
غربت به شهر و به کشور،
يا سرزمينی جدا نيست.
غربت، فضايیست
از بیکرانِ فضاها که هر آدمی در دلِ خويش دارد؛
پنهان و دور از نظرها.
در ازدحامِ فضاهایِ ديگر،
درهایِ آن بسته میماند، امّا
وقتی فضايی تهی گردد از ساکنِ خويش،
غربت، بهناگاه
در نه، که ديوارِ خود میگشايد...
دل، تنگ میگردد از سيل و آوارِ غربت
اندوه، مهمانِ دل میشود،
- ميز میچيند از تلخنایِ غم و حسرت و درد؛
خواهی تو زن باش يا مرد!
(کودک، حديثی دگرگونه دارد.
کودک، دلاش صاف و يکدست و سادهست؛
گر بيم آن را مکدّر نسازد،
يا آن نيازی که با آدمی زاده، بر وی نتازد،
کودک، دلاش چون فراخایِ صد دشت،
لبريز، لبريزِ شادیست!)
...
...
اينهم دروغی دگرگونه، شاعر!
تو خود به دلتنگیِ خويش،
اينک مجالِ نفس هم نداری؛
بی ناله و آه
بی هيچ فرياد!
ای اُشترِ سرگروهِ قطارت،
همّت بهقدرِ جرس هم نداری!
آری، درين گفتهیِ تو
ای پيرْ وسواسِ اندوه،
قدری، کموبيش
بویِ حقيقت نهفتهست...
ليکن، نمیفهمی اين را
من
صد دلِ عاشق اندر دلِ خويش دارم!
اينک، رها کن که جادویِ درمان
بر تفتهیِ دشتِ اندُه ببارم
...
...
خواهی که بُعدِ مکان بر تو "غربت" نگردد
بگشا دريچه بهسویِ کسانی که دور-اند از تو
امّا درونِ دلات "خانه" دارند.
بگشا دريچه
بردار چفت از در و بند و ديوار
بگشا تمامِ دلات را بهيکبار
تا خويش و پيوند و يار و عزيزت
بينی چگونه بهسوی تو آيند...
نه "ياد"هاشان،
که "ايشان"،
خود، با همه جسمْنایِ حضوری که دارند
مهمانِ قلبِ تو باشند؛
از اينزمان تا
- هميشه!
تا لحظهای که ببينی، بهزودی
آن جسمْنای مضاعف،
اينجاست!
با تو به منزل رساندهست
صد راهِ پيمودهیِ عشق!
دل، پرزنان، چون کبوتر
آغوش...
صد بالِ بگشودهی عشق!!
آدينه، هفتمِ اَمرداد؛ 29 ژوئيه، 2011
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=238185276215869&set=a.176158782418519.44613.100000731969074&type=1&comments
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen