جوحی، در روستا، بر شارعی، به اِراقت نشسته بود. مردی بر او بگذشت و گفت: فمنيعملات را بپوشان. جوحی سری تکان داد و گفت: چه میگويی؟ گفت: میگويم ثلاثهیِ معلّقهات را مستور ساز. جوحی گفت: به چه زبانی سخن میگويی که من درنمیيابم؟ گفت: میگويم مأخوذ به حيا باش و احليلات را بر انظار منه. جوحی در خشم شد؛ گفت: آيه میخوانی يا سخن میگويی!؟ پارسی بگوی تا من نيز دريابم... گذرنده فرياد زد: مردک! کير و خايهات را بپوشان. جوحی گفت: هان! پدرآمرزيده، میمردی اگر از نخست همين را میگفتی؟ من از کجا بدانم که در شهرِ شمايان، کير اينهمه القاب و عناوين دارد!!
J
لطيفه، هيچ ربطی به جاودانْياد جوحیِ بيچاره ندارد. آن را سالها پيش، از دوستی شنيدهام، و درآن روايت، اين لطيفه، بخشِ ثانوی –و بلکه اصلی-ِ حکايهوارهیِ تند و طنزآلودیست دربارهیِ يکی از بزرگانِ معاصران؛ و ازآنجا که من به اين بزرگمرد، ارادتِ ويژه میورزم، و آثارِ قلمِ وی را در زمرهیِ بهترينهایِ صدسالهیِ اخير میشمرم، نخواستم حکايهای افواهی را که هيچ معلوم نيست دشمنانِ وی برساختهاند، و يا بهواقع راست بوده، نقل و نشر دهم... ازينرو، آن را برش زدم، و تنها بخشِ لطيفه را آوردم؛ و به نامِ جوحی، که از نازنينْلطيفطنّازانِ اعصارِ پيشينِ فرهنگِ ماست؛ و سعی کردم محضِ رفعِ عدمِ باور، قدری حال و هوایِ قدمايی نيز به آن درسپوزم؛ همينطور تفنّنی، و ناسَخته!
...
امّا انگار مُخمُخه گريبانِ قلمام را رها نمیکند، پس، اصلِ روايت را –آنگونه که در نقشينگیِ حافظهیِ پيرمردِ درونام برجای مانده(و بديهیست که -بهويژه در نامها- کجوکوله هم خواهد بود!)- میآورم:
سالها پيش ازين، استاد بديعالزّمان فروزانفر، برایِ وکالت در مجلسِ شورا، از منطقهیِ «طبس-فردوس-بشرويه»، داوطلب شده بوده. کسی، از دوستانِ وی، میگويد اگر به خدمتِ آشيخحسينِ اعمیٰ برويم بد نيست؛ تأييدِ او، میتواند کمکِ بسيار مؤثّری باشد... (و اين شيخ، پيرِ نابينایِ معمّمی بوده، گويا در فردوس؛ و صاحبِ نفوذِ کلامِ فوقالعادّه). نزدِ شيخ میروند. دوستِ استاد فروزانفر، به معرّفی میپردازد: جنابِ آشيخحسين، آقایِ فروزانفر آمدهاند خدمتتان... شيخ دستی به ريش کشيده، میگويد: عجب! عجب! بهجا نمیآورم. مرد میگويد: استادِ دانشگاهِ تهران... شيخ سری تکان میدهد، که: بازهم بهجا نياوردم. مرد میگويد: استاد بديعالزّمان فروزانفر، نويسنده، شاعر، محقّقِ عاليقدر... شيخ، مجدّداً بهانکار سری میآونگد که: نه... نه... مرد میافزايد: استاد فروزانفر... سناتور... شيخ میگويد: نه... نشناختم... بهجا نمیآورم...
عاقبت، مرد، يکلحظه، سر بيخِ گوشِ شيخ برده و آهسته میگويد: بابا، آشيخحسنِ بشرويه ديگه!
شيخِ اعمیٰ، سری بالا میآورد، چشمهایِ بینورِ پُر بصيرتاش را به سویِ ايشان دوخته، پوزخندی میزند و میگويد: خب، اين را زودتر میگفتی مؤمن... من، يادِ حکايتی افتادم:
مردی بر راهی نشسته بود و بول میکرد...
سهشنبه، 5 ارديبهشت 1391، 24 آوريل 2012
https://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2012/04/alqhab1.pdf
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen