پيشکش به رضآ نآظم
صبح ِ کلّهی ِ سحر نبايد عرق میخوردم ، امّا خورده بودم . راستش از ديشب که نشسته بودم يککلّه خورده بودم .
بيرون ، دو ميلان آن طرفتر ، يکدفعه يک نفر از پشت ِ شمشادها آمد بيرون . آقا رضا ناظم بود . نمیشناختمش ؛ امّا انگار او مرا میشناخت . بعداً خودش گفت که عکسم را در پروفايلم ديده .
با حالتی که اوّل مشکوک مینمود سلام کرد . گفتم : سلام ، آغا ! گفت : ببخشيد ، شما کجا میرفتيد ؟ فکر کردم شايد گير ِ خل و چلی افتاده باشم ؛ امّا قافيه را نباختم و با لبخند جواب دادم : آن طرفتر يک رودخانه است ...
پريد وسط ِ حرفم ، که : نه ! آنجا نرويد ... گفتم : چرا ؟ چه عيبی دارد ؟ ... آن طرفتر نا...
باز حرفم را بريد و گفت : شما الآن متوجّه نيستيد . نبايد آنجا برويد ؛ مخصوصاً که دهانتان هم بوی ِ عرق میدهد .
هم شک کرده بودم و هم داشتم عصبانی میشدم ( آخر به تو چه که دهن ِ آدم را بو میکنی ) امّا باز هم تولرانس به خرج دادم و گفتم : اين که مشکلی نيست آقا ؛ شما مشکلی داريد ؟
فکر کنم نمیتوانست بگويد ؛ امّا میترسيد . میترسيد که ممکن است بروم خودم را در رودخانه غرق کنم . مِنّ و مِنّ کنان اين را گفت .
خندهام گرفته بود . آقا رضا ناظم داشت توی ِ دفترچهی ِ تلفن دنبال ِ شمارهی ِ من میگشت . اين را هم بعداً خودش چت که کرده بوديم ، گفت . میترسيده که من بروم خودم را گم و گور کنم .
امّا من اصلاً به اين چيزها فکر نمیکردم . اصلاً ترس نداشتم . فقط میرفتم که از نانوايی ِ آن طرف ِ رودخانه دو تا سنگک بخرم . همين !
$
آدينه ، چندم خرداد 1385 ؛ ساعت 9 تا 9 نيم بامداد .
اره. سنگک بعد از عرق خیلی می چسبه
AntwortenLöschen