شيطان و خدا
راوي: م. سحــر
شيطان (به خدا) ـ
آدمی کو که من سجود کنم
پشت بر آنچه هست و بود کنم؟ـ
خدا
گر تو او را در اين جهان دو در
يافتی نزد ما بيار خبر
شيطان
تو که دربان هردو درگاهی
زچه از من نشان او خواهی؟
خدا
زانکه ای رانده دزدِ تبعيدی
از بهشتش تويی که دزديدی؟ـ
شيطان
من که دزديدمش، کجا بردم
خارج از کشورِ خدا بردم؟
آفرينندهای، تماشا کن
تحفهی آفريده پيدا کن
خدا
ـ (در حاليکه به شرق و غرب و شمال و جنوب و بالا و پايين نظر جستجوگرانهای میاندازد)ـ
يا کسی نيست، يا نمیبينم
به خدا جز ترا نمیبينم
شيطان
تو پديدآورِ پديدهستی
گر نديدی نيافريدستی
گر نمیبينی آنچه ساختهای
تخته کن دکّه را که باختهای
دست بردار از خدايی خويش
ترک کن تخت کبريايی خويش
خدا
بن اين خانه را ز خوب و ز زشت
روز اول که مینهادم خشت
هرچه در طرح هردو عالم بود
خلق آن از برای آدم بود
تا هنرهای اوستا بيند
ذوق در نقشِ اين بنا بيند
سربه تعظيم ما فرود آرد
پيش پای خدا سجود آرد
روز و شب ذکر کارساز کند
آفريننده را نماز کند
بهبه و چهچه و ثنا گويد
ذکر بیوقفهی خدا گويد
شکر اين بندگی بهجای آرد
باد درغبغب خدای آرد
اگر آدم نبود ای مطرود
بود از خلق کائنات چه سود؟
رشتهی ما چه تار و پودی داشت؟
هنر ما کجا نمودی داشت؟
چهکسی آفرين ما میگفت؟
آفريننده را ثنا میگفت؟
شيطان
پس اگر حرف حق زما شنويد
آفريديد تا ثنا شنويد!؟
خدا
گرچه نا برحق آفريده تويی
راستپندار برگزيده تويی
گرچه طغيانگری سيهکاري
سخن راست بر زبان آري
آفريديم تا ثنا شنويم
بهبه از آدم دوپا شنويم
حظ بريم از نياز و تکريمش
حمد و تذکير و ترس و تسليمش
خوش بخنديم بر نمايش او
نشئه گرديم از نيايش او
عجز بينيم و خواری او را
خری و خرسواری او را
لابه و التماس و ذلت او
غم و اندوه و جور و محنت او
اين قسمت داخل پرانتز میتواند با صدای آدم از زبان خدا گفته شود
(گشنگیها و تشنگیهايش
شکمِ طبل و پينهی پايش
ضربههايی که بر درش کوبند
ميخهايی که بر سرش کوبند
قفلهايی که بر دلش بندند
نقش دِق در مقابلش بندند
ريش او را به خنده آلايند
زخم بر زخم او بيفزايند)
تا به درگاه کبريايی خويش
و ز تماشاگه خدايی خويش
کيف ازين نقش آش و لاش کنيم
هی بخنديم و هی نگاش کنيم
دلقکی روی خاک بنشانيم
داد ازين آفريده بستانيم
دلقکی زخمخورد و شمعآجين
چهرهاش زرد و پيکرش خونين
شيطان
غم او ديدهای و خرسندی؟
دلقکش خواندهای و میخندی؟
ديدن رنج اوست آسانت؟
چيست نامِ رحيم و رحمانت؟
گاه در بيم وگاه در اُميد
گاه در توبه ، گاه در تمجيد
اوت خواند کريم بندهنواز
هردم از دل برآورد آواز
که پناهش زخوف و بيم دهي
به دلش مرهم رحيم نهي
ليک مرهم نهفتهای در عرش
زخمِ آدم، دهان گشوده بهفرش
زخمِ آدم به سجدهگاه کبود
آتش و آب ازوست خونآلود
مرهم اما نهفته در صندوق
همچو ديدار خالق از مخلوق
وينچنين غرق رنج و بيماري
نوشدارو ازو نهان داري
آنچه او را دهی بهحد وفور
حفرهی آتش است و پنجهی زور
تيغ وحش آختهست بر جانش
وز گريبان رسد به دامانش
ظلم، جاری به عرصههای سکوت
رحم در بايگانی ملکوت
خاک میبلعدش به زلزلهاي
رخصتش نيست تا کند گِلهاي
سيل میکوبدش بهسر، در و بام
تو بهسويش نمینهی يک گام
راست خواهی، ز بود و نابودت
نيست جز در زيان او سودت
خدا
راندم از بارگاه خويشتنت
تا نبينم بهسُخره دم زدنت
اينچنين ياوه، اينچنين روراست
نشتر طعنهات بهسوی خداست؟
تو که مطرودی از حريم حرم
از چهرو میزنی دم از آدم؟
نزد ما در دفاع ازو کوشی؟
لب نبندی به مُهر خاموشی؟
پيش ربّ آمدی سکوت آور
قولِ طغيان ببر، قنوت آور
اينک آه و دمی که بر خاک است
بی حضورش حساب ما پاک است
حال گويی کز او اثر نبود؟
هيچکس را ز وی خبر نبود؟
همه هستند ليک آدم نيست؟
ردّ پايش به هردو عالم نيست؟
پس که زين پس مجيز ما گويد؟
لابه ورزد، خداخدا گويد؟
چهکسی کبريای ما بيند؟
عدل در طرح اين بنا بيند؟
بیتوقف سجود ما آرد
خوشخوشان در وجود ما آرد
بهحقيقت خدا در ين عالم
نازپرورد کيست جز آدم؟
بهجز آدم ز روی عجز و نياز
کيست کرنشپرست و بيضهنواز؟
که چنين خوش به نردبان آيد
دست بر سقف آسمان سايد
هرکجا نرم پنجه پيش آرد
کاسهای زآبروی خويش آرد
چاپلوسی کند به صد خواري
با خداخواهی و خودآزاري
حال گوييد ازين سراچهی پست
بیخبر رفت و ديده بر ما بست؟
پس ازين پس که با خدا باشد؟
بردهی بارگاهِ ما باشد؟
پس ازين پس خدا، خدايی خويش
پادشاهی و کبريايی خويش
قهر و خوف و عتاب و لعنت را
وعدهی ناز و نوش و نعمت را
اگر آدم نبود، زی که برد؟
غير از آدم متاع او که خرد؟
به که بفروشد اين بزرگی را
لطف ميشی و قهر گرگی را؟
شيطان
راستی را خدای راست تويی
دوجهان را اگر خداست تويی
راستی را که راست میگويی
راست، بی کمّ و کاست میگويی
آدم ار زين جهان رود بيرون
چيست معنای حکم «کـُن فـَيـَکـون»؟
کبريايت ز عرصهی افلاک
حکم چون گسترد به صفحهی خاک؟
به که فرمان دهد ازآن ملکوت
که بخور ضربهها به مُهر سکوت؟
زجر دونان ببين و دم درکش
جهل را چون جوال بر سرکش
خواری و وهن را در آخور کن
زاشگ حسرت پيالهها پرکن
هِل که چون برّهات به سيخ کشند
نقشِ جانت به خطِ ميخ کشند
پایدربند جان گذارندت
نعل بر استخوان فشارندت
به که گويد که حلقه کن در گوش
پيشِ دينبارگانِ زهدفروش؟
به قدمگاه جاهلين پا هل
روح خود را به اهل دين وا هل
تا بريزند با ملاقهی دين
عوضِ عقل، در سرت سرگين
به که گويد که خون دل میخور
پيش پای فريب قِل میخور
شب و روز از جبين عرق میريز
حاصل رنج در طبق میريز
هديه میبر به شوقِ نادانی
پيش زالووَشان روحانی
تاقبای خدا بپوشندت
مثل گاو حسن بدوشندت
خانهات را زنند چوب حراج
عُشر گيرند و خمس و جزيه و باج
توبرهی خود کنند مالامال
به خراج و غنيمت و انَفال
وطنت را به زير سقف کشند
دور هستیت خطِّ وقف کشند
ببرند آنچهت از نياکان بود
حاصل خون و اشگِ پاکان بود
در کنار زکات و سهم إمام
دخت و پورت شود کنيز و غلام
هردم از جاهلان تپانچه خوري
ميوهی جهل خود به خوانچه خوري
نيزه اندر کفت نهد سالوس
تا به شيپور جنگ و نعرهی کوس
جان فشانی بهپای مفتخوران
برملاجوی و درنهفتخوران
پای بر فرشِ مين شوی خر او
سپرِ تير و خشتِ سنگر او
تا بنام خدا، خدا گردند
قائد و پير و مقتدا گردند
تا به نام خدا رئيس شوند
کيسهی خيلِ کاسهليس شوند
چشمبندت زنند و بارکشي
زهر نوشی و انتظار کشي
هی بچرخی چو اسب عصاري
از عروقت عرق شود جاري
خدا
ما ببينيم و رقت انگيزيم
غضب و رحم در هم آميزيم
شيطان
تا ببينيد و ر قت انگيزيد
غضب و رحم درهم آميزيد
خدا
(درحاليکه همچنان آدم مفقودالاثر مخاطب اوست)
ما ببينيم و مرحبا گوييم
«نعمي» در ميان «لا» گوييم
شيطان
تا ببينيد و مرحبا گوييد
نعمی در ميان لا گوييد
خدا
آدم خاکسار بينيمت
لطف پروردگار بينيمت
ديده بر شرمساریات بنديم
بنده باشی به گاریات بنديم
جان دهی مفت و نان خوری قرضي
راستی را خليفةالارضي
شيطان
با چنين قد و قامت فرضي
راستی را خليفةالارضی!
با چنين دست حق بههمراهي
راستی را خليفة ُاللهی!
جانشين خدای برخاکي
وينچنين، نورچشم لولاکي
آفريننده، تخت بر افلاک
جانشين، مرغ پرشکستهی خاک
بستهی وهن و خستهی خواري
اشگ و خونش چو آبرو جاري
آفريننده، سجدهگاهش خوش
حکم بخششگر گناهش خوش
جانشينش بهخاک، طعمهی گرگ
در دل کوچکش خدای بزرگ
دل او میدرند و او تنهاست
غرق تنهايی است و غرق خداست
خدا
حال گوييد کز قلمرو ما
پای بيرون نهاده پادوِ ما؟
دست از کارگاه ما شستهست؟
رفته و خاکِ ديگری جُستهست؟
راستی را اگر شود مفقود
غرض از خلق کائنات چه بود؟
پس ازين پس که نيست آدمِ خاک
سوی ما دست کيست بر افلاک؟
راستی را بهغيرازين مفلوک
کِيف ما را که کرد خواهد کوک؟
بهجز ابن خاکزادِ رنجنژاد
که به کون و فساد معنا داد؟
که مرا کردگار دانا کرد؟
در رحمت بهروی خود وا کرد
تخت ما بر فراز فرش نهاد؟
نام ما پادشاه عرش نهاد؟
زچه گوييد رفت و ناپيداست؟
او مگر خارج از قلمرو ماست؟
جز دوعالم نيافريدستم
هر دو عالم به نام او بستم
او اگر هست هردو عالم هست
او اگر نيست رفتهايم از دست
او اگر هست عرش ما برپاست
او اگر نيست، عرش و فرش کهراست؟
او اگر هست نقش ما زيباست
او اگر نيست، جمله بادِ هواست
هيچ در هيچِ پيچ در پيچست
دو جهان بی وجود او هيچست
آدمی گُم شود، خدا هم نيست
گوش اگر نيست شد، صدا هم نيست
آدم از اين جهان اگر کوچد
شب فراز آيد و سحر کوچد
شب تاريکِ پوچ ِ بیمعنا
در رسد خالی از حضور خدا
نه خدا ماند و نه آثارش
لوح محفوظ و نقش ديوارش
هستی اندر سکوت محض خزد
نَفَسِ روح بر جهان نوزد
محض تاريکی و سرای سکون
هيچ همگون و پوچِ ناهمگون
معنی از هست و نيست بگريزد
نيست با نيست درهم آميزد
نيست در نيست چيست غير از نيست؟
به عدم کردگار هستی کيست؟
کردگاری که در عدم پويد
نيستی کارَد و عدم رويد
هست ِ بینام، چشمِ بينا نيست
کانچه را نام نيست، معنا نيست
زانکه آدم به هست نام نهاد
نيستی رو در انهدام نهاد
هست شد هستی آن زمان کآدم
زد به عالم ز نامِ هستی دَم
آمد و نام داد هستی را
بد و نيک و بلند و پستی را
گذر لحظه را زمان ناميد
جويبار وی آسمان ناميد
ظرف اشياء را فضا ناميد
هست سازنده را خدا ناميد
زشت و زيبا و نور و ظلمت را
مهر و کين را و عجز و قوت را
مشرق و مغرب و شمال و جنوب
ماه و خورشيد در طلوع و غروب
سقف مينايی و چراغانيش
شب تاريک و صبح نورانيش
آب را خاک را و آتش را
ابر آرام و موج سرکش را
دشت سرسبزواحه در برهوت
جنبش ساکن و صدای سکوت
بال پروانه و ترنّم برگ
بر گل و سبزه تندبارِ تگرگ
رخشش آذرخش و کوبش رعد
لحظهی ناخجسته، ساعت سعد
سبز و سرخ و سفيد و زرد و سياه
تابش آفتاب و گردش ماه
نَفَس باد و نعرهی طوفان
کوبش رعد و ريزش باران
خشمِ آتشفشان و قعر مغاک
لرز کوه و دهانگشودنِ خاک
پنجهی وحش و پيکر خونبار
وقنا ربنا عذابالنار
وحشت اينگونهاش بهروز و بهشب
ساخت ربّ و پناه برد به رب
وهم و ترسش پناهگاه آورد
به خدای جهان پناه آورد
به خدايی که نام داد او را
تاج شاهی به سر نهاد او را
کاخ وی را به آسمانها برد
بینشانی به بینشانها برد
ما ز ناميدنش خدا شدهايم
وينچنين با وی آشنا شدهايم
وينچنين ما شديم ربالناس
ملکالناس فی صدورالناس
ترس، پروردگار مذهب شد
خشيةالدهر خشيةالرب شد
نام ما برد و رب شديم او را
ترس دائمطلب شديم او را
تا بسايد ز روی عجز و نياز
رو به درگاه ربِّ بندهنواز
گر ز ما بر زبان نيارد نام
رونق بخت ماست بیفرجام
برق بینامی آتش انگيزد
کاخ ما زآسمان فرو ريزد
سازد از ما درون پيلهی خويش
بت گمنام بیقبيلهی خويش
بت گمنام خيل خاموشان
خفته در حلقهی فراموشان
وينچنين زآسمان هبوط کنيم
به مغاک زمين سقوط کنيم
حال بايد چه کرد با اين درد؟
تو که جز شيطنت ندانی کرد!!ـ
شيطان
ای خدايی که راندهی تو منم
خر ازين پل رهاندهی تو منم
دور ازين کارگاه کج بنياد
هستم از هفتدولتت آزاد
نه بر آن نعمت تو مهمانم
نه ترا منّتیست بر جانم
میخورم نان هوش و آزادي
خوشتر از نعمت خدادادي
خوش به بازار جهل میخندم
بار بر دوش خود نمیبندم
روز اوّل در آن بهشتِ خيال
آدم از جهل بود مالامال
نه به عشقِ خداش دسترسي
نه به حواش ميلی و هوسي
من در آن حال و روز نامطبوع
دادم و خورد ميوهی ممنوع
جهلش از سر پريد و نادانی
شد جهانش به عشق نورانی
دين و دل در وجود حوا بست
چشم در چشم يار شيدا بست
دست بنهاد روی دستانش
آتش آميخت با دل و جانش
لبِ لرزان نهاد بر لب يار
مرده شد زنده، خفته شد بيدار
هردو برهم چو مار پيچيدند
پودواری به تار پيچيدند
نه نشانی ز زهد بود و نه دين
اين برآن حلقه بود و آن بر اين
نه نشانی ز خوف بود و گناه
غضبِ يهوه، کيفر الله
نه به روحالقُذُس گمانی بود
نه ز ملاعمر نشانی بود
نه خمينی صدا و سيما داشت
قفل در زير نافِ حوا داشت
منکراتش نداشت بر آدم
نظرِ حِقد و کين به زير شکم
پاسدارش نداشت دست به تيغ
تا کند پرتو از چراغ دريغ
نه به نام نجابت و اخلاق
عشق میخورد بر قفا شلاق
نه ز فتوای شرع و حکم فقيه
عشق میشد به تيغِ دين تنبيه
روی زيبا رها ز چادر بود
دامن عشق از صفا پر بود
دل عشاق را نه ترس و نه بيم
بود از حُکمِ شحنه و دژخيم
سنگها زيبِ جويباران بود
نغمهپرداز آبشاران بود
عرصهی شومِ سنگساران را
شرع در کف نمیفشرد آن را
دشت آرام و باغ بود آرام
پرتوافشان چراغ بود آرام
مهر، زرين و شوق زيبا بود
دل آدم به نزد حوا بود
لب به لب بود آدم و حوا
پنجه در پنجه بود و پا در پا
چشم در چشم بود و ناف به ناف
سين به سين میسُريد و کاف به کاف
جات خالی که صحنه ديدن داشت
نغمهی عاشقان شنيدن داشت
شعله انگيخت، عشق در آدم
عاشقی رخنه کرد در عالم
شيوهی طاغيان عالم شد
خود ازين شيوه، آدم، آدم شد
دودِ دل رفت و نور مهر آمد
دل حوا تنور مهر آمد
ليک ازين شيوه سخت رنجيدي
روی برتافتی و غريدي
عاشقان را ز خويش تاراندي
وينچنين از بهشتشان راندي
دست آدم به دست حوا بود
خاک تبعيدگاه آنها بود
اگر از من کنی نظرخواهي
جرمشان عشق بود و آگاهي
خدا
جرمشان عشق بود؟
شيطان
آری بود!ـ
جرم مکتوم و آشکاری بود
سرّ سربستهی شکوفهی باغ
آتشی بود در وجود چراغ
شعلهای بود و گرچه میديديش
خفته و مُرده میپسنديديش
بود بر آن درخت دانايی
راز پنهان عشق و شيدايی
راز میخواستی نهان ماند
تا بساط تو درامان ماند
مهر میخواستی به بند بُوَد
تا نه جز بر تو دلپسند بُوَد
عشق میخواستی به خواب اندر
شوقِ عشاق در غياب اندر
باغ، از کار و زرع و کشت تهي
آدم از عشق در بهشت تهي
سفر از جان آدميّت دور
حضر از محضر خرد معذور
تا نه بينش به چشم و پويه به پاي
تا نه در کار، دستِ کارگشاي
تا نه آفاق آرزو در جان
تا نه رهرو به راه خويش روان
تا نه در سينه سوز و فکر به سر
نه سر ساختن، نه ذوق هنر
نه ظرافت، نه حس زيبايی
نه به دل خواهش شکوفايی
نه ز برگی به برگ سر سايد
نظری سايه بر نظر سايد
گل ز بلبل دريغ دارد رنگ
دل بر آواز او ندارد تنگ
تا نه پرواز شوق و شور آرد
پر پروانه دل به نور آرد
گَرد نفشاند از درخت بهار
تا درختی دگر برآرد بار
بوسه نارد نسيم سوی گياه
ز گياهی که دل نهاده به راه
نرهاند جهان به صوت جلی
بند جان از ارادهی ازلی
تا بماند بهشت، خانه جهل
کار دنيا به کارگردان سهل
همه فرمانبر خدا باشند
آدم، اما خرِ خدا باشند
همه لايفهمون و صُمٌ بُکم
تا چه آيد ز کبريايت حُکم
خدا
زين ذکاوت که بر جبين داری
راستی را که آفرين داری
من که بنيان اين بنا کردم
ماندهام کزچه با تو تا کردم؟
تا تو زينگونه تيزی و گستاخ
تنگ گردد به ما جهان فراخ
زانکه راز نهفته و مستور
میدمی بیحفاظ در شيپور
زانکه اسرار بر ملا داري
سر به پروندهی خدا داري
زين جسارت که در تو بيدارست
آنچه پوشيده نيست، اسرار است
پيش از آندم که خاک شد آدم
آتش آوردم و تو را زادم
غافل ازآنکه بر خطا راندم
تخم طغيان به عالم افشاندم
حال در خلوت خدايی خويش
به نهانگاه کبريايی خويش
گاه ازين دستکار آتشزاد
میکنم از سر ملامت ياد
کزچه تا طرح اين بنا کردم
در جهان آتشی به پا کردم
آتشی فتنهبار و عالمسوز
شررافشان و شعلهور شب و روز
خويش را بين خواب و بيداري
پروريدم در آستين ماري
نه زمين زو در آشتی، نه زمان
چوب در لای چرخ کون و مکان
وينچنين آفريدمت گستاخ
تا شوی دشمن و درآری شاخ؟
تاشوی سد راه خاموشي
ناپديداری و فراموشي
عدوی دين و دوست با آدم
دستکارِ خدای لايعلم
گر ترا از همان نخستين روز
ديده بودم چنين شرارهفروز
هرگز آتش بهپا نمیکردم
دشمنی با خدا نمیکردم
سرِ بیدردِ سر نمیبستم
به کمر، بار شر نمیبستم
مايهی ريب و سايهی تدليس
دام او زهد و نام او ابليس
شيطان
در نهادت خلاف میبينم
به کژيت اعتراف میبينم
خود ز عيب اندرين بنا گويی
وز پشيمانی خدا گويی
گر ز خلق منت پشيمانیست
اين سخن اعتراف نادانیست
خدا
قلم صنع را خطا بينی
نقص در صنعت خدا بينی
ور پشيمان نئی دروغ چراست؟
وين سخنهای بیفروغ چراست؟
جامهای دوختی به قامت خويش
ز چهرو میکنی ملامت خويش؟
اگر از جامهدوز در گلهاي
ز چه کردی چنين معاملهای؟
وگر آن جامه راست دوختهاي
از چه با ما به کج فروختهای؟
دَرزی کائنات اگر کج دوخت
کج خود را چرا به خلق فروخت؟
اوستا گر سياه دوخت قبا
زچه خواهد سپيد بر تن ما؟
بر تن ما گر آن سيه دوزي
زچهرو مان سپيدی آموزی؟
گلهمندی ازين کلاه کبود
که قبولِ تو بر قبا افزود؟
اين کـُلَه بهر زيب پيکر ما
دستکار تو دوخت بر سر ما
نک ملولی ازين کلهداري
که رسيد از ارادهی باری؟
گر کنی خود کلاه خود قاضي
نشوی راضی از کلهسازي
کلهی دوختی سياه سياه
چاه کن را ببين در آن بن چاه
خوش در آن چَه، به آمد و شُد باش
گلهمند از ارادهی خود باش!
نه بر آدم بتاز و کيفر خواه
نه ز شيطان سلوکِ ديگر خواه
خود از اوّل که سرنوشت نوشت
خط زيبای ما به دفتر، زشت
قلم صُنع، رامِ دست تو بود
بنده در قيدِ بند و بست تو بود
شدم آن شيوهای که گفتی شو
رفتم آن معبری که گفتی رو
«فـَيـَکون»، آن زمان که «کـُن» گفتی
حال با امرِ «کُن» برآشفتی؟
گر خوشآواز يا بدآواييم
حاصل امرِ«کُن»، همين ماييم
هستِ شيطان و آدم و حوا
نيست جز پاسخی به امر شما
اگر آن امر «کُن» کز اوّل روز
شد به امر خدا جهانْافروز
امر بیچون و بیچرا بودهست
خالی از خدعه و خطا بودهست،
ازچه آدم گناهکار آمد؟
همچو حوا اسير و خوار آمد؟
ازچه شيطان به شيطنت کوشد؟
جامهی جهدِ طاغيان پوشد؟
رغمِ ميل خدا فريب دهد
عقل سرخ از درخت سيب دهد؟
اگر آن خشتِ کژ نهاده تويی
آفريننده را اراده تويی
کژ از آن رفت اين بنا تا عرش
که نهاد اوستاش کژ، بر فرش
اين بنا را تو اوستاد کبير
کژ نهادی، به خلق خرده مگير!
آدم ار گم شدهست؟ حق با اوست
زانکه آبش نه با تو در يک جوست
آدم آزرده است ازين خواري
که بر او بستی و طلبکاري
دست بر سر زدهست ازين بنبست
که نه ره يابد و نه جای نشست
لنگلنگان در اين ره مسدود
میخزد بیثبات و بیمقصود
خدا
از چه بیمقصد است؟
شيطان
زانکه درين
خاکدان تو با بلاست قرين
زانکه تبعيد گاه او برخاک
خالی است از حضور عنصر پاک
خالی است از حضور نيک
خدا
چرا؟
زان که بَدحاکم است و بیپروا،
اهل دين جامه خدا پوشند
تا به بيداد و ناروا کوشند
زين «به نام خدا ستيزه و جنگ»
خاک بر آدميّت آمد تنگ
آن يکی يهوه را بهانه گرفت
جهل را عُمر جاودانه گرفت
اين ز روحالقدس به شک افتاد
نطفه در بطن دُختِ بکر نهاد
وان ز بُتها بتی گرفت گواه
مير بتخانه نام او الله
هرسه نام تو را به خود بستند
گه شکستند و گاه پيوستند
گاه کشتند و گاه کوبيدند
گاه بردند و گاه روبيدند
آن يکی قتلگاه زيبا داشت
نعش آزاده بر چليپا داشت
واندگر کوره داشت در تفتيش
اهل دانش ميان شعلهی کيش
واندگر وِرد اقتلواش به لب
تاعرب را کند خليفهی رب
جنگها جنگ شاخ با سُم بود
چون حقيقت در آنميان گم بود
هرکه او بر زمين نسق میبست
بود مُهر خدايش اندر دست
همه نام تو تيغ میکردند
جان ز مردم دريغ میکردند
آن يکی از تو رقعه داشت به دست
با تو سر میشکست و در میبست
واندگر از تو لوح داشت به کف
لشگر صفدرش صف اندر صف
سيف برّان به دست مؤمن داشت
مسجد و منبر و مؤذن داشت
نيزهاش تيز و خنجرش در مشت
اين شکم میدريد و آن میکشت
واندگر از تو شعله میافروخت
گوهر فهم را در آن میسوخت
آتش اندر ميان معبد و دير
خوش به کار کبابکردن غير
جهل تاجِ خداش بر سر بود
جان دانش به شعله اندر بود
اهل دين هرچه ناروا میکرد
همه در خانهی خدا میکرد
کيدها بود و کينهتوزیها
کورهها و کتابسوزیها
نام رب حيلهی رياست بود
زانکه بازيچهی سياست بود
نام رب پای فتنه را پل بود
پرچم غارت و چپاول بود
قرنها بود و اينچنين میبود
عقل، در بندِ اهل دين میبود
آدمی خوار و سرشکستهی خويش
اقتدار خدا به دست کشيش
آدمی با کمند دين در دام
بندی مفتی و فقيه و امام
بردهی کاهن و خرِ قسّيس
زشتنامی نصيبهی ابليس
هرچه ديد آدم از بد انديشان
خط و مُهر تو بود با ايشان
هرکجا ظلم بود و غارت بود
شرع و دين سکهی تجارت بود
اهل دين از خدا مدد میخواست
جزيه و باج بیعدد میخواست
گرگواری به جان حقالناس
متجاوز ولی خدایشناس
حجةالحق، امام اعظم بود
گرگ در پوستين آدم بود
خويش را پيشوای دين میديد
دست حق اندر آستين میديد
دست حقش ولی نبود مگر
دست بيدادکار و دونپرور
دست بيداد شد بشير و نذير
دين شقاوت شد و خدا شمشير
اهل دين، بند جهلش اندر دست
سنگ بر پای آدمی میبست
عرصهی خاک ازين نحوست و ننگ
اينچنين شد بر آدميت تنگ
آدمی نيکسرنوشت نبود
که نديد آنچه را که زشت نبود
او بر اين خاک هرچه بد میديد
غم و اندوه بیعدد میديد،
خوش به مُهر خدا مؤيّد بود
نام شيطان در اينميان بد بود
حال بدنام اين کوير منم
دام تزوير و گرگ پير منم
ديگران حاجب و هواخواهت
من ولی راندهای ز درگاهت
از ازل تا ابد مرا لعن است
به جگر بسته ناوکِ طعن است
ليک اصحاب دين شفيق تو اند
دزد و قاتل ولی رفيق تو اند
من گنهکار ازآن شدم که سرشت
حفظ کردم در آن هوای بهشت
روز اول به حکم لم يزلی
طبع آزادهام نگفت بلی!
سجده بر آدمی نياوردم
گو خطا باد، اگر خطا کردم
اين خطا را به جان پذيرايم
که به خاکت جبين نمیسايم
از اصولم هزينهای نکنم
سجده بر آفرينهای نکنم
سجده اندر سرشت شيطان نيست
زان ز عصيان خود پشيمان نيست
&
لينک:
http://msahar.blogspot.com/2010/11/blog-post_09.html
https://www.facebook.com/notes/mohammad-djalali/شیطان-و-حدا-نمایشنامه-منظوم-اثر-مسحر/10150199784297528