پيش از آشنايی ِ ديداریام با اينترنت ، تصوّراتی داشتم که پس از ديدار ، دست ِکم دو سه فقره از آن ، سراپا نقش ِ بر آب شد : يکی اين که قدری – و البتّه بهنسبت ناچيز - ، دچار ِ « خود چيزی پنداری » بودم ؛ ديگر اينکه ، اينترنت را عرصهای روشن يا دست ِکم پذيرای ِ روشنايی میپنداشتم ؛ و سه ديگر ، زمينهی ِ غالب و پرخواستار را از آن ِ « ادبيات » میانگاشتم .
زديم و کوبيديم و قرضيديم و خريدانيديم و کانکتيديم و آمديم و ديديم که باغ اينجا هست و يار ، از قضا ، توی ِ باغ نی !
خود چيزی پنداریام در همان دقايق ِ نخست ، ضربهفنّی و ناکاوت شد ؛ که ديدم حرفهای ِ نهان و رازهای ِ مگو را چنان بر دايره ريختهاند که مگو و مپرس . و اين ، باز از قضا ، درک ِ بسيار بزرگی در پی داشت ، که : زمان فرا رسيده است . وقتی من ِ اسير ِ پريشانیها در اين گوشهی ِ توس ِ قديم ، به همان چيزی رسيدهام که آن ديگری که در تبريز نشسته فیالمثل ، يا در تهران و اصفهان و فرانکفورت و واشينگتن دی سی ، و هر جای ِ ديگر – که شاعر فرمود : همه جای ِ گيتی سرای ِ من است ؛ و اين ما ، هيچ يک احياناً آن ديگری را نديدهايم و به ديدار نمیشناسيم ، نشانهی ِ بزرگی است از جهشی که آغاز شده است .
2. نه که وفور ِ چراغ عرصه را بر روشنی تنگ کرده باشد ، که اين به جای ِ خود نکتهای است درخور ِ درنگ ؛ بلکه باز اينجا هم هجوم ِ تاريکان را ديدم ؛ با چراغهايی که نور ِ سياه میپراکنَد ، امّا تا چشمهايت خوب خو نگرفته ، نور میپنداریاش و چراغدار را از خود میشمری . آخر همگانشان که به پيشانی ِ خود مُهر ِ واماندهی ِ نماز ندارند .
آقايی میبينی مثلاً شيک ، چُسانفسان تکميل ، تيپ اند ِ روشنفکری ، امّا سر ِ قرقرهاش را که دُمبال میکنی ، میروی و میروی و میروی ، و از دم ِ بيتاللهالخلا [1] سر در ميآوری .
خانمی میبينی فمنيست هم هست ، گپهای ِ بزرگ بزرگ میزند ، اينجا و آنجا نام و نشان درکرده ، روضهی ِ حقوق ِ زنان میخواند ، شعر ِ همجنسگرايی بلغور میکند ، شايد ، يحتمل ؛ امّا خودت را که نمیتوانی گول بزنی . يک روز ، سه روز ، يک سال ، نمیخواهی باور کنی ، امّا ...
غرض که عمله اکرهی ِ تاريکان زيادند . خيلی زيادتر از آنچه فکرش را بکنی . آخر اگر اينان وبلاگ ننويسند ، پس من و توی ِ هشتدرشدهی ِ لهشده زير ِ بار ِ فلاکت میخواهيم بنويسيم ؟
3. و ايضاً .
ادبيات خواستار ندارد . لازم به چشمبسته غيبگفتن هم نيست . شايد بتوان ازدحام ِ سياسيّات ، و ضرورت ِ زمانه را عامل ِ اصلی دانست ؛ امّا اين ، به نظر ِ من ، علّتی کاملاً گولزننده است . واقع ِ امر و علّت ِ حقيقی اين است که ادبيات ِ ما به حدّ ِ اضمحلال رسيده . تقصير هم ندارد . نه فقط در اين 27 سال ، که در همهی ِ ادوار ِ تاريخی ِ هزار و چارصد سالهی ِ اخيرمان – به ويژه هزار سالهی ِ اخيرتر ِ آن – همهی ِ ما بيمار شدهايم . بيماری ِ سکوت و پردهپوشی و کتمان گرفتهايم . و اگر خواستهايم دو کلمه حرف بزنيم دارمان زدهاند ، به نمد پيچيدهاندمان و نفت ريخته و سوزاندهاند .
به استناد ِ همين چار کتابی که از آثار ِ ادبی و فرهنگی ِ فرنگان خواندهام ، تفاوت ِ عظيمی میبينم ميان ِ اين دو دنيای ِ متفاوت . ما اصلاً از جنس ِ تاريکی شدهايم .
وقتی رمان نويس ِ ما ، مثلاً رمانی ننوشته که داستانش در همين روزگار ِ ما بگذرد و در آن کميتهای و بسيجی و آخوند هم ديده شود ، چگونه توقّع دارد که اثرش خوانده شود ؟ وقتی شاعر ِ ما شعر میگويد امّا توی ِ باغ نيست ، بايد بگردد دنبال ِ يک کوزهی ِ دردار ِ قديمی .
از ادبيات ِ قديم مان هم که حرف میزنيم دوغ ِ سيبزمينی است . پژوهندهای که هنوز توهّم و دروغ ِ بيشرمانهای به نام ِ « تمدّن ِ اسلامی » را باور دارد ، پژوهشنامهاش را بايد لوله کرد و برايش وقت ِ چُپاندن تعيين کرد .
...
من راهی برای ِ بُرونشد از اين تارستان ِ مُظلم نمیشناسم . طلسم شدهايم و بايد کسی بيايد که باطلالسّحر را بلد باشد . بيايد غائله را بخواباند ، ساروان را گردن بزند و آبی بر قافلهی ِ خفتگان بپاشد که سبز شوند . بيدار شويم برای ِ فردايی روشن .
------------ دوشنبه 11 ارديبهشت 85
?
[1] اشتباه نشود ، « خلا » را به اصل ِ معنی ِ واژگانی ِ آن آوردهام : خالی بودن ، فارغ بودن ؛ جايی که در آن کسی نباشد ، جای ِ خلوت . [ رک : فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]
بسيار عالي بود
AntwortenLöschenاز خواندنش لذت بردم