چيزی به نام ِ قاعده و قانون نميشناسه . به هيچ شکلی هم نميشه به کون ِ کلّهی ِ پوک ِ نکبتاش فرو کرد .
فقط يه راه داره : بميره ؛ تا انسان به زندگی برسه . همين .
( لازم به تذکّره که از نظر ِ من ، مسلمين داريم و اسيران ِ اسلام . چيزی احتمالاً حدود ِ يکصد تا حدّ ِ اکثر دويست ميليون مسلمون داريم و الباقی اسيران اسلاماند ... )
دربارهی ِ لينکهايی که حذف شده
اينها را در ليست ِ پنلاگیها داشتم و نيازی نبود :
سيد علی گدا
بابک خرّمدين
رامين مولائی - با وبلاگ ديگرش : زير چتر چل تکّه ( و در عوض به وب – آ – ورد لينک دادم ! )
مرد پير
يادداشتهای پراکنده رکگو
□
اين دو تا را به خاطر ِ تعطيل شدنشان حذف کردم ( به محض ِ بازگشايي ، آگه بفرمايند ، میروند in the list) :
AnGosht
مخلوق Creature
اينها را هم چون لينک نداده بودند حذف کردم ( هرچه بگويم که باور نمیکنيد ، پس چرا راستش را نگويم !؟ )
فرانکولا ( البتّه اين يکی اصلاً به هيچ کس نداده ! )
به خورشيد سلام میکنم ( سلام ما رو هم برسون . خير ببينی ننه ! )
يادداشتهای نيکآهنگ کوثر ( بدون ِ شرح ! شايد وقتی ديگر شرحيديم . )
ف.م.سخن ( خب ، میريم « خبرنامهی ِ گويا » ديگه !! )
من صهيونيستم ( شوخی میکنه ، جدّی نگيرين ! )
يک سعيد ( اشتباه شده . زحمت ِ خودم ! )
خورشيد خانوم ( چشام به نور ِ بالا حسّاسيّت پيدا کرده . )
خوابگرد ( ما رو چی به سادات ؟! )
شادی شاعرانه ( فوتبالستان است نه وبلاگ ! )
سيبستان ( علّت ِ دقيقتر را شايد بعداً توضيح دادم ... )
مامان و بابا و دخترشون ( همين لحظه از هيستوری زدم همهی بساطم را به هم ريخت . شايد عصبانی شده ! )
زن نوشت
من در غربت
روزمزهگیها ( مصلحت هم نبود . )
آشپزباشی ( ضمن ِ اين که خيلی هم فوتباليستيک است . مُژندم میشود ! )
هنوز ( چی بگم ؟ همينجوری . از دستم دررفت . )
پلنگخانوم ( اين هم اصلش را داشتم : سردوزامی )
عبّاس معروفی ( ئه ! حذف نشده ؟ - بهزودی ترتيبشو میدم . وا ! چه عيب داره ننه ؟! آقای ِ معروفيه که باشه . )
سيد علی گدا
بابک خرّمدين
رامين مولائی - با وبلاگ ديگرش : زير چتر چل تکّه ( و در عوض به وب – آ – ورد لينک دادم ! )
مرد پير
يادداشتهای پراکنده رکگو
□
اين دو تا را به خاطر ِ تعطيل شدنشان حذف کردم ( به محض ِ بازگشايي ، آگه بفرمايند ، میروند in the list) :
AnGosht
مخلوق Creature
اينها را هم چون لينک نداده بودند حذف کردم ( هرچه بگويم که باور نمیکنيد ، پس چرا راستش را نگويم !؟ )
فرانکولا ( البتّه اين يکی اصلاً به هيچ کس نداده ! )
به خورشيد سلام میکنم ( سلام ما رو هم برسون . خير ببينی ننه ! )
يادداشتهای نيکآهنگ کوثر ( بدون ِ شرح ! شايد وقتی ديگر شرحيديم . )
ف.م.سخن ( خب ، میريم « خبرنامهی ِ گويا » ديگه !! )
من صهيونيستم ( شوخی میکنه ، جدّی نگيرين ! )
يک سعيد ( اشتباه شده . زحمت ِ خودم ! )
خورشيد خانوم ( چشام به نور ِ بالا حسّاسيّت پيدا کرده . )
خوابگرد ( ما رو چی به سادات ؟! )
شادی شاعرانه ( فوتبالستان است نه وبلاگ ! )
سيبستان ( علّت ِ دقيقتر را شايد بعداً توضيح دادم ... )
مامان و بابا و دخترشون ( همين لحظه از هيستوری زدم همهی بساطم را به هم ريخت . شايد عصبانی شده ! )
زن نوشت
من در غربت
روزمزهگیها ( مصلحت هم نبود . )
آشپزباشی ( ضمن ِ اين که خيلی هم فوتباليستيک است . مُژندم میشود ! )
هنوز ( چی بگم ؟ همينجوری . از دستم دررفت . )
پلنگخانوم ( اين هم اصلش را داشتم : سردوزامی )
عبّاس معروفی ( ئه ! حذف نشده ؟ - بهزودی ترتيبشو میدم . وا ! چه عيب داره ننه ؟! آقای ِ معروفيه که باشه . )
Dienstag, Juli 18, 2006
نظرِ هربرت اسپنسر در بارهیِ انواعِ دوگانهیِ مدنيّت
[1]
هيئتهایِ اجتماعِ بشری را که پا به مرحلهیِ مدنيّت گذاشتهاند، از جهتِ چگونگیِ آنها، به دو قسم میتوان تقسيم کرد: جنگجو و پيشهور. مدنيّتِ جنگجو بر مدنيّتِ پيشهور در زمان تقدّم دارد و تحوّل بهمرورِ دهور از جنگجويی به پيشهوری میشود. حالتِ جنگجويی در هيئتهایِ اجتماعی يا برایِ حفظ و دفاعِ هيئت است در مقابلِ دشمن و بيگانه، يا برایِ اين است که وسايلِ معاش و زندگانی را از جماعاتِ ديگر بربايند. در اين هيئتها، افراد يکسره تابعِ قدرتِ جماعتاند و اصالت ندارند، بلکه آلتاند و بايد اطاعت کنند. اکثرِ امورِ زندگانی را هيئتِ اجتماعی، يعنی دولت، تکفّل میکند و حتّی افراد را به صورتی که میخواهد درمیآورد. خدايی که میپرستند، برایِ او صفتِ جنگجويی تصوّر میکنند؛ اختيار و اقتدارِ مطلق با مردان است که اهلِ رزماند، و کارهایِ ضروریِ زندگانی را زنها بر عهده دارند؛ و چون غالباً جنگ و جدال در کار است و مردم بسيار کشته میشوند، برایِ جبرانِ اتلافِ نفوس، مردها زنِ متعدّد میگيرند؛ و زنها در قبالِ مردها، و مردها در قبالِ دولت، حکمِ بنده و غلام دارند.
پيش از اينها، اکثرِ دولتها جنگجو بوده، و بسياری هنوز هم هستند؛ و بيشتر علّتاش اين است که جنگ قدرتِ مرکز را افزون میکند و اغراض و منافعِ مردم را تابعِ اغراضِ دولت میسازد. اين است که تاريخ، سراسر جز حکايتِ کشتار و جنگ و جدال چيزی نيست. اگر در مدنيّتهایِ بدوی مردم آدمخوارند يا افراد را به غلامی میگيرند، در مدنيّتهایِ جديد ملل را میخورند و اقوام و قبايل را يکسره بنده و غلام میسازند، و تا وقتی که جنگ موقوف نشده، تمدّن جز يک رشته مصائب و بليّات چيزی نيست، و زندگانیِ آسوده و مدنيّتِ عالی وقتی صورت میگيرد که جنگ متروک و منسوخ شود؛ و اين موقوف است بر اين که هيئتِ اجتماعِ بشری از حالتِ جنگجويی به حالتِ پيشهوری درآيد، که حيثيّت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پيشهها و کارهایِ مسالمتآميز باشد؛ افراد با يکديگر به آزادی و آسودگی مراوده کنند، و در منافعِ مشترک همکاری نمايند، و هر کس حدودِ خود را شناخته و حقوقِ ديگران را مرعی بدارد، و همه برایِ غاياتِ مشترک کار کنند؛ قدرت در دستِ جماعتِ اکثر باشد، ميهنپرستی را دوستیِ کشورِ خود بدانند نه دشمنیِ کشورهایِ ديگر؛ کارِ دولت، حفظِ امنيّت و عدالت باشد و بس؛ همکاریِ افراد اگر برایِ پيشرفتِ کارهایِ بزرگ کفايت نکند، شرکتها و جمعيّتها تشکيل شود؛ به جایِ اين که افراد را هيئتِ اجتماعيّه متحوّل کند، هيئتِ اجتماعيّه را افراد متحوّل کنند و به تکامل ببرند. چون سرمايهها بينالمللی شود، صلحِ بينالملل نيز ضروری میگردد؛ جنگِ خارجی که از ميان برود، خشونتِ داخلی هم کم میشود؛ مردها مزيّت و تسلّطِ تام نخواهند داشت؛ زنها هم حقِّ حيات پيدا خواهند کرد؛ اديانِ خرافاتی مبدّل به عقايدِ معقول میشود، که متوجّه به بهبود و شرافتيافتنِ زندگانی و منشِ آدميّت باشند. مردم به جایِ اينکه در هر مورد منتظر باشند که از غيب خبر برسد، در امور به تحقيق از علّت و معلول میپردازند. تاريخ، به جایِ اين که سرگذشتِ امرا و جنگجويان باشد، بيانِ رفتار و کردارِ مردم، و شرحِ اختراعاتِ جديد و افکارِ تازه خواهد بود. از عالمِ اجبار به عالمِ اختيار خواهيم رفت، و دانسته خواهد شد که مردم برایِ دولتها آفريده نشدهاند، بلکه دولتها برایِ مردم تشکيل میشود. وليکن، امروز از اين مرحله دوريم، و تا وقتی که دُوَلِ اروپا کشورهايی را که در تمدّن از آنها پستترند ميانِ خود تقسيم و تملّک میکنند و اعتنايی به حقوقِ مردمِ آن کشورها ندارند، اميدِ وصول به آن مقام ضعيف است.
ديگر از عقايدِ اسپنسر اين است که سوسياليسم از متفرّعاتِ مدنيّتِ جنگجو است و مدنيّتِ سوسياليستی همان خصايصِ مدنيّتِ جنگجو را خواهد داشت، و هيئتِ اجتماعيّهیِ انسانی مبدّل به هيئتِ زندگانیِ مورچه و زنبورِ عسل خواهد گرديد؛ و بنا بر اين، سوسياليسم برایِ مدنيّتِ انسان، مرحلهای برتر از مراحلِ کنونی نمیتواند باشد. انسان به پايهیِ بلندِ زندگانی وقتی میرسد که هر فردی در کارِ خود مختار باشد؛ و اجبار و حدود فقط تا درجهای باشد که برایِ حفظِ نظم و امنيّت لازم است. و همچنانکه دانسته شد که افراد برایِ هيئتِ اجتماع نيستند بلکه اجتماع برایِ حُسنِ جريانِ احوالِ افراد است، نيز دانسته میشود که زندگانی برایِ کار نيست، بلکه کار برایِ زندگانی است و سرانجام بايد چنان شود که هر کس به آن چيز اشتغال ورزد که ذوقش را دارد و از آن متمتّع میشود؛ و در آن صورت، اختيارِ کار و صنعت به دستِ صاحبانِ اقتدار نخواهد بود و کارکنان اوقاتشان مصروفِ فراهمکردنِ چيزهایِ مزخرف نخواهد شد. [2]
&
سيرِ حکمت در اروپا (سه جلد در يک مجلّد). نگارش: محمّد علی فروغی. انتشاراتِ زوّار. چاپِ دوّم، 1367.
?
[1] هربرت اسپنسر، از بزرگترين فيلسوفانِ انگليس در سدهیِ نوزدهمِ ميلادی (1903 – 1820).
[2] سيرِ حکمت در اروپا، جلد سوّم، صص 195 – 192.
هيئتهایِ اجتماعِ بشری را که پا به مرحلهیِ مدنيّت گذاشتهاند، از جهتِ چگونگیِ آنها، به دو قسم میتوان تقسيم کرد: جنگجو و پيشهور. مدنيّتِ جنگجو بر مدنيّتِ پيشهور در زمان تقدّم دارد و تحوّل بهمرورِ دهور از جنگجويی به پيشهوری میشود. حالتِ جنگجويی در هيئتهایِ اجتماعی يا برایِ حفظ و دفاعِ هيئت است در مقابلِ دشمن و بيگانه، يا برایِ اين است که وسايلِ معاش و زندگانی را از جماعاتِ ديگر بربايند. در اين هيئتها، افراد يکسره تابعِ قدرتِ جماعتاند و اصالت ندارند، بلکه آلتاند و بايد اطاعت کنند. اکثرِ امورِ زندگانی را هيئتِ اجتماعی، يعنی دولت، تکفّل میکند و حتّی افراد را به صورتی که میخواهد درمیآورد. خدايی که میپرستند، برایِ او صفتِ جنگجويی تصوّر میکنند؛ اختيار و اقتدارِ مطلق با مردان است که اهلِ رزماند، و کارهایِ ضروریِ زندگانی را زنها بر عهده دارند؛ و چون غالباً جنگ و جدال در کار است و مردم بسيار کشته میشوند، برایِ جبرانِ اتلافِ نفوس، مردها زنِ متعدّد میگيرند؛ و زنها در قبالِ مردها، و مردها در قبالِ دولت، حکمِ بنده و غلام دارند.
پيش از اينها، اکثرِ دولتها جنگجو بوده، و بسياری هنوز هم هستند؛ و بيشتر علّتاش اين است که جنگ قدرتِ مرکز را افزون میکند و اغراض و منافعِ مردم را تابعِ اغراضِ دولت میسازد. اين است که تاريخ، سراسر جز حکايتِ کشتار و جنگ و جدال چيزی نيست. اگر در مدنيّتهایِ بدوی مردم آدمخوارند يا افراد را به غلامی میگيرند، در مدنيّتهایِ جديد ملل را میخورند و اقوام و قبايل را يکسره بنده و غلام میسازند، و تا وقتی که جنگ موقوف نشده، تمدّن جز يک رشته مصائب و بليّات چيزی نيست، و زندگانیِ آسوده و مدنيّتِ عالی وقتی صورت میگيرد که جنگ متروک و منسوخ شود؛ و اين موقوف است بر اين که هيئتِ اجتماعِ بشری از حالتِ جنگجويی به حالتِ پيشهوری درآيد، که حيثيّت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پيشهها و کارهایِ مسالمتآميز باشد؛ افراد با يکديگر به آزادی و آسودگی مراوده کنند، و در منافعِ مشترک همکاری نمايند، و هر کس حدودِ خود را شناخته و حقوقِ ديگران را مرعی بدارد، و همه برایِ غاياتِ مشترک کار کنند؛ قدرت در دستِ جماعتِ اکثر باشد، ميهنپرستی را دوستیِ کشورِ خود بدانند نه دشمنیِ کشورهایِ ديگر؛ کارِ دولت، حفظِ امنيّت و عدالت باشد و بس؛ همکاریِ افراد اگر برایِ پيشرفتِ کارهایِ بزرگ کفايت نکند، شرکتها و جمعيّتها تشکيل شود؛ به جایِ اين که افراد را هيئتِ اجتماعيّه متحوّل کند، هيئتِ اجتماعيّه را افراد متحوّل کنند و به تکامل ببرند. چون سرمايهها بينالمللی شود، صلحِ بينالملل نيز ضروری میگردد؛ جنگِ خارجی که از ميان برود، خشونتِ داخلی هم کم میشود؛ مردها مزيّت و تسلّطِ تام نخواهند داشت؛ زنها هم حقِّ حيات پيدا خواهند کرد؛ اديانِ خرافاتی مبدّل به عقايدِ معقول میشود، که متوجّه به بهبود و شرافتيافتنِ زندگانی و منشِ آدميّت باشند. مردم به جایِ اينکه در هر مورد منتظر باشند که از غيب خبر برسد، در امور به تحقيق از علّت و معلول میپردازند. تاريخ، به جایِ اين که سرگذشتِ امرا و جنگجويان باشد، بيانِ رفتار و کردارِ مردم، و شرحِ اختراعاتِ جديد و افکارِ تازه خواهد بود. از عالمِ اجبار به عالمِ اختيار خواهيم رفت، و دانسته خواهد شد که مردم برایِ دولتها آفريده نشدهاند، بلکه دولتها برایِ مردم تشکيل میشود. وليکن، امروز از اين مرحله دوريم، و تا وقتی که دُوَلِ اروپا کشورهايی را که در تمدّن از آنها پستترند ميانِ خود تقسيم و تملّک میکنند و اعتنايی به حقوقِ مردمِ آن کشورها ندارند، اميدِ وصول به آن مقام ضعيف است.
ديگر از عقايدِ اسپنسر اين است که سوسياليسم از متفرّعاتِ مدنيّتِ جنگجو است و مدنيّتِ سوسياليستی همان خصايصِ مدنيّتِ جنگجو را خواهد داشت، و هيئتِ اجتماعيّهیِ انسانی مبدّل به هيئتِ زندگانیِ مورچه و زنبورِ عسل خواهد گرديد؛ و بنا بر اين، سوسياليسم برایِ مدنيّتِ انسان، مرحلهای برتر از مراحلِ کنونی نمیتواند باشد. انسان به پايهیِ بلندِ زندگانی وقتی میرسد که هر فردی در کارِ خود مختار باشد؛ و اجبار و حدود فقط تا درجهای باشد که برایِ حفظِ نظم و امنيّت لازم است. و همچنانکه دانسته شد که افراد برایِ هيئتِ اجتماع نيستند بلکه اجتماع برایِ حُسنِ جريانِ احوالِ افراد است، نيز دانسته میشود که زندگانی برایِ کار نيست، بلکه کار برایِ زندگانی است و سرانجام بايد چنان شود که هر کس به آن چيز اشتغال ورزد که ذوقش را دارد و از آن متمتّع میشود؛ و در آن صورت، اختيارِ کار و صنعت به دستِ صاحبانِ اقتدار نخواهد بود و کارکنان اوقاتشان مصروفِ فراهمکردنِ چيزهایِ مزخرف نخواهد شد. [2]
&
سيرِ حکمت در اروپا (سه جلد در يک مجلّد). نگارش: محمّد علی فروغی. انتشاراتِ زوّار. چاپِ دوّم، 1367.
?
[1] هربرت اسپنسر، از بزرگترين فيلسوفانِ انگليس در سدهیِ نوزدهمِ ميلادی (1903 – 1820).
[2] سيرِ حکمت در اروپا، جلد سوّم، صص 195 – 192.
Sonntag, Juli 16, 2006
نادرستفهمیِ ياسپرس، يکی از مهمترين آموزههایِ سقراطیِ عيسی را
از کارل ياسپرس، روانشناس و فيلسوفِ پرآوازهیِ آلمانی (1969-1883)، آثارِ چندی به فارسی ترجمه شده؛ و ازآنجمله است کتابِ کمبرگی با نامِ «مسيح»، به ترجمهیِ احمد سميعی گيلانی. [1] در اين متنِ کوتاه، ياسپرس عيسی و آموزههایِ او را موردِ بررسیِ دقيق و انتقادی قرار داده، وی را به عنوانِ يک انسان نگريسته، و خواستارِ آن شده است که از خلالِ حجابها، به جلوهیِ واقعیِ او دست يابد.
برخی از برداشتها و داوريهایِ فيلسوفِ آلمانی، برایِ من پذيرفتنی نيست. اگرچه میدانم که خواهيد گفت، امّا خواهش میکنم نگوييد، که: «حالا تویِ بیسواد کارت به جايی رسيده که به فيلسوفِ بزرگی مانندِ ياسپرس ايراد میگيری؟». بگذاريد خود را از اين «تسليم» و «فقدانِ نظر» رها کنيم، و به اندازهیِ فهمِ (در موردِ من: ناچيزِ) خويش، گپ بزنيم. بزرگیِ ياسپرس، اصلاً دليلِ اين نمیشود که همه چيز را درست فهميده باشد. و از آن مهمتر، بزرگیِ هيچ کسی دليل نمیشود که منِ نوعی خردِ خود را تعطيل کنم.
اينجا مجالِ آن نيست که همهیِ مواردِ اختلافِ نظرِ خود را يکبهيک شرح دهم؛ پس تنها به يک مورد میپردازم.
مینويسد: «مسيح دست به سازمانهایِ انسانی نمیزند و بر ارزشِ آنها تأکيد میکند. بهمثل، پيمانِ زناشويی ناگسستنی است. "آدمی نبايد آنچه را خدا پيوست بگسلد". بر قدرت نبايد شوريد: "آنچه از قيصر است به قيصر بازگردانيد و آنچه از خداست به خدا".» (ص 14)
نقدِ من، متوجّهِ فقرهیِ دوّم است. «بر قدرت نبايد شوريد» را ياسپرس از اين پارهیِ انجيل برداشت نموده است که:
«[رؤسایِ کَهَنَه و کاتبان و مشايخ] چند نفر از فريسيان و هيروديان را نزدِ وی فرستادند تا او را به سخنی بهدامآورند * ايشان آمده بدو گفتند: ای استاد! ما را يقين است که تو راستگو هستی و از کسی باک نداری؛ چونکه به ظاهرِ مردم نمینگری، بلکه طريقِ خدا را بهراستی تعليم مینمايی. جزيهدادن به قيصر جايز است يا نه؟ بدهيم يا ندهيم؟ * امّا او رياکاریِ [2] ايشان را درک کرده، بديشان گفت: چرا مرا امتحان میکنيد؟ ديناری نزدِ من آريد تا آن را ببينم * چون آن را حاضر کردند، بديشان گفت: اين صورت و رقم از آنِ کيست؟ وی را گفتند: از آنِ قيصر * عيسی در جوابِ ايشان گفت: آنچه از قيصر است به قيصر رد کنيد و آنچه از خداست به خدا؛ و از او متعجّب شدند.» (انجيلِ مَرقُس، بابِ دوازدهم، پارههایِ 17-13. / انجيلِ متّی، بابِ 22، پارههایِ 23-16. [3])
□
پس از آن که داورانِ دادگاهِ آتن سقراط را گناهکار شناخته، وی را به زندان میافکنند تا زمانِ اجرایِ حکم (نوشيدنِ شوکران) فرا رسد، يکروز پيش از موعدِ اجرایِ حکم، دوستِ صميمیاش، کريتون، نزدِ وی میرود تا دربارهیِ گريزاندنِ او سخن بگويد، و سقراط -طبقِ معمول- مکالمهای افلاطونی (!) آغاز نموده، و طیِّ آن اثبات میکند که اگر بگريزد: مرتکبِ پيمانشکنی گرديده، از حکمِ قانون گريخته، و ظلم را با ظلم پاسخ داده است. [4]
سقراط بر اين باور است که حکمِ داوران ناعادلانه بوده، امّا از آنجا که اصلِ دادگاه بر اساسِ قوانينِ آتن شکل گرفته و هر شهروندی ملزم و متعهّد به رعايتِ قانون است، گريختنِ او -افزون بر ايرادهایِ ديگر، مانندِ منسوبشدناش به ترسِ از مرگ، و ايجادِ خطر و مشکل برایِ دوستانِ فراریدهندهاش- به معنایِ قانونگريزی و عهدشکنی و پاسخدادنِ ظلم با ظلم خواهد بود؛ ازاينرو، پيشنهادِ کريتون را نميپذيرد.
□
اگرچه ميانِ اين دو وضعيّت (يعنی جزيهدادنِ يهوديان به قيصر، و ماجرایِ محکوميّتِ سقراط) تفاوتِ بسيار وجود دارد، به نظرِ من، آموزهیِ عيسی همان آموزهیِ سقراطی است.
برداشتی که من از سخنِ رمزگونهیِ عيسی دارم اين است که وی اَشکالِ مبارزهجويانهیِ معمولِ اذهان را برنمیتابد و گريز و پرهيز از جزيهپرداختن به روميان را بيراهه میداند. پيامِ او اين است: تا وقتی که روم بر شما سلطه دارد، سرنوشتی جز زورشنيدن و جزيهدادن نداريد. اگر میخواهيد بر اين سرنوشتِ نامطبوع چيره شويد، راهاش اين نيست که به بهانه و نيرنگ از پرداختِ جزيه خودداری کنيد، بلکه بايد بکوشيد تا اصلِ سلطه را از ميان برداريد. بايد نقشِ سکّه دگرگون شود!
امّا به دليلِ وضعيّتِ خاصّی که عيسی و جامعهیِ او در آن بهسرمیبردهاند، و اين که غرض از طرحِ پرسش اين بوده که عيسی را بر سرِدوراهی قرار دهند (تا اگر بگويد جزيه رواست، وی را در چشمِ مردمان «خائن به يهود» و «همدستِ روميان» جلوه دهند، و اگر بگويد جزيه نبايد داد، وی را «دشمن و مخالفِ حکومتِ وقت» وانمود کنند و به تيغِ روميانش سپارند) ناچار شده پاسخِ خود را اينگونه رمزوار بيان کند؛ چنان رمزوار، که نه مردمانِ روزگارش درک کردند و نه فيلسوفِ روزگارِ ما بدان پی برده است! [5]
بيزاریِ عيسی از ناراستی و رياکاری و نيرنگ و شيوههایِ خشونتآميز، بزرگترين عاملِ شکلدهندهیِ شخصيّت و آموزههایِ ژرفِ اوست.
اين که عيسی برایِ دگرگونساختنِ نقشِ سکّه چه راهکار يا راهکارهايی پيشنهاد میکند، موضوعِ ديگری است و بحث دربارهیِ آن مجالی جداگانه میطلبد.
&
مسيح. نوشتهیِ کارل ياسپرس. ترجمهیِ احمد سميعی. انتشاراتِ خوارزمی. چاپِ اوّل، 1373.
دورهیِ کاملِ آثارِ افلاطون (4 مجلّد). ترجمهیِ محمّد حسن لطفی تبريزی. انتشاراتِ خوارزمی. چاپِ دوّم، 1367.
اديانِ بزرگِ جهان، سرگذشتِ نخستين دورانِ پنج آيينِ بزرگِ جهانی: آيينِ زرتشت، بودا، آيينِ يهود، مسيح و اسلام. تأليفِ هاشم رضی. سازمانِ انتشاراتِ فروهر. چاپِ پنجم، 1360.
?
[1] در يادداشتِ مترجم، متأسّفانه مشخّصاتِ دقيقِ متنِ اصلی ذکر نشده، و تنها از شناسنامهیِ کتاب میتوان دانست که اين اثرِ کمحجم، بخشی از مجموعهیِ «فيلسوفانِ بزرگ» است.
تا ما ايرانيان ياد بگيريم، حتّی سادهترين اصولِ را، کارها دارد. آقایِ سميعی زحمتِ زيادی کشيده؛ بهويژه که اصلِ تمامیِ پارههایِ انجيل را که در متن آمده يا بدان استناد شده، با نشانیِ هريک، از ترجمهیِ فارسیِ «کتابِ مقدّس»، در پايانِ کتاب آورده. امّا ترجمهیِ ايشان خالی از ايراد نيست. وقتی آدمِ بیسوادی که نه آلمانی میداند و نه فرانسوی [«اين ترجمه از متنِ فرانسه انجام گرفته است...» (صفحهیِ يک)] متوجّهِ ايرادِ ترجمه بشود، معلوم نيست اگر يک نفر فلسفهدانِ مسلّط به اين هردو زبان، متنِ ترجمه را موردِ بررسی و مقابله قرار دهد، به چه نتايجی خواهد رسيد!
در متن، بخشهايی به خطِّ ريزتر و پدينگ-راستِ بيشتر آمده، و مترجم توضيح نداده که علّتِ آن چيست. عباراتِ گنگ هم جابهجا ديده میشود. – بااينهمه، منيکی به سهمِ خودم از آقایِ سميعی سپاسگزارم.
[2] در انجيلِ متّی (بابِ 22): شرارت. – و اين بهتر است.
[3] مترجم، در بخشِ «يادداشتها»، تنها پارهیِ «آنچه از قيصر است...» را از دو انجيلِ متّی و مرقس نقل نموده (ص 67، يادداشتِ 13) درحالیکه اگر مقصود بینيازیِ خوانندهیِ نامأنوس با انجيل بوده باشد، نقلِ کاملِ روايت ضروری است. برایِ خوانندهیِ مسيحی، و يا حتّی خوانندهای که به اندازهیِ من نيز با انجيل انس و آشنايی داشته باشد، همين مقدار کافی است؛ امّا نه برایِ خوانندهیِ عامِّ ايرانی.
اين نيز، يکی ديگر از ايرادهایِ اساسیِ کارِ مترجم است...
[4] اين مکالمهیِ بسيار مهم، دوّمين رساله در مجموعهیِ آثارِ افلاطون است، که با نامِ «کريتون» پس از رسالهیِ «آپولوژی» [دفاعيّهیِ سقراط] آمده است. بنگريد به: دورهیِ کاملِ آثارِ افلاطون، ج 1، صص 65-47.
[5] هاشم رضی نيز اين سخنِ عيسی را «دعوتِ مردم به تمکين» فهم نموده. جالب است! چه اتّهامات و نسبتهايی: «علاوه بر اين که انقلابی نيست، بر بردگی نيز صحّه میگذارد و ريا را میستايد و کار را که نکوهش میکرد و مالاندوزی را که سرزنش مینمود، به خوشی و قبول مینگرد...» (اديانِ بزرگِ جهان، ص 508.)
V
آگهی (يکشنبه، 12 آبان 1392، 3 نوامبر 2013):
نسخهیِ اسکنشدهیِ کتابِ «مسيح»، به همّتِ آقایِ امير عزّتی (باشگاهِ ادبيّات)، رویِ نت قرار گرفته. میتوانيد دانلود کنيد.
مسيح
کارل ياسپرس
ترجمهی احمد سميعی
http://www.mediafire.com/?fqz40epnkxcfw27
http://ketabkhanehjadid.files.wordpress.com/2013/11/masih.pdf
از: باشگاه ادبيّات
https://www.facebook.com/groups/BashgaheKetab/permalink/574135472633517/
برخی از برداشتها و داوريهایِ فيلسوفِ آلمانی، برایِ من پذيرفتنی نيست. اگرچه میدانم که خواهيد گفت، امّا خواهش میکنم نگوييد، که: «حالا تویِ بیسواد کارت به جايی رسيده که به فيلسوفِ بزرگی مانندِ ياسپرس ايراد میگيری؟». بگذاريد خود را از اين «تسليم» و «فقدانِ نظر» رها کنيم، و به اندازهیِ فهمِ (در موردِ من: ناچيزِ) خويش، گپ بزنيم. بزرگیِ ياسپرس، اصلاً دليلِ اين نمیشود که همه چيز را درست فهميده باشد. و از آن مهمتر، بزرگیِ هيچ کسی دليل نمیشود که منِ نوعی خردِ خود را تعطيل کنم.
اينجا مجالِ آن نيست که همهیِ مواردِ اختلافِ نظرِ خود را يکبهيک شرح دهم؛ پس تنها به يک مورد میپردازم.
مینويسد: «مسيح دست به سازمانهایِ انسانی نمیزند و بر ارزشِ آنها تأکيد میکند. بهمثل، پيمانِ زناشويی ناگسستنی است. "آدمی نبايد آنچه را خدا پيوست بگسلد". بر قدرت نبايد شوريد: "آنچه از قيصر است به قيصر بازگردانيد و آنچه از خداست به خدا".» (ص 14)
نقدِ من، متوجّهِ فقرهیِ دوّم است. «بر قدرت نبايد شوريد» را ياسپرس از اين پارهیِ انجيل برداشت نموده است که:
«[رؤسایِ کَهَنَه و کاتبان و مشايخ] چند نفر از فريسيان و هيروديان را نزدِ وی فرستادند تا او را به سخنی بهدامآورند * ايشان آمده بدو گفتند: ای استاد! ما را يقين است که تو راستگو هستی و از کسی باک نداری؛ چونکه به ظاهرِ مردم نمینگری، بلکه طريقِ خدا را بهراستی تعليم مینمايی. جزيهدادن به قيصر جايز است يا نه؟ بدهيم يا ندهيم؟ * امّا او رياکاریِ [2] ايشان را درک کرده، بديشان گفت: چرا مرا امتحان میکنيد؟ ديناری نزدِ من آريد تا آن را ببينم * چون آن را حاضر کردند، بديشان گفت: اين صورت و رقم از آنِ کيست؟ وی را گفتند: از آنِ قيصر * عيسی در جوابِ ايشان گفت: آنچه از قيصر است به قيصر رد کنيد و آنچه از خداست به خدا؛ و از او متعجّب شدند.» (انجيلِ مَرقُس، بابِ دوازدهم، پارههایِ 17-13. / انجيلِ متّی، بابِ 22، پارههایِ 23-16. [3])
□
پس از آن که داورانِ دادگاهِ آتن سقراط را گناهکار شناخته، وی را به زندان میافکنند تا زمانِ اجرایِ حکم (نوشيدنِ شوکران) فرا رسد، يکروز پيش از موعدِ اجرایِ حکم، دوستِ صميمیاش، کريتون، نزدِ وی میرود تا دربارهیِ گريزاندنِ او سخن بگويد، و سقراط -طبقِ معمول- مکالمهای افلاطونی (!) آغاز نموده، و طیِّ آن اثبات میکند که اگر بگريزد: مرتکبِ پيمانشکنی گرديده، از حکمِ قانون گريخته، و ظلم را با ظلم پاسخ داده است. [4]
سقراط بر اين باور است که حکمِ داوران ناعادلانه بوده، امّا از آنجا که اصلِ دادگاه بر اساسِ قوانينِ آتن شکل گرفته و هر شهروندی ملزم و متعهّد به رعايتِ قانون است، گريختنِ او -افزون بر ايرادهایِ ديگر، مانندِ منسوبشدناش به ترسِ از مرگ، و ايجادِ خطر و مشکل برایِ دوستانِ فراریدهندهاش- به معنایِ قانونگريزی و عهدشکنی و پاسخدادنِ ظلم با ظلم خواهد بود؛ ازاينرو، پيشنهادِ کريتون را نميپذيرد.
□
اگرچه ميانِ اين دو وضعيّت (يعنی جزيهدادنِ يهوديان به قيصر، و ماجرایِ محکوميّتِ سقراط) تفاوتِ بسيار وجود دارد، به نظرِ من، آموزهیِ عيسی همان آموزهیِ سقراطی است.
برداشتی که من از سخنِ رمزگونهیِ عيسی دارم اين است که وی اَشکالِ مبارزهجويانهیِ معمولِ اذهان را برنمیتابد و گريز و پرهيز از جزيهپرداختن به روميان را بيراهه میداند. پيامِ او اين است: تا وقتی که روم بر شما سلطه دارد، سرنوشتی جز زورشنيدن و جزيهدادن نداريد. اگر میخواهيد بر اين سرنوشتِ نامطبوع چيره شويد، راهاش اين نيست که به بهانه و نيرنگ از پرداختِ جزيه خودداری کنيد، بلکه بايد بکوشيد تا اصلِ سلطه را از ميان برداريد. بايد نقشِ سکّه دگرگون شود!
امّا به دليلِ وضعيّتِ خاصّی که عيسی و جامعهیِ او در آن بهسرمیبردهاند، و اين که غرض از طرحِ پرسش اين بوده که عيسی را بر سرِدوراهی قرار دهند (تا اگر بگويد جزيه رواست، وی را در چشمِ مردمان «خائن به يهود» و «همدستِ روميان» جلوه دهند، و اگر بگويد جزيه نبايد داد، وی را «دشمن و مخالفِ حکومتِ وقت» وانمود کنند و به تيغِ روميانش سپارند) ناچار شده پاسخِ خود را اينگونه رمزوار بيان کند؛ چنان رمزوار، که نه مردمانِ روزگارش درک کردند و نه فيلسوفِ روزگارِ ما بدان پی برده است! [5]
بيزاریِ عيسی از ناراستی و رياکاری و نيرنگ و شيوههایِ خشونتآميز، بزرگترين عاملِ شکلدهندهیِ شخصيّت و آموزههایِ ژرفِ اوست.
اين که عيسی برایِ دگرگونساختنِ نقشِ سکّه چه راهکار يا راهکارهايی پيشنهاد میکند، موضوعِ ديگری است و بحث دربارهیِ آن مجالی جداگانه میطلبد.
&
مسيح. نوشتهیِ کارل ياسپرس. ترجمهیِ احمد سميعی. انتشاراتِ خوارزمی. چاپِ اوّل، 1373.
دورهیِ کاملِ آثارِ افلاطون (4 مجلّد). ترجمهیِ محمّد حسن لطفی تبريزی. انتشاراتِ خوارزمی. چاپِ دوّم، 1367.
اديانِ بزرگِ جهان، سرگذشتِ نخستين دورانِ پنج آيينِ بزرگِ جهانی: آيينِ زرتشت، بودا، آيينِ يهود، مسيح و اسلام. تأليفِ هاشم رضی. سازمانِ انتشاراتِ فروهر. چاپِ پنجم، 1360.
?
[1] در يادداشتِ مترجم، متأسّفانه مشخّصاتِ دقيقِ متنِ اصلی ذکر نشده، و تنها از شناسنامهیِ کتاب میتوان دانست که اين اثرِ کمحجم، بخشی از مجموعهیِ «فيلسوفانِ بزرگ» است.
تا ما ايرانيان ياد بگيريم، حتّی سادهترين اصولِ را، کارها دارد. آقایِ سميعی زحمتِ زيادی کشيده؛ بهويژه که اصلِ تمامیِ پارههایِ انجيل را که در متن آمده يا بدان استناد شده، با نشانیِ هريک، از ترجمهیِ فارسیِ «کتابِ مقدّس»، در پايانِ کتاب آورده. امّا ترجمهیِ ايشان خالی از ايراد نيست. وقتی آدمِ بیسوادی که نه آلمانی میداند و نه فرانسوی [«اين ترجمه از متنِ فرانسه انجام گرفته است...» (صفحهیِ يک)] متوجّهِ ايرادِ ترجمه بشود، معلوم نيست اگر يک نفر فلسفهدانِ مسلّط به اين هردو زبان، متنِ ترجمه را موردِ بررسی و مقابله قرار دهد، به چه نتايجی خواهد رسيد!
در متن، بخشهايی به خطِّ ريزتر و پدينگ-راستِ بيشتر آمده، و مترجم توضيح نداده که علّتِ آن چيست. عباراتِ گنگ هم جابهجا ديده میشود. – بااينهمه، منيکی به سهمِ خودم از آقایِ سميعی سپاسگزارم.
[2] در انجيلِ متّی (بابِ 22): شرارت. – و اين بهتر است.
[3] مترجم، در بخشِ «يادداشتها»، تنها پارهیِ «آنچه از قيصر است...» را از دو انجيلِ متّی و مرقس نقل نموده (ص 67، يادداشتِ 13) درحالیکه اگر مقصود بینيازیِ خوانندهیِ نامأنوس با انجيل بوده باشد، نقلِ کاملِ روايت ضروری است. برایِ خوانندهیِ مسيحی، و يا حتّی خوانندهای که به اندازهیِ من نيز با انجيل انس و آشنايی داشته باشد، همين مقدار کافی است؛ امّا نه برایِ خوانندهیِ عامِّ ايرانی.
اين نيز، يکی ديگر از ايرادهایِ اساسیِ کارِ مترجم است...
[4] اين مکالمهیِ بسيار مهم، دوّمين رساله در مجموعهیِ آثارِ افلاطون است، که با نامِ «کريتون» پس از رسالهیِ «آپولوژی» [دفاعيّهیِ سقراط] آمده است. بنگريد به: دورهیِ کاملِ آثارِ افلاطون، ج 1، صص 65-47.
[5] هاشم رضی نيز اين سخنِ عيسی را «دعوتِ مردم به تمکين» فهم نموده. جالب است! چه اتّهامات و نسبتهايی: «علاوه بر اين که انقلابی نيست، بر بردگی نيز صحّه میگذارد و ريا را میستايد و کار را که نکوهش میکرد و مالاندوزی را که سرزنش مینمود، به خوشی و قبول مینگرد...» (اديانِ بزرگِ جهان، ص 508.)
V
آگهی (يکشنبه، 12 آبان 1392، 3 نوامبر 2013):
نسخهیِ اسکنشدهیِ کتابِ «مسيح»، به همّتِ آقایِ امير عزّتی (باشگاهِ ادبيّات)، رویِ نت قرار گرفته. میتوانيد دانلود کنيد.
مسيح
کارل ياسپرس
ترجمهی احمد سميعی
http://www.mediafire.com/?fqz40epnkxcfw27
http://ketabkhanehjadid.files.wordpress.com/2013/11/masih.pdf
از: باشگاه ادبيّات
https://www.facebook.com/groups/BashgaheKetab/permalink/574135472633517/
Mittwoch, Juli 12, 2006
بدون ِ شرح . تمثيل
شب ِ تاريکماه در بيابان میروی ، ناگهان زمين زير ِ پايت دهان باز میکند ، يکلحظه پنجه میکشی بر ديوارهها ؛ و اکنون ته ِ چاه مچاله شدهای . چند لحظهای ، درد امان نمیدهد امّا بلافاصله نفسات که بالا میآيد اوّلين کاری که میکنی ، فرياد است : کمک ! کمک ! کسی به دادم برسد . کمک کنيد ... !
تو تنها نيستی . هر کس ِ ديگر هم باشد فرياد میزند . اصلاً به کيستی ِ آن که صدايت را بشنود فکر نمیکنی . هرگز فکر نمیکنی برادرت ، خواهرت ، پدرت ، مادرت ، خويشاوندانت ، دوستانت به ياری خواهند آمد يا کسی که او را نمیشناسی و هرگز نديدهای . دوست و دشمن ، و خودی و بيگانه در چشمت يگانه میشوند . اکنون دوست ِ يگانه کسی است که تو را از بُن ِ اين چاه ِ مُظلَم برآوَرَد .
چرا لحظهای نمیانديشی که اگر نجاتدهندهات راهزنی باشد تو را هم به راهزنی خواهد گماشت ، و اگر ناجوانمرد باشد تو را به بردگی خواهد گرفت ، يا اگر سوداگری طمّاع باشد از تو بهای ِ زندگی مطالبه خواهد کرد ؟ چرا به هيچيک از اين احتمالات نمیانديشی ؟
- نبايد بينديشم . تنها يک چيز است که اهمّيّت دارد ، در اولويّت است : از چاه برآمدن . اگر جز اين رفتار کنم ، معنايش اين است که موقعيّت خودم را درست درک نکردهام .
شايد هم ديوارههای ِ چاه وسوسهات میکند که : میتوانی بدون ِ ياری ِ ديگری از چاه برآيی .
- امّا نمیتوانم . اين از آن چاهها نيست . چاخوی ِ ورزيده هم نمیتواند .
پس داد بزن ، کمک بخواه . صدايت شنيده خواهد شد . دست ِ ياريگر در انتظار ِ فرياد ِ توست . فرياد بزن : کمک ... !
□
امّا وای بر کسی که در چاه زاده باشد !
وایتر بر کسی که در بُن ِ چاه ، اسير ِ خدا و رسولان ِ دروغ و تسکين و سواری شده باشد !!
تو تنها نيستی . هر کس ِ ديگر هم باشد فرياد میزند . اصلاً به کيستی ِ آن که صدايت را بشنود فکر نمیکنی . هرگز فکر نمیکنی برادرت ، خواهرت ، پدرت ، مادرت ، خويشاوندانت ، دوستانت به ياری خواهند آمد يا کسی که او را نمیشناسی و هرگز نديدهای . دوست و دشمن ، و خودی و بيگانه در چشمت يگانه میشوند . اکنون دوست ِ يگانه کسی است که تو را از بُن ِ اين چاه ِ مُظلَم برآوَرَد .
چرا لحظهای نمیانديشی که اگر نجاتدهندهات راهزنی باشد تو را هم به راهزنی خواهد گماشت ، و اگر ناجوانمرد باشد تو را به بردگی خواهد گرفت ، يا اگر سوداگری طمّاع باشد از تو بهای ِ زندگی مطالبه خواهد کرد ؟ چرا به هيچيک از اين احتمالات نمیانديشی ؟
- نبايد بينديشم . تنها يک چيز است که اهمّيّت دارد ، در اولويّت است : از چاه برآمدن . اگر جز اين رفتار کنم ، معنايش اين است که موقعيّت خودم را درست درک نکردهام .
شايد هم ديوارههای ِ چاه وسوسهات میکند که : میتوانی بدون ِ ياری ِ ديگری از چاه برآيی .
- امّا نمیتوانم . اين از آن چاهها نيست . چاخوی ِ ورزيده هم نمیتواند .
پس داد بزن ، کمک بخواه . صدايت شنيده خواهد شد . دست ِ ياريگر در انتظار ِ فرياد ِ توست . فرياد بزن : کمک ... !
□
امّا وای بر کسی که در چاه زاده باشد !
وایتر بر کسی که در بُن ِ چاه ، اسير ِ خدا و رسولان ِ دروغ و تسکين و سواری شده باشد !!
به خودم تسليت میگويم
-------------------در فراق ِ دوستان از عمر ِ ما چيزی نماند
-------------------هرکه رفت از هستی ِ ما پارهای با خويش برد
--------------------------------------غروری ِ کاشانی [1]
ديشب ( دوشنبه 19 تيرماه 85 ) خبردار شدم که همکلاسی ، هممحلّهای ، خويشاوند ، و دوست ِ خوبم سعيد صفايی به ديار ِ هفتهزارسالگان ره سپرده . جگرم خون شد . سالها بود نديده بودمش ، و ديگر نمیتوانم ؛ هرگز .
ديروز و امروز پرسهاش بوده . امروز میتوانستم بروم امّا به خودم نديدم . از عربدهی ِ ديو هم که بيزارم ؛ مزيد ِ بر علّت .
آدم مثلاً در سیسالگی اين شعر ِ غروری ِ کاشانی را نمیفهمد . در غرب ، شايد شصتسالهها هم نفهمند ؛ امّا اينجا در اين خاکسترستان ، به چهل که میرسی مرگها آغاز میشود .
با هر مرگ بر نفرتم از خدا و دين افزوده میشود . وقتی مرگ هست ، وقتی آدم فرصت ِ يکبارهی ِ ناچيز ، کوتاه ، و محدودی دارد ، اين تفالهی ِ جهل بهراستی تحمّلناکردنی است . چه جنايتی کردهايم که بايد اين بخشش ِ کوچک ِ طبيعت را هم اهريمن و ديناش ضايع کند ؟ در چهلوچارسالگی بميريم بیآنکه بودن ِ کوتاه ِ خود را زيسته باشيم .
-------------------سهشنبه ؛ 20 تيرماه ِ 1385 .
?
[1] مير غروری ِ کاشانی ، از شاعران ِ سدهی ِ يازدهم هجر .
رک : تذکرهی ِ ميخانه . تأليف ِ ملّا عبدالنّبی فخرالزّمانی قزوينی در 1028 هجری . با تصحيح و تنقيح و تکميل ِ تراجم به اهتمام ِ احمد گلچين معانی . نشر ِ اقبال . پنجم ، 1367 . [ ص 694 ، حاشيه ]
-------------------هرکه رفت از هستی ِ ما پارهای با خويش برد
--------------------------------------غروری ِ کاشانی [1]
ديشب ( دوشنبه 19 تيرماه 85 ) خبردار شدم که همکلاسی ، هممحلّهای ، خويشاوند ، و دوست ِ خوبم سعيد صفايی به ديار ِ هفتهزارسالگان ره سپرده . جگرم خون شد . سالها بود نديده بودمش ، و ديگر نمیتوانم ؛ هرگز .
ديروز و امروز پرسهاش بوده . امروز میتوانستم بروم امّا به خودم نديدم . از عربدهی ِ ديو هم که بيزارم ؛ مزيد ِ بر علّت .
آدم مثلاً در سیسالگی اين شعر ِ غروری ِ کاشانی را نمیفهمد . در غرب ، شايد شصتسالهها هم نفهمند ؛ امّا اينجا در اين خاکسترستان ، به چهل که میرسی مرگها آغاز میشود .
با هر مرگ بر نفرتم از خدا و دين افزوده میشود . وقتی مرگ هست ، وقتی آدم فرصت ِ يکبارهی ِ ناچيز ، کوتاه ، و محدودی دارد ، اين تفالهی ِ جهل بهراستی تحمّلناکردنی است . چه جنايتی کردهايم که بايد اين بخشش ِ کوچک ِ طبيعت را هم اهريمن و ديناش ضايع کند ؟ در چهلوچارسالگی بميريم بیآنکه بودن ِ کوتاه ِ خود را زيسته باشيم .
-------------------سهشنبه ؛ 20 تيرماه ِ 1385 .
?
[1] مير غروری ِ کاشانی ، از شاعران ِ سدهی ِ يازدهم هجر .
رک : تذکرهی ِ ميخانه . تأليف ِ ملّا عبدالنّبی فخرالزّمانی قزوينی در 1028 هجری . با تصحيح و تنقيح و تکميل ِ تراجم به اهتمام ِ احمد گلچين معانی . نشر ِ اقبال . پنجم ، 1367 . [ ص 694 ، حاشيه ]
Dienstag, Juli 11, 2006
راهکارهای ِ چُسَکی ِ اکبر ِگنجی
اکبر ِگنجی راه افتاده دور ِ دنيا و به گولخوارگی ِ هندوانههای ِ ريز و درشتی که زير ِ بغلاش میدهند ، دچار ِ توهّم ِ رهبری شده و زرتازرت راهکارهای ِ چسکی از خود در میکند .
آره ، بعضی حرفاش خيلی قشنگه ، تريپ داره ، فريب میده ؛ امّا خواب ديدی خير باشه .
بعضیها به شجاعت ِ اکبر ِگنجی اشاره میکنند ؛ بعضیهای ِ ديگر به « بالاخره داره مبارزه میکنه » استناد میکنند ؛ و عدّهای هم میگويند : خوب ، يک کسی بايد رهبری ِ جنبش را به عهده بگيرد .
من اکبر ِگنجی را اصلاً آدم ِ شجاعی نمیدانم . اگر شجاعتی در وجودش بود ، نبايد پيشينهاش را پنهان میکرد . يک سطر اعترافات ، به هزار شجاعت ِ چسکی ِ ساختگی میارزد . در اين هم که مبارزه میکند شک دارم . با چه چيزی مبارزه میکند ؟ با نظام ِ جمهوری ِ اسلامی ؟ يا با اين عملکرد ِ نظام ؟! يعنی اگر شرايط میبود و ايشان کانديدای ِ رئيسجمهوری میشد و رأی میآورد ، نمیرفت جای ِ خاتمی بنشيند ؟ وقتی شعار ِ « خامنهای بايد برود » سر میدهد ، جايی برای ِ شک نمیماند .
رهبری ِ گنجی هم از آن توهّماتی است که نخست خودش را فروگرفته و بعد دوستدارانش آن را پر و بال داده و به بوق و کرنا کردهاند .
چار روز مینشيند دو کلمه از پوپر میخواند و فرتافرت نظريّهی ِ پوپری صادر میکند ؛ باز دو روز دراز میکشد و چار کلمه از کانت بلغور میکند ، و نام ِ کانت میشود ورد ِ زبانش . بيماری ِ اصدار ِ « مانيفست » اش هم به اندازهی ِ يک کتاب ِ جوک خندهناک است . مرد ِ حسابی ! اون بابا که خود ِ مارکس بود ، يکی بيشتر در نکرد . چه خبره اينهمه روضهی ِ مدرن ؟!
حالا هم که دوره افتاده میخواهد با اعتصاب ِ غذا ، يک روز در لندن و دو روز جلو ِ سازمان ِ منحلّهی ِ ملل ِ نامتّحد ، دخل ِ نظام ِ قدسی را بياورد ! آخ نگو ، جگر ِ نظام ريشريش شد !
و در اين ميان ، به فريبکارانهترين گونهی ِ ممکن ، برای ِ « امان » ِ سران ِ نظام دل میسوزاند : « محاکمه شوند ، و ، آزاد ! » . آره ؛ به همين خيال باش . البتّه منهم به مجازاتی بيش از اين ، برای ِ اين خستران ِ نگون قائل نيستم . جنس ِ دروغ ، همينقدر است که بر آفتاب افکنده شود . امّا ميان ِ تحليل و انگيزهی ِ من با انگيزهی ِ اکبر ِ گنجی تفاوت بسيار است : من به حال ِ اين خاکسترستان دل میسوزانم ، و گنجی برای ِ دوستان ِ سابق و اکنوناش !
اين را هم نمیفهمم چه معمّايی است که چپ میرود و راست میرود ، حملهی ِ امريکا را محکوم میکند . خوب فهميده و هيچ معمّايی هم در کار نيست . امريکا که به جمهوری ِاسلامی يورش آورد ، دوّمين چيزی که به گوز میشود ، رهبری ِ اکبر ِ گنجی است !
?
سهشنبه ، 20 تيرماه ِ 1385 .
آره ، بعضی حرفاش خيلی قشنگه ، تريپ داره ، فريب میده ؛ امّا خواب ديدی خير باشه .
بعضیها به شجاعت ِ اکبر ِگنجی اشاره میکنند ؛ بعضیهای ِ ديگر به « بالاخره داره مبارزه میکنه » استناد میکنند ؛ و عدّهای هم میگويند : خوب ، يک کسی بايد رهبری ِ جنبش را به عهده بگيرد .
من اکبر ِگنجی را اصلاً آدم ِ شجاعی نمیدانم . اگر شجاعتی در وجودش بود ، نبايد پيشينهاش را پنهان میکرد . يک سطر اعترافات ، به هزار شجاعت ِ چسکی ِ ساختگی میارزد . در اين هم که مبارزه میکند شک دارم . با چه چيزی مبارزه میکند ؟ با نظام ِ جمهوری ِ اسلامی ؟ يا با اين عملکرد ِ نظام ؟! يعنی اگر شرايط میبود و ايشان کانديدای ِ رئيسجمهوری میشد و رأی میآورد ، نمیرفت جای ِ خاتمی بنشيند ؟ وقتی شعار ِ « خامنهای بايد برود » سر میدهد ، جايی برای ِ شک نمیماند .
رهبری ِ گنجی هم از آن توهّماتی است که نخست خودش را فروگرفته و بعد دوستدارانش آن را پر و بال داده و به بوق و کرنا کردهاند .
چار روز مینشيند دو کلمه از پوپر میخواند و فرتافرت نظريّهی ِ پوپری صادر میکند ؛ باز دو روز دراز میکشد و چار کلمه از کانت بلغور میکند ، و نام ِ کانت میشود ورد ِ زبانش . بيماری ِ اصدار ِ « مانيفست » اش هم به اندازهی ِ يک کتاب ِ جوک خندهناک است . مرد ِ حسابی ! اون بابا که خود ِ مارکس بود ، يکی بيشتر در نکرد . چه خبره اينهمه روضهی ِ مدرن ؟!
حالا هم که دوره افتاده میخواهد با اعتصاب ِ غذا ، يک روز در لندن و دو روز جلو ِ سازمان ِ منحلّهی ِ ملل ِ نامتّحد ، دخل ِ نظام ِ قدسی را بياورد ! آخ نگو ، جگر ِ نظام ريشريش شد !
و در اين ميان ، به فريبکارانهترين گونهی ِ ممکن ، برای ِ « امان » ِ سران ِ نظام دل میسوزاند : « محاکمه شوند ، و ، آزاد ! » . آره ؛ به همين خيال باش . البتّه منهم به مجازاتی بيش از اين ، برای ِ اين خستران ِ نگون قائل نيستم . جنس ِ دروغ ، همينقدر است که بر آفتاب افکنده شود . امّا ميان ِ تحليل و انگيزهی ِ من با انگيزهی ِ اکبر ِ گنجی تفاوت بسيار است : من به حال ِ اين خاکسترستان دل میسوزانم ، و گنجی برای ِ دوستان ِ سابق و اکنوناش !
اين را هم نمیفهمم چه معمّايی است که چپ میرود و راست میرود ، حملهی ِ امريکا را محکوم میکند . خوب فهميده و هيچ معمّايی هم در کار نيست . امريکا که به جمهوری ِاسلامی يورش آورد ، دوّمين چيزی که به گوز میشود ، رهبری ِ اکبر ِ گنجی است !
?
سهشنبه ، 20 تيرماه ِ 1385 .
شعر ِ زن ( پارهی ِ نخست )
-------------------پيشکش به : 1 . داريوش آشوری
-------------------------------2 . زنان ِ شاعر ِ سرزمينام
پيشانه
شايد بهتر باشد چنين نوشتههايی را خود ِ زنان بنويسند . ما مردان ، هرقدر هم که بکوشيم و بخواهيم به زنانگی و شعر ِ زن نزديک شويم ، باز هم مرد بودن ِ ما مانعی اساسی است ؛ بهويژه که اين مردبودگی با انگارهها و نگرشی همراه است که سدههای ِ دراز ِ پیدرپی ، مردبزرگبينی ( مردسالاری ) ِ هولناکی بر آن چيرگی داشته ، و هنوز هم ، دست ِکم بخشهايی از ناخودآگاه ِ ذهن ِ ما را در حيطهی ِ اقتدار ِ پوسيدهی ِ خود دارد .
البتّه ، اين سخن را نبايد اينطور فهميد که تا کنون زنان چيزی در اينباره ننوشتهاند . اگرچه من از ايندست نوشتهها کمتر ديده و خواندهام ، ترديد ندارم که بايد در اين زمينه زننبشتههای ِ بسيار داشته باشيم ؛ بهويژه در اين چند دههی ِ اخير .
در هر حال ، پيش از هر چيز ، از خوانندگان – و بهويژه از زنانی که اين سطور ِ بیمقدار را میخوانند – درخواست میکنم که از توجّه به اين نکتهی ِ مهم غافل نشوند و در هر کلمه و هر جملهی ِ اين نوشته ، بهياد داشته باشند که آن را مردی نوشته است که سعی میکند خود را از انگارههای ِ ديرپای ِ نگرش ِ مردسالارانهی ِ دورهی ِ پيشتمدّنی ِ خود برهاند .
دو نکتهی ِ ديگر که بايد يادآوری کنم ، يکی اين است که : پيشکش به خداوندگار آشوری بيشتر از آن روست که باعث ِ تحريک شوم . از راههای ِ تحريک ِ بزرگان ، يکی هم همين است که آدم ِ خُرد ِ بیسوادی به حيطهی ِ دانش و فرهنگ پادرازی کند ، تا برآشوبند و برای ِ تنبيه دست به قلم برند !
دوديگر اين که ، من زياد اهل ِ تحليل ، و بحث و بررسی نيستم . آموختهها و اندوختههای ِ ناچيزم مناسب ِ نوشتار ِ درست و اصولی نيست . عمده کاری که در اين سالها داشتهام ، نکتهنويسی و پارهای گزيدهنگاریهای ِ نسبةً هدفمند بوده . آنچه را هم که ممکن است تحليل و نقد و بررسی به نظر آيد ، بيشتر بايد ثبت ِ تأمّل ناميد .
و ديگرتر اين که ، اين روزها حال و حوصلهی ِ درستی ندارم . بايد قدری میگشتم و بعضی يادداشتهای ِ لازم را میجستم ؛ امّا دلتنگی [+] مانع میشود . پس قلمانداز چيزی مینويسم .
پيشينهی ِ شعر ِ زن ، يا شعر ِ زنانه
گويا اين يک نظر و باور ِ کاملاً پذيرفتهشده و رسميّتيافته باشد ، که در شعر ِ فارسی ، فروغ ِ فرّخزاد نخستين شاعر ِ زن و زن ِ شاعر بهشمار میرود . او درست نقطهی ِ مقابل ِ پروين است که شعرش برکنار از هرگونه رنگ و بو ، و طرح و لحن ِ زنانه است .
امّا من هيچيک از اين حرفها را درست نمیدانم . فعلاً در پی ِ اثبات ِ زنانگی در شعر ِ پروين نيستم ؛ بلکه ، حتّی اين ترديد همين لحظه به ذهنم آمد ! مطمئنّم که بايد در شعر يا همان منظومات ِ پروين ، نوعی زنانگی بتوان يافت . محال است که چيزی از زنانگی ِ سراينده در آثار ِ او بازتاب نيافته باشد .
در مورد ِ فروغ ، با اطمينان میگويم که شاعر ِ بسيار بزرگی است و در شعر ِ زنانه ، تحوّل ِ درخشان و بیمانندی ايجاد کرده ؛ امّا نخستين شاعر ِ زن يا زن ِ شاعر نيست .
به گمان ِ من ، دو نکته و عامل ِ بسيار مهم باعث شده که چنين نگاهی به فروغ داشته باشيم : يکی اين که فروغ در دورهای زندگی کرده که آزادی ِ نسبی وجود داشته ؛ و ديگر اين که ، تقريباً همهی ِ سرودههايش انتشار يافته .
نيازی نيست که در بارهی ِ وضع ِ اسفناک و نابههنجار ِ رفتار با زنان ، و موقعيّت ِ زن در جامعهی ِ سنّتی ِ اين مرز و بوم چيزی بگويم . موضوعی است کاملاً واضح ، که زن در فرهنگ ِ اسلامی ِ حاکم بر ايران – و ديگر سرزمينهای ِ متصرّفه – جايگاهی بيش از کالا ، برده ، و حيوان ِ خانگی نداشته است . ( توجّه داشته باشيد که در بيان ِ واقعيّات ، نبايد به نوشتهی ِ خود رنگ و لعاب بدهيم و بهخطا از واژههايی استفاده کنيم که پوشانندهی ِ مقصود باشد . ) در اين باره ، هزاران سند و مدرک میتوان ارائه کرد .
...
$
دنباله در پست ِ آينده . ( به زودی تايپ می کنم . احتمالاً سه يا چهار قسمت خواهد بود ... )
-------------------------------2 . زنان ِ شاعر ِ سرزمينام
پيشانه
شايد بهتر باشد چنين نوشتههايی را خود ِ زنان بنويسند . ما مردان ، هرقدر هم که بکوشيم و بخواهيم به زنانگی و شعر ِ زن نزديک شويم ، باز هم مرد بودن ِ ما مانعی اساسی است ؛ بهويژه که اين مردبودگی با انگارهها و نگرشی همراه است که سدههای ِ دراز ِ پیدرپی ، مردبزرگبينی ( مردسالاری ) ِ هولناکی بر آن چيرگی داشته ، و هنوز هم ، دست ِکم بخشهايی از ناخودآگاه ِ ذهن ِ ما را در حيطهی ِ اقتدار ِ پوسيدهی ِ خود دارد .
البتّه ، اين سخن را نبايد اينطور فهميد که تا کنون زنان چيزی در اينباره ننوشتهاند . اگرچه من از ايندست نوشتهها کمتر ديده و خواندهام ، ترديد ندارم که بايد در اين زمينه زننبشتههای ِ بسيار داشته باشيم ؛ بهويژه در اين چند دههی ِ اخير .
در هر حال ، پيش از هر چيز ، از خوانندگان – و بهويژه از زنانی که اين سطور ِ بیمقدار را میخوانند – درخواست میکنم که از توجّه به اين نکتهی ِ مهم غافل نشوند و در هر کلمه و هر جملهی ِ اين نوشته ، بهياد داشته باشند که آن را مردی نوشته است که سعی میکند خود را از انگارههای ِ ديرپای ِ نگرش ِ مردسالارانهی ِ دورهی ِ پيشتمدّنی ِ خود برهاند .
دو نکتهی ِ ديگر که بايد يادآوری کنم ، يکی اين است که : پيشکش به خداوندگار آشوری بيشتر از آن روست که باعث ِ تحريک شوم . از راههای ِ تحريک ِ بزرگان ، يکی هم همين است که آدم ِ خُرد ِ بیسوادی به حيطهی ِ دانش و فرهنگ پادرازی کند ، تا برآشوبند و برای ِ تنبيه دست به قلم برند !
دوديگر اين که ، من زياد اهل ِ تحليل ، و بحث و بررسی نيستم . آموختهها و اندوختههای ِ ناچيزم مناسب ِ نوشتار ِ درست و اصولی نيست . عمده کاری که در اين سالها داشتهام ، نکتهنويسی و پارهای گزيدهنگاریهای ِ نسبةً هدفمند بوده . آنچه را هم که ممکن است تحليل و نقد و بررسی به نظر آيد ، بيشتر بايد ثبت ِ تأمّل ناميد .
و ديگرتر اين که ، اين روزها حال و حوصلهی ِ درستی ندارم . بايد قدری میگشتم و بعضی يادداشتهای ِ لازم را میجستم ؛ امّا دلتنگی [+] مانع میشود . پس قلمانداز چيزی مینويسم .
پيشينهی ِ شعر ِ زن ، يا شعر ِ زنانه
گويا اين يک نظر و باور ِ کاملاً پذيرفتهشده و رسميّتيافته باشد ، که در شعر ِ فارسی ، فروغ ِ فرّخزاد نخستين شاعر ِ زن و زن ِ شاعر بهشمار میرود . او درست نقطهی ِ مقابل ِ پروين است که شعرش برکنار از هرگونه رنگ و بو ، و طرح و لحن ِ زنانه است .
امّا من هيچيک از اين حرفها را درست نمیدانم . فعلاً در پی ِ اثبات ِ زنانگی در شعر ِ پروين نيستم ؛ بلکه ، حتّی اين ترديد همين لحظه به ذهنم آمد ! مطمئنّم که بايد در شعر يا همان منظومات ِ پروين ، نوعی زنانگی بتوان يافت . محال است که چيزی از زنانگی ِ سراينده در آثار ِ او بازتاب نيافته باشد .
در مورد ِ فروغ ، با اطمينان میگويم که شاعر ِ بسيار بزرگی است و در شعر ِ زنانه ، تحوّل ِ درخشان و بیمانندی ايجاد کرده ؛ امّا نخستين شاعر ِ زن يا زن ِ شاعر نيست .
به گمان ِ من ، دو نکته و عامل ِ بسيار مهم باعث شده که چنين نگاهی به فروغ داشته باشيم : يکی اين که فروغ در دورهای زندگی کرده که آزادی ِ نسبی وجود داشته ؛ و ديگر اين که ، تقريباً همهی ِ سرودههايش انتشار يافته .
نيازی نيست که در بارهی ِ وضع ِ اسفناک و نابههنجار ِ رفتار با زنان ، و موقعيّت ِ زن در جامعهی ِ سنّتی ِ اين مرز و بوم چيزی بگويم . موضوعی است کاملاً واضح ، که زن در فرهنگ ِ اسلامی ِ حاکم بر ايران – و ديگر سرزمينهای ِ متصرّفه – جايگاهی بيش از کالا ، برده ، و حيوان ِ خانگی نداشته است . ( توجّه داشته باشيد که در بيان ِ واقعيّات ، نبايد به نوشتهی ِ خود رنگ و لعاب بدهيم و بهخطا از واژههايی استفاده کنيم که پوشانندهی ِ مقصود باشد . ) در اين باره ، هزاران سند و مدرک میتوان ارائه کرد .
...
$
دنباله در پست ِ آينده . ( به زودی تايپ می کنم . احتمالاً سه يا چهار قسمت خواهد بود ... )
Freitag, Juli 07, 2006
يکسالگی ِ وبلاگام
گفتم برای ِ يکسالگی ِ وبلاگام چيزی بنويسم ، امّا حالاش نيست . فحش میتوانم بدهم ، امّا خوبيّت ندارد . تف ِ سربالاست . به جایاش اين شعر ِ نيما را میآورم :
تابناک ِ من
تابناک ِ من بشد دور از بر ِ من ! آه ديگر در جهان
میبُرم آن رشتهها که بود بافيده ز پهنای ِ اميد ِ مانده روشن .
ديگرم نرگس نخواهد – آنچنانکه بود خندهناک – خندد
روی مانندان ِ گلشن .
من به زير ِ اين درخت ِ خشک ِ انجير
که به شاخی عنکبوت ِ منزوی را تار بسته ،
مینشينم آنقَدَر روزان شکسته ،
که بخشکد بر تن ِ من پوست .
ای که در خلوتسرای ِ دردبار ِ شاعری سرگشته داری جا !
کولهبار ِ شعرهايم را بياور ، تا به زير ِ سر نهاده
- روی زير ِ آسمان و پای دورم از دياران –
از غم ِ من گر بکاهد يا نکاهد ؛
خواب ِ سنگينم ربايد آنچنان ،
که دلام خواهد .
میبُرم آن رشتهها که بود بافيده ز پهنای ِ اميد ِ مانده روشن .
ديگرم نرگس نخواهد – آنچنانکه بود خندهناک – خندد
روی مانندان ِ گلشن .
من به زير ِ اين درخت ِ خشک ِ انجير
که به شاخی عنکبوت ِ منزوی را تار بسته ،
مینشينم آنقَدَر روزان شکسته ،
که بخشکد بر تن ِ من پوست .
ای که در خلوتسرای ِ دردبار ِ شاعری سرگشته داری جا !
کولهبار ِ شعرهايم را بياور ، تا به زير ِ سر نهاده
- روی زير ِ آسمان و پای دورم از دياران –
از غم ِ من گر بکاهد يا نکاهد ؛
خواب ِ سنگينم ربايد آنچنان ،
که دلام خواهد .
فروردين ِ 1321
Dienstag, Juli 04, 2006
خدايی و پيغامبری!
خدايی و پيغامبری!
بدان ای روندهیِ راهِ خدای عزَّ و جلَّ، که هر که خواهد که همه آن بُوَد که وی خواهد، جبّار بُوَد؛ و جبّار مر خدمتِ جبّار را نشايد. بامداد برخيزی، بايد که دعویِ خدايی نکنی و دعویِ پيغامبری را ترک گويی؛ که هر که بامداد برخيزد و بايدش که هر چه خواهد، بشود، درين دعویِ خدايی باشد؛ و هر که را بايد هر چه بگويد خلق قبول کنند، اين دعویِ پيغامبری باشد. و اين علّت، از ديدِ خيريّتِ خود –که کبر است– خيزد.
&
مرتعالصّالحين و زادالسّالکين. ابومنصور عثمان بن محمّد بن محمّد الاُوزجَندی (سدهیِ ششم هجریِ قمری).
رک: اين برگهایِ پير، مجموعهیِ بيست اثرِ چاپ ناشدهیِ فارسی از قلمروِ تصوّف. مقدّمه، تصحيح و تعليقات: نجيب مايل هروی. نشرِ نی. اوّل، 1381. (ص 166).
?
تنها تصرّفی که در متن کردهام يک فقره تصحيحِ قياسی است. متن چنين بود: «... و جبّار مر خدمتِ جبّار را نشايد [که] بامداد برخيزی، بايد که دعویِ خدايی نکنی...». اين «[که]» در نسخهیِ اساس نبوده و از نسخهیِ دوّم به متن افزوده شده، و نابهجاست. حتّی بهفرض که آن را به معنیِ «هنگامیکه، چون،...» بگيريم، باز هم چنگی به دل نمیزند؛ همچنين، فاتحهیِ بيانِ کوبندهیِ نويسنده را میخواند، و ويژگیِ خطابهوارِ متن را ضايع میکند.
آقای ِ زُهَری ِ عزيز !
آيا اين که خود ِ شما به کسانی که شما را مثلاً « هوموفوف » گفتهاند ، میگوييد « فسيل محروميتکشيده » ، از يک جنس نيست ؟! البتّه من حرفهای شما را معقول میبينم و هميشه از نوشتههای ِ خوب و بسيار خواندنی ِ شما بهره میبرم . [ حتّی اين که نوشتهايد : « در زندگی همهی حرفها را نمیشود زد. در آزادترين جوامع هم خيلی حرفها را میجويم و نگفته قورت میدهيم. برگذشتن از مرزهای تصنّعی اخلاقی چيزی نيست جز شجاعت اخلاقی... که خود میدانيدش. بعضی هم فحاشی را با "مرزشکنی" اشتباه میگيرند که اينها را بهتر است با چنين اوهامی به حال خودشان رها کرد ! » باعث شد که من نيمساعتی دربارهی ِ خودم تأمّل کنم . گفتم : يعنی مجيد منظورش به امثال ِ من است ، که گهگاه چار کلمهی ِ بهاصطلاح ممنوعه در نوشتههايم میآورم ؟ و فرض کردم که چنين است . بعد بيشترتر فکر کردم و ديدم پر بيراه هم نيست ؛ چيزکی از اين وَهم با من هست ؛ حالا گيرم که تحليل و تعليل ِ کلاً متفاوتی دارم ، که جای ِ بحثاش اينجا نيست . ] بااينهمه ، يک چيز را بايد باور کرد : همهی ِ ما گرفتار اين عيبوعُوارها هستيم ، کمابيش ؛ امّا هرکداممان فقط آن را که در ديگری هست میبينيم و به آن میتازيم !
منهم مثل ِ شما از همجنسگرايی خوشم نمیآيد ، يا به بيان ِ روشنتر : آن را امری « زندگیستيز » میدانم ( که شما هم به اين وجه اشاره کردهايد ) . در اين که هر آدمی ممکن است تجربهی ِ خوشايندی از سکس با همجنس داشته باشد بحثی نيست ، امّا همجنسبازی به عنوان ِ يک شيوهی ِ مستمرّ ِ سکس را اصلاً باور ندارم و آن را پديدهای نابههنجار میدانم . طبيعی است که درصد ِ بسيار ناچيزی از انسانها هستند که وضع ِ هورمونیشان عادّی نيست ، امّا عادت ، جبههگيری در برابر ِ واکنشهای ِ اجتماع يا اجتماعی ، و بهطور ِکلّی تأثير ِ محيط ِ ناهنجار و ناهنجاریهای ِ محيطی را مهمترين عوامل ِ گسترش ِ اين پديده میبينم . ( به مسئلهی ِ « عادت » به بهترين بيان ِ ممکن اشاره کردهايد ! )
بااينحال ، اينکه میگوييد : « بگذاريد صادقانه بپرسم : آيا کسی در ميان ِ شما هست که آرزو داشته باشد بچهاش همجنسگرا شود ؟ آيا کسی هست که نخواهد نوهاش را ببيند و مثلاً از اينکه پسرش کنار ِ يک مرد ِ نرّهخر میخوابد خوشخوشانش شود ؟ » [+] دربردارندهی ِ دوسه فقره خطا و تا حدودی مغلطه است : 1 . گويا همجنسگرايی را تنها مختصّ ِ نرينگان میشمريد ! 2 . تا جايی که من میدانم همجنسگرايی به معنای ِ رابطهی ِ جنسی ِ يک مرد يا زن ِ مثلاً سیچهل ساله با يک پسربچّه يا دختربچّهی ِ مثلاً 15 – 14ساله نيست . اين را در دنيای ِ آزاد ، بهگمانم ، میگويند : کودکفريبی ! ( شما بايد بهتر اطّلاع داشته باشيد . اگر توضيحی در اين باره بدهيد راهگشاست ) البتّه ما ايرانيان فقط همين يکی را داشتهايم و ديدهايم ؛ يعنی بچّهبازی . ( مورد ِ زنانه را نمیدانم چه میگفتهاند و میگويند . البتّه بچّهبازی ِ زنان خيلی کم بوده ، و بيشتر بچّهها را – از دختر و پسر – همين ما مردان فريب میدادهايم ؛ همانطورکه زنان را ! ) 3 . و اين از همه مهمتر است . چه ربطی دارد که من در بارهی ِ تمايلات ِ جنسی ِ فرزندم ( پسر و دختر فرقی نمیکند ) چه نظر و ايدهآلی دارم ؟ اين به خود ِ او مربوط میشود . تنها وظيفهی ِ من و جامعه و قانون اين است که محيطی سالم ايجاد کنيم و البتّه تا وقتی بچّههايمان به سنّ ِ فهم ِ لازم برای ِ رهاشدگی در اجتماع نرسيدهاند ، از ايشان در برابر ِ فريب ، تجاوز ، و ديگر انواع ِ ستم ، نگهداری کنيم . « آرزوی ِ نوهدار شدن » هم دليل نمیشود که چيزی را به فرزندم تحميل کنم . اصلاً گيريم که همجنسگرا هم نيست و هيچ مشکل ِ زايشی هم ندارد ، امّا دوست دارد ، هوس کرده که مرا آرزو به دل بگذارد و بچزاند ! مثال عرض میکنم . میتوانم دلگير باشم ، امّا نمیتوانم و نبايد خواستهام را تحميل کنم .
کاملاً متوجّه هستم که با طرح ِ اين پرسش خواستهايد اوج ِ غير ِطبيعی بودن ِ اين پديده را نشان دهيد ؛ امّا ضعف ِ استدلال و يا استناد ِ نابهجا ، به نتيجهی ِ معکوس منجر میشود و باعث ِ پيشبُرد ِ طرف ِ مقابل است !
اگرچه من امثال ِ اين بحثها را در وضع ِ هولناک حسّاس ِ کنونی ، چيزی از گونهی ِ اشتغال به فرعيّات و واگذاشتن ِ اصل میدانم ، در سودمندی ِ آن ترديد ندارم . اين چند سطر را برای ِ همين نوشتم .
همچنين ، ناچارم کتباً و بهصراحت بنويسم که : از نظر ِ من ، دفاع از حقوق ِ همجنسگرايان يک وظيفهی ِ انسانی ِ دموکراتيک است . چرا که ، هر انسانی حق دارد به هر نوع و شکل و شيوهای که خود دوست دارد عشقورزی و عشقبازی کند ؛ بهشرطیکه به زور و فريب نباشد و موجب ِ آزار ِ عينی و قابل ِ اثبات ِ ديگری نگردد . و اين البتّه قاعدهی ِ عامّ ِ همهی ِ آزادیهای ِ بشری است .
در پايان ، به نکتهای ديگر هم اشاره کنم : جايی ( در همين پست ؛ در پارهی ِ نخست : « آنچه گذشت ... » ) نوشتهايد : « وقتی که صاحب وبلاگ به اين پيامهای اهانتآميز (وبلاگ زنانهها) اجازهی نشر در خانهاش میدهد، طبعاً پای آنها را امضا کرده است. يعنی به واقع حرف دل خود او بودهاند که رويش نشده خودش بزند. » - آيا از نظر ِ شما ايرادی دارد که آدم حقّ ِ مسلّم ِ کامنتگذاران را رعايت کند ؟ تصوّر ِ من اين است که عکس ِ اين عمل ، کار ِ بسيار زشت و نادرستی است . وبلاگ يا نبايد سيستم ِ کامنت داشته باشد ، و يا اگر دارد ، وبلاگنويس بايد حقّ ِ حذف و سانسور را بهکلّ از خود سلبشده بداند . تنها در يک صورت میتوان کامنتی را برداشت : با کسب ِ اجازه از نويسندهی ِ آن ؛ و يا به درخواست ِ شخص ِ او . ضمناً از شما بعيد است که دو مقولهی ِ « پست » و « کامنت » را با هم خلط کرده باشيد . وبلاگنويس تنها پای ِ نوشتهی ِ پستشدهی ِ خودش را امضا میکند دوست ِ من ؛ و بههيچنحو نمیتوان و نبايد مسئوليّت ِ کامنت را به پای ِ وبلاگنويس نوشت ، و يا او را موافق – مخالف دانست ، مگر به اذعان و اعتراف ِ شخص ِ او .
پيروز و سربلند باشيد .
منهم مثل ِ شما از همجنسگرايی خوشم نمیآيد ، يا به بيان ِ روشنتر : آن را امری « زندگیستيز » میدانم ( که شما هم به اين وجه اشاره کردهايد ) . در اين که هر آدمی ممکن است تجربهی ِ خوشايندی از سکس با همجنس داشته باشد بحثی نيست ، امّا همجنسبازی به عنوان ِ يک شيوهی ِ مستمرّ ِ سکس را اصلاً باور ندارم و آن را پديدهای نابههنجار میدانم . طبيعی است که درصد ِ بسيار ناچيزی از انسانها هستند که وضع ِ هورمونیشان عادّی نيست ، امّا عادت ، جبههگيری در برابر ِ واکنشهای ِ اجتماع يا اجتماعی ، و بهطور ِکلّی تأثير ِ محيط ِ ناهنجار و ناهنجاریهای ِ محيطی را مهمترين عوامل ِ گسترش ِ اين پديده میبينم . ( به مسئلهی ِ « عادت » به بهترين بيان ِ ممکن اشاره کردهايد ! )
بااينحال ، اينکه میگوييد : « بگذاريد صادقانه بپرسم : آيا کسی در ميان ِ شما هست که آرزو داشته باشد بچهاش همجنسگرا شود ؟ آيا کسی هست که نخواهد نوهاش را ببيند و مثلاً از اينکه پسرش کنار ِ يک مرد ِ نرّهخر میخوابد خوشخوشانش شود ؟ » [+] دربردارندهی ِ دوسه فقره خطا و تا حدودی مغلطه است : 1 . گويا همجنسگرايی را تنها مختصّ ِ نرينگان میشمريد ! 2 . تا جايی که من میدانم همجنسگرايی به معنای ِ رابطهی ِ جنسی ِ يک مرد يا زن ِ مثلاً سیچهل ساله با يک پسربچّه يا دختربچّهی ِ مثلاً 15 – 14ساله نيست . اين را در دنيای ِ آزاد ، بهگمانم ، میگويند : کودکفريبی ! ( شما بايد بهتر اطّلاع داشته باشيد . اگر توضيحی در اين باره بدهيد راهگشاست ) البتّه ما ايرانيان فقط همين يکی را داشتهايم و ديدهايم ؛ يعنی بچّهبازی . ( مورد ِ زنانه را نمیدانم چه میگفتهاند و میگويند . البتّه بچّهبازی ِ زنان خيلی کم بوده ، و بيشتر بچّهها را – از دختر و پسر – همين ما مردان فريب میدادهايم ؛ همانطورکه زنان را ! ) 3 . و اين از همه مهمتر است . چه ربطی دارد که من در بارهی ِ تمايلات ِ جنسی ِ فرزندم ( پسر و دختر فرقی نمیکند ) چه نظر و ايدهآلی دارم ؟ اين به خود ِ او مربوط میشود . تنها وظيفهی ِ من و جامعه و قانون اين است که محيطی سالم ايجاد کنيم و البتّه تا وقتی بچّههايمان به سنّ ِ فهم ِ لازم برای ِ رهاشدگی در اجتماع نرسيدهاند ، از ايشان در برابر ِ فريب ، تجاوز ، و ديگر انواع ِ ستم ، نگهداری کنيم . « آرزوی ِ نوهدار شدن » هم دليل نمیشود که چيزی را به فرزندم تحميل کنم . اصلاً گيريم که همجنسگرا هم نيست و هيچ مشکل ِ زايشی هم ندارد ، امّا دوست دارد ، هوس کرده که مرا آرزو به دل بگذارد و بچزاند ! مثال عرض میکنم . میتوانم دلگير باشم ، امّا نمیتوانم و نبايد خواستهام را تحميل کنم .
کاملاً متوجّه هستم که با طرح ِ اين پرسش خواستهايد اوج ِ غير ِطبيعی بودن ِ اين پديده را نشان دهيد ؛ امّا ضعف ِ استدلال و يا استناد ِ نابهجا ، به نتيجهی ِ معکوس منجر میشود و باعث ِ پيشبُرد ِ طرف ِ مقابل است !
اگرچه من امثال ِ اين بحثها را در وضع ِ هولناک حسّاس ِ کنونی ، چيزی از گونهی ِ اشتغال به فرعيّات و واگذاشتن ِ اصل میدانم ، در سودمندی ِ آن ترديد ندارم . اين چند سطر را برای ِ همين نوشتم .
همچنين ، ناچارم کتباً و بهصراحت بنويسم که : از نظر ِ من ، دفاع از حقوق ِ همجنسگرايان يک وظيفهی ِ انسانی ِ دموکراتيک است . چرا که ، هر انسانی حق دارد به هر نوع و شکل و شيوهای که خود دوست دارد عشقورزی و عشقبازی کند ؛ بهشرطیکه به زور و فريب نباشد و موجب ِ آزار ِ عينی و قابل ِ اثبات ِ ديگری نگردد . و اين البتّه قاعدهی ِ عامّ ِ همهی ِ آزادیهای ِ بشری است .
در پايان ، به نکتهای ديگر هم اشاره کنم : جايی ( در همين پست ؛ در پارهی ِ نخست : « آنچه گذشت ... » ) نوشتهايد : « وقتی که صاحب وبلاگ به اين پيامهای اهانتآميز (وبلاگ زنانهها) اجازهی نشر در خانهاش میدهد، طبعاً پای آنها را امضا کرده است. يعنی به واقع حرف دل خود او بودهاند که رويش نشده خودش بزند. » - آيا از نظر ِ شما ايرادی دارد که آدم حقّ ِ مسلّم ِ کامنتگذاران را رعايت کند ؟ تصوّر ِ من اين است که عکس ِ اين عمل ، کار ِ بسيار زشت و نادرستی است . وبلاگ يا نبايد سيستم ِ کامنت داشته باشد ، و يا اگر دارد ، وبلاگنويس بايد حقّ ِ حذف و سانسور را بهکلّ از خود سلبشده بداند . تنها در يک صورت میتوان کامنتی را برداشت : با کسب ِ اجازه از نويسندهی ِ آن ؛ و يا به درخواست ِ شخص ِ او . ضمناً از شما بعيد است که دو مقولهی ِ « پست » و « کامنت » را با هم خلط کرده باشيد . وبلاگنويس تنها پای ِ نوشتهی ِ پستشدهی ِ خودش را امضا میکند دوست ِ من ؛ و بههيچنحو نمیتوان و نبايد مسئوليّت ِ کامنت را به پای ِ وبلاگنويس نوشت ، و يا او را موافق – مخالف دانست ، مگر به اذعان و اعتراف ِ شخص ِ او .
پيروز و سربلند باشيد .
Montag, Juli 03, 2006
Samstag, Juli 01, 2006
اين نطفهی ِ دروغ
در چامهی ِ شاهبهرام ، به مسلمين میگويد : زادگان ِ دروج .
ناصر ِ خسرو ، خطاب به آخوند ( که آنوقت هنوز نامهای ِ ديگری داشته ) میگويد :
-------------------تو فرومايه پدرزادهی ِ شيطانی !
( بايد بگويم که ناصر ِ خسرو تقصير ندارد . تازه به روزگار ِ ماست که مهدی سهرابی ، و شايد ديگرانی ، کشف کردهاند که شيطان همان اهوراست ، و الله همان اهريمن ! )
ناصر ِ مکارم ، که آنوقتها هنوز به درجهی ِ اشتهاد نرسيده بود ، کتابکی داشت به نام ِ « طبيعت در قرآن » يا چيزی از اين قبيل ( شايد هنوز هم آن را داشته باشم ، چون به قول ِ وارطان کاغذش سفت است و به درد ِ استنجا نمیخورَد ) . نامبرده ، در اين کتاب ِ سراپا دروغ و ياوه ، از جمله تف داده بود که : ترتيب ِ نامبردن ِ قرآن از مراحل ِ حيات يا مراتب ِ موجودات ِ زنده ، - نبات ، حيوان ، انسان – ( و شايد در زيرمجموعهی ِ حيوان ، اين که نخست از خزنده نام برده ، بعد پرنده ، بعد فُلان ) برداشت کرده که : پس قادر ِ متعال از نظريّهی ِ داروين آگاه بوده ! چه افتخار ِ بزرگی !!
تا مدّتها ، يعنی به روزگار ِ خام ِ نوجوانی ، - و شايد بيشتر ، تحت ِ تأثير ِ دروغهای ِ فريبندهتر ِ جوانک ِ گمراه ِ مزينانی – درگير ِ اين ياوه مانده بودم . و بعدها بود که متوجّه شدم و دانستم که به طور ِ کلّی قدما در تبويب ِ مراحل ِ حيات ، نه تقدّم که تنزّل ِ مرتبه را عيناً به همين وجه رعايت میکردهاند . شيطان نکناد که آخوند سولاخی گير بياوراد !!
?
در حين ِ خواندن ِ اثر ِ هنوز هم بیمانند ِ ذکاءالملک محمّد علی فروغی ، « سير ِ حکمت در اروپا » ، بخش ِ مربوط به داروين .
ناصر ِ خسرو ، خطاب به آخوند ( که آنوقت هنوز نامهای ِ ديگری داشته ) میگويد :
-------------------تو فرومايه پدرزادهی ِ شيطانی !
( بايد بگويم که ناصر ِ خسرو تقصير ندارد . تازه به روزگار ِ ماست که مهدی سهرابی ، و شايد ديگرانی ، کشف کردهاند که شيطان همان اهوراست ، و الله همان اهريمن ! )
ناصر ِ مکارم ، که آنوقتها هنوز به درجهی ِ اشتهاد نرسيده بود ، کتابکی داشت به نام ِ « طبيعت در قرآن » يا چيزی از اين قبيل ( شايد هنوز هم آن را داشته باشم ، چون به قول ِ وارطان کاغذش سفت است و به درد ِ استنجا نمیخورَد ) . نامبرده ، در اين کتاب ِ سراپا دروغ و ياوه ، از جمله تف داده بود که : ترتيب ِ نامبردن ِ قرآن از مراحل ِ حيات يا مراتب ِ موجودات ِ زنده ، - نبات ، حيوان ، انسان – ( و شايد در زيرمجموعهی ِ حيوان ، اين که نخست از خزنده نام برده ، بعد پرنده ، بعد فُلان ) برداشت کرده که : پس قادر ِ متعال از نظريّهی ِ داروين آگاه بوده ! چه افتخار ِ بزرگی !!
تا مدّتها ، يعنی به روزگار ِ خام ِ نوجوانی ، - و شايد بيشتر ، تحت ِ تأثير ِ دروغهای ِ فريبندهتر ِ جوانک ِ گمراه ِ مزينانی – درگير ِ اين ياوه مانده بودم . و بعدها بود که متوجّه شدم و دانستم که به طور ِ کلّی قدما در تبويب ِ مراحل ِ حيات ، نه تقدّم که تنزّل ِ مرتبه را عيناً به همين وجه رعايت میکردهاند . شيطان نکناد که آخوند سولاخی گير بياوراد !!
?
در حين ِ خواندن ِ اثر ِ هنوز هم بیمانند ِ ذکاءالملک محمّد علی فروغی ، « سير ِ حکمت در اروپا » ، بخش ِ مربوط به داروين .
Abonnieren
Posts (Atom)