امرِ قدسی و ضرورتِ گذر از آن
مشکلِ ما بسی فراتر از آخوند و اسلام است. در حقيقت، ما گرفتارِ «پرستندگی» شدهايم. در چنبرهیِ «امرِ قدسی» گرفتار آمدهايم؛ و حتّی آنجا که قداستی در کار نبوده نيز، «کارگاهِ بازتوليدِ امرِ قدسی» ما بهکار افتاده، و از بسياری چيزها، اشخاص، وقايع، و پديدهها، «امرِ قدسی» ساخته، و به پرستشِ آن پرداختهايم.
حتّی بهنظر میرسد که بسياری از کنش-واکنشهایِ ما، که علیالظّاهر با مقولاتِ ديگری مربوط مینمايد، در اصل، از همين ريشه آب میخورد. و از آنجملهست برخی مسائلِ بهظاهر قومی. واقعهیِ آذربايجان (مستانگی و عربديدن به خاطر يا بهانهیِ يک کاريکاتورِ ساده و بیاهمّيّت)، دستِکم در نظرِ من، بويی از اين ناهنجاریِ هولناک با خود داشت.
ظاهراً جريحهدار شدنِ احساساتِ قومی باعثِ اين خيزشِ مضحکِ دردناک بوده؛ و باز در بهاصطلاح ريشهيابیِ عللِ نهفته، کشف کردهايم که درد و ستمِ ساليان (يعنی اين چند دههیِ بعد از رفتنِ سلسلهیِ ترکِ قاجار) به اين جرقّهیِ ناچيز دامن زده و ازآن آتشی شعلهور پديد آورده است. امّا بهگُمانِ من، هرگاه نتوان برایِ برآشفتگیها و واکنشهايی از اين دست، دليلِ معقول سراغ نمود (و مقصودم از «دليلِ معقول» دليلیست که بهوجودِ «قطعيّت يا احتمالِ زيان» بازگردد)، ناچار بايد واقعه را با چيزی نامعقول مربوط دانست. و امرِ قدسی، يکی از خوفناکترين و پرزورترينِ اين نامعقولات است!
اگر فیالمثل آذربايجان استانداری محلّی میداشت و دولت بیمقدّمه و بدونِ دليلِ قابلِ عرضه و قبول، ناگاه به تعويضِ او و جایگزينیِ يک استاندارِ مثلاً فارس يا بلوچ يا... اقدام میکرد، میتوانستيم اينگونه برآشفتگیها را موجّه بدانيم. امّا وقتی چنين نبوده، و از کاريکاتورِ موردِ منازعه هيچ زيانی -اعمِّ از مادّی و غيرِ مادّی- متوجّهِ آذربايجان نبوده و نيست، مگر در حدّی که میتوان با طرحِ شکايتی عادّی به مقابلهیِ با آن پرداخت، نبايد شک کرد که علّتِ واقعه از جنسِ «عللِ موهوم» بوده؛ و در اين مورد، يعنی علّتی برآمده از "قداست".
با يکنگاه میتوان ديد و دانست که «ترکيّت» برایِ ترکزبانانِ شمالِ شرقِ ايران (آذربايجان و...) قداستی دارد، درست از همان جنس که دين.
ممکن است پنداشته و گفته شود که «معتقدانِ امرِ قدسی و پيروانِ قداست، معمولاً برایِ اهانتکننده به مقدّساتِ خويش، به مجازاتی کمتر از مرگ رضايت نمیدهند» و ما هيچگاه نديدهايم که مردمانِ آن خطّه، همبیوطنانِ [2] عزيزِ آذربايجان و...، چنين رفتاری داشته باشند.
اينجا، بهگُمانِ من، دو نکتهیِ بسيار مهم وجود دارد: يکی اين که چگونگیِ اصل و اساسِ سوژهیِ قداستيافته، در چند و چونِ رفتارِ پرستندگان دخيل است؛ به اين معنا که: بسته به ماهيّتِ حقيقی و پيش از قداستيافتگیِ آن موضوع، شیء، يا شخص، با رفتارهایِ متفاوتِ پرستندگان روبهرو خواهيم بود. نکتهیِ ديگر، موضوعِ «توان-ناتوانی» است.
اگر جمهوریِ اسلامی در دفاع از امرِ قدسیِ خويش، دست به کشتار و سرکوب میزند، بهدليلِ سادهیِ «توانستن» است. کاستهشدن از شدّتِ خشونتهایِ جمهوریِ اسلامی، در مقايسه با سالهایِ 60 تا 68، بهروشنی اين موضوع را تأييد میکند.
نمونهیِ بسيار آشکارکنندهیِ ديگر، وضعِ کشتارگرانِ عراق است. در ايّامِ سلطهیِ سلطانِ قدرقدرت، صدّامالحسين، همينان بودند و از نظرِ عقيده نيز فرقی با امروز نداشتند، امّا سلطهیِ مخوفِ صدّامی امکانِ هرگونه کشتارِ مقدّس را از ايشان سلب مینمود. با آزادیِ عراق و رفعِ سلطه، امکانِ عمل پديد آمد، و ديديم آنچه کردند و میکنند.
از اينرو، اصلاً نمیتوان مطمئن بود که در فردایِ آزادیِ ايران، شاهدِ کشتار و ترور و سرکوبِ قدسی، از سویِ گروههایِ قومی و غيرِ قومی نخواهيم بود.
بايد ريشهیِ قداست را خشکاند. و برایِ خشکاندنِ ريشهیِ قداست -که شخصِ مبتلا به پرستندگی را به «جادوزدگی» دچار میسازد-، بايد به انکارِ کليّتِ «امرِ قدسی» برخاست.
در جهان هيچ چيزِ مقدّسی وجود ندارد.
م. سهرابی
خرداد 1385
:
?
پابرگها:
[1] در يکی از وبلاگها، مست و کلّهپا، امّا راست، کامنتی نوشته بودم، و فردا يا پسفردا که سری زدم (که جواب بدهم؛ چون مطمئن بودم که درست و حسابی فحش خوردهام!) ديدم که کامنتِ من به بلایِ غيبی دچار شده و به ملکوتِ سفلی پيوسته. اين که -به شيطان سوگند- پارگکی خوشحال هم شده بودم که پاک کرده، بماند، امّا نبايد میکرد. حدّاکثر میتوانست او هم بيايد تویِ کامنتدونیِ فردایِ روشن مست کند! با اينهمه، به آن عزيز ايرادی نيست.
خوب که فکر کردم، ديدم احتمالاً کامنت را از رویِ دلسوزی برداشته. ديده و حتم کرده که عدّهیِ وافری دشمنِ خونیِ منِ بینوا خواهند شد. بيشترتر که فکر کردم، حاصلاش اين يادداشت شد که میبينيد. واقعاً مشکل داريم. کمکم دارم بيشتر باور میکنم که هيچ راهی نيست، الّا اينکه برایِ يک دهسالی، افسارکِ خودمان را بسپاريم دستِ بچّهیِ آدميزاد (منظورم همان «پسرِ انسان» است)؛ شايد، بلکم، ما هم اندکاندک «آدم» شديم.
[2] اين ترکيب، کاملاً منطقیست و درآن هيچ وجهی از توهين مستتر نيست. وطن نداريم که. داريم؟! وطنِ اشغالشده ناماش وطن نيست؛ زندان است.
ای کاش حالا که زحمت کشیدی و مشکلات را برشمردی راه کارهایی را هم برای مبارزه با آن ارئه میدادی.
AntwortenLöschenوقتی ملتی گرفتار خدا (پرستندگی )از هر نوع آن باشد به سادگی هم بازیچه دست این یا آن قدرت سوء استفاده جو میشود.
چه کسی است که بتواند ادعا کند که شورشهای خطه آذربایجان خودجوش بوده.
اگر کسی چنین ادعایی کرد یا نمیداند به حرکت در آوردن این همه انسان چه ابزاری را نیاز دارد یا اینکه دروغ میگوید.
تازه در مورد اعتراضها من نمیفهمم چرا مردم آذربایجان باید ادعا کنند که فقط آنها هستند که مورد تجاوز و زورگویی حکومت قرار گرفتهاند!؟ این حکومت به هیچ قوم، گروه یا ملیتی رحم نکرده درضمن خود رهبر تورک است دیگر از او مقامی بالاتر هم مگر در هرم قدرت داریم!؟
خسن آقای ِ عزیز ، من خیلی کم فهم تر از آنم که بتوانم راه حلی ارائه کنم . فقط آنچه را که می فهمم به زبان می آورم . در باره ی ِ گستردگی ِ ستم ، کاملاً با شما هم عقیده ام ؛ بلکه اصلاً تا پیش از رضا شاه ، ما حدود نهصد سالی گرفتار ِ حکّام ِ ترک بوده ایم ، و به ما زورها گفته شده ؛ به حدّی که در زبانمان اصطلاح ِ « ترک تازی » داریم . و تصور نمی کنم که بتوان از ستم فارس به ترک گپ زد . امّا این تنها یک روی ِ ماجراست . اصل ِ بیچارگی ِ ما چیز ِ دیگری است : ما ، از ترک و کرد و بلوچ و لر و خوزی و عرب و غیره و غیره ، همه یک مشکل داریم ، و آن این است که هشیار و به خود نیستیم . دیگری به جای ما تصمیم می گیرد . دیگری به جای ما حکم می کند . همه ی ما گرفتار ِ دین و خداییم . باید همه با هم بکوشیم که از این چنبره ی ِ شوم بدرآییم .
AntwortenLöschen------------
ضمناً نمی دانم چرا کامنت های وبلاگم منعکس نمی شود . چه ایرادی در کدها هست ، نمی فهمم ؟