
(نظمِ حکايتی از فيهمافيه)
بود بقّالی و عاشق بر زنی
زن نه و، قلب ورا بُد رهزنی
بود آن خاتون چو برگ گل نکو
نيکخوی و نيکگوی و نيکرو
گلرخی، مهپيکری، سيمينذقن
دلبر هر مرد و رشک جمله زن
وصف پنهان زير چادر زان صنم
گر بگويم، خونات افتد گردنام
...
چون که زورآور شود هجران همی
برکند از آدمی، تنبان همی
طاقت بقّال، شد در هجر، طاق
گشت پاتيل از می تلخ فراق
پس کنيز دلبرش را يافت کرد
داد سوی ماهرو، پيغام درد
کای شده عشقات بهين سودای من
گر نيابم مر تو را، ای وای من!
من چنينام، من چنانام؛ سوختم
جامهی عشق تو بر تن دوختم
...
بر کنيزک خواند چون پيغام، زود
پاره در کف، مر ورا راهی نمود
...
گفت با خاتون خود پس آن کنيز
کاينچنين میگفت بقّال ای عزيز:
خيز و آ پيش من ای زيباصنم
تا پس و پيش تو را احيا کنم!
طيره شد خاتون و لختی دم نزد
از خجالت، پلک هم بر هم نزد
گفت: با اين سردی و بیمزّگی؟
لايق ما داند او اين هرزگی!؟
گفت: نی؛ او گفته با من بيش ازين
ليک مقصودش همين بود و، همين!
بگذر از قشر و، به مغزش کن نظر
کاصل مقصود است و، باقی درد سر!
زن نه و، قلب ورا بُد رهزنی
بود آن خاتون چو برگ گل نکو
نيکخوی و نيکگوی و نيکرو
گلرخی، مهپيکری، سيمينذقن
دلبر هر مرد و رشک جمله زن
وصف پنهان زير چادر زان صنم
گر بگويم، خونات افتد گردنام
...
چون که زورآور شود هجران همی
برکند از آدمی، تنبان همی
طاقت بقّال، شد در هجر، طاق
گشت پاتيل از می تلخ فراق
پس کنيز دلبرش را يافت کرد
داد سوی ماهرو، پيغام درد
کای شده عشقات بهين سودای من
گر نيابم مر تو را، ای وای من!
من چنينام، من چنانام؛ سوختم
جامهی عشق تو بر تن دوختم
...
بر کنيزک خواند چون پيغام، زود
پاره در کف، مر ورا راهی نمود
...
گفت با خاتون خود پس آن کنيز
کاينچنين میگفت بقّال ای عزيز:
خيز و آ پيش من ای زيباصنم
تا پس و پيش تو را احيا کنم!
طيره شد خاتون و لختی دم نزد
از خجالت، پلک هم بر هم نزد
گفت: با اين سردی و بیمزّگی؟
لايق ما داند او اين هرزگی!؟
گفت: نی؛ او گفته با من بيش ازين
ليک مقصودش همين بود و، همين!
بگذر از قشر و، به مغزش کن نظر
کاصل مقصود است و، باقی درد سر!
J
نسخهی پیدیاف
×××
(از بافتههای سالهای دور: 3-1362. نسخه نداشتم، از حافظه نقل کردم؛ و چندجا ناچار از «دوبارهسرايی» شدم؛ و چندجا را هم رها کردم...!!)
$
اصلِ متن فيهمافيه:
بقالی زنی را دوست میداشت. با کنيزک خاتون پيغامها کرد که من چنينم و چنانم و عاشم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دوش بر من چنين گذشت. قصههای دراز فروخواند. کنيزک به خدمت خاتون آمد و گفت: «بقال سلام میرساند و میگويد که بيا تا با تو چنين کنم و چنان کنم!» گفت: «به اين سردی؟!» گفت: «او دراز گفت، اما مقصود اين بود!!»
اصل مقصود است، باقی دردسر است.
&
منبع نقل (اصلِ متن فيهمافيه):
Amir Hosein Mousavian
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=204548646270712&set=a.121194047939506.19653.100001467341711&type=1&comments

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen