
::::
متن (ايميل):
سال انقلاب من ششهفت ساله بودم. پدرم توی زيرزمين اعلاميه چاپ میکرد، از شاه متنفر بود و در تظاهرات شرکت میکرد و آتش انقلابیاش تند بود. يکشب توی ميهمانی خانوادگی در حالیکه گيلاس جانیوالکرش دستش بود، داشت امام امام میکرد. خانوم دايیام گفت: آقای استوار! اگر اين امام شما قدرت را در دست بگيرد همهی ما بايد روسری سر کنيم! پدرم در حالیکه يک قاشق خاويار روی تست میزد شانههايش را بالا انداخت و گفت: ای! فريدهخانوم، حالا شما هم يک پارچه رو سرت بنداز، در مقابل آزادی يک ملت، اين بهای سنگينی نيست، هست؟ فريدهخانوم که زن سادهای بود به تتهپته افتاد و جوابی نداد، مادرم که سفرهی شام را میچيد و هميشه بهترين کسی بود که میتوانست حال بابام را بگيرد؛ با کنايه گفت: آقای استوار! اون ليوان جانیوالکر را هم از شما میگيرند ها! پدرم يکه خورد، اما شانههايش را بالا انداخت و باز تکرار کرد: بگيرند! در مقابل آزادی يک ملت، اين بهای سنگينی نيست، هست؟ طفلک پدرم معنای چيزی که داشت برايش مبارزه میکرد را نمیدانست. پدرم يک احمق بود. پيشبينی مادرم به وقوع پيوست. نهتنها بطری جانیوالکر را از دست پدرم گرفتند، شغل و موقعيت اجتماعیاش را هم گرفتند. گفتند که ما انقلاب کرديم که تعهد بر تخصص بچربد (طفلکی آنها هم نمیدانستند چرا انقلاب کردهاند). به پدرم گفتند اگر متعهدی ريش بگذار و کراوات نبند و چفيه ببند و عضو بسيج شو، شايد از سوابقت چشمپوشی کنيم. پدرم قبول نکرد، گفت ولی ما انقلاب نکرديم که من ريش بگذارم و چفيه ببندم! طفلک پدرم به سرنوشت بدی دچار شد، مدتی بعد پاکسازی شد و آرزوهايش در برابر چشمهايش بر باد رفت. هنوز هم گاهگاهی به نقل از روبسپير میگويد ”انقلاب فرزندانش را میبلعد“ و سرش را بهافسوس تکان میدهد. اگر از من بپرسی اين جمله را اينگونه اصلاح میکنم: انقلاب احمقها را میبلعد. بعدها پرسيديم چرا انقلاب کردی؟ چرا زير پرچم آن پيرمرد خرفت لعنتی رفتی؟ میگفت: امام قرار نبود رهبری کند! گفته بود بعد از پيروزی انقلاب برمیگردد حوزه! قرار نبود چنين شود، قرار نبود چنان شود. قرار بود ايران گلستان شود. همه برای پدرم دل میسوزاندند، اما من نمیتوانستم پدرم را ببخشم. من آن شب مهمانی را بهياد داشتم و از دهانم پريد: اما قرار بود سر مامان روسری کنند و تو گفتی اشکالی ندارد. تو برای آزادی میجنگيدی، اما حتی مفهوم ابتدايی آزادی را نمیدانستی! تو نه مفهوم آزادی، نه دموکراسی و نه حتی ماهيّت مردمی که سنگشان را به سينه میزدی، نمیدانستی! پدرم سکوت کرد و غمگين رويش را برگرداند، مادرم لب گزيد که يعنی بس کن. اما من هنوز-و باز- و تا آخر- عمر میگويم: بسياری از مردم ما بسيار نادان هستند (حتی روشنفکرهای ما)، از مفاهيم اوليهی حقوق اجتماعیشان هيچ نمیدانند، اسير خرافه و جهل هستند، درک درستی از سياست ندارند، اهل مصلحتانديشی و پردهپوشی هستند و در نهايت اين مردم هستند که حاکميت ظلم و جور و خرافه را میپذيرند. تا آنها آگاه نباشند و ندانند که به کدام سمت حرکت میکنند، آش همين آش است و کاسه همين کاسه. بنا بر اين و تا اطلاع ثانوی و با اجازه بزرگترها، من اين گروه را احمق مینامم/ از يک ایميل
http://www.facebook.com/note.php?note_id=10150184327224671&comments
::::
و اينک يادداشت (از: م. سهرابی):
عظمتِ نامکشوف (پيرامونِ واقعهیِ 57)
فکر میکنم راوی روايت (که البتّه کاملاً آشکار است که فرستندهی ايميل «او» را جعل کرده تا حرف توی دهناش بگذارد، يا بهعبارتی: از دهان او گپ بزند! و اين هيچ ايرادی ندارد، بلکه شيوهی ادبی شناختهشدهی کهنیست) يک چيز را فراموش داشته، و آن اين است که امروز روز، صدالبتّه، از اين چلچلیها و بلبلزبونیها زياد میشه صادر کرد...
(بینياز از توضيح است که راوی-نويسنده، يک مسلمان کاملاً مسلمان است. بله! پيش کولی و کلّهمعلّق!؟ نداريم، ببهم!)
و امّا،
موضوع، ابداً به اين سادگیها نيست که راوی پنداشته. از ديد من، اين سادهانگارانهترين تحليلیست که میتوان از موضوعی به عظمت «واقعهی 57» ارائه داد. نمیگويم «سادهلوحانه»؛ اگرچه پُر دور از واقعيّت هم نيست!
اينجا نمیخواهم به تحليل خاصّ خودم از «واقعهی 57» بپردازم. امّا از بيان اين نکته گريزی نيست که: حتّی اگر هم –بهفرض- برای «حماقت» (چنانکه راوی میانگارد) نقش و سهمی قائل شويم، باز اين سهم و جايگاه، چندان بزرگ و تعيينکننده نيست که بتوان آن را «کلّ ماجرا» تصوّر کرد! حدّاکثر، گوشهای ناچيز محسوب میشود. همين، و نه بيشتر. (عجالةً از بیادبی و ناانصافیِ راوی، که به جمعی بيشازحد کثير از ما مردمان، نسبتِ ناروایِ «حماقت» میدهد، درمیگذريم). صرفاً میخواهم به اين نکته توجّه دهم که هرطور به اين موضوع مهم بنگريم، و هر تحليلی که داشته باشيم، در اين راستينهی شگرف تغييری ايجاد نمیکند که ازينپس، و تا زمانی که جهان به شکلی که میشناسيم (يعنی عبارت و متشکّل از کشورها و ملل) برجای باشد، بیهيچ ترديدی، تاريخ ايران در دو فصل مورد نگرش و بررسی قرار خواهد گرفت: پيش از 57، و بعد از آن. و بلکه، میخواهم ازين فراتر بروم و «واقعهی 57» را مهمترين واقعه، در کلّ تاريخ جهان معاصر بهشمار آورم!!
آينده (بهزودی، و نهچندان دير) نشان خواهد داد که عظمتِ واقعه تا چه حد بوده است...
ما «درون» واقعهايم، «خود» واقعهايم؛ و بسيار طبيعیست اگر نتوانيم قدّ و قوارهی آن را، چنانکه بايد و شايد، ببينيم...
و اين، موضوعیست که پیدرپی يادمان میرود! (خودم را میگويم...)
و سخنِ آخر اين که: اشتباه نشود، در پوسته و ظاهر «واقعهی 57»، هيچ چيزی –حتّی بهقدر يک سر سوزن- از جنس «مثبت» وجود ندارد! آنچه مهم است، نوزادیست که در ميان اين چرک و خون و نفرت، پای به جهان نهاده... مام ميهن فارغ شده!!!
از پس هزاروچارصد سال...
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen