ديشب – که يعنی حالا پريشب باشد – نخوابيده بودم . روز هم نخوابيدم . فقط 10 تا 11 چرتکی زدم ، و وقتی مازيار صدا زد که « من رفتم ، بيا در را ببند » ، بيدار شدم و رفتم در را بستم و ديگر نخوابيدم . ريزه ترياکی هم که داشتم عصر ته کشيد . ( او... وه ! شده دوی ِ نيمهشب ) . از دو ساعت پيش ، نشستم يک مشت ريزه سوختهی ِ سرسوزن را – که فقر ، جمع کردنش را به فقير آموختانده ؛ که حتّی ته ِ لولهها را هم میتراشم ، و کاغذهايش را هم دور نمیريزم – ريختم و آب بستم که امشبه را گور ِ جدّ ِ جهودم کرده ، شيره مست کنم ! تصوّرات ورتان ندارد ؛ اتفاقاً کشيدم ، درست 6875 / 4 گرم بود ؛ يک مثقال ِ دقيق . بايد يکسوّم بدهد ، که داده ! چند دودکی هم گرفتهام .
و امّا ، ضمن ِ اين که مواظب ِ شيرهجات پختنام بودم ، فايل ِ ايميل ِ روزآنلاين ِ دوّم ِ می را هم از دور میخواندم . ( از نوشتههای ِ دراز ، يک فايل ِ وب ِ ساده با فونتسايز ِ بالا میسازم و دکمهی ِ مرورگر را میزنم و همين جا که نشستهام قرائت میفرمايم . پشت ِ ميز نشستن به تيپ و تار ِ ما فقرا نمیآيد . ) يادم افتاد که نبايد اين چيزها را مینوشته باشم . يک بار به طور ِ جد ، منع شدهام ؛ امّا نمیشود . بسياری نمیخواهند که ديگران بدانند ، يا میخواهند که ديگران ندانند ؛ امّا من میخواهم که شما بدانيد : مخفی نماناد . آگه بوده باشيد ...
خوب هر کسی باشد فکر میکند ، امّا من که هرکس نيستم ؛ پس لازم نيست فکر کنم . با اين همه ، خيال میکردم و به خودم میگفتم : ننويس که میآيند کونت را آش میدهند . امّا من مطمئنّم هرکس اينجا بيايد از اين وضع ِ ناهنجار ِ زندگی میرمد ، دلش میسوزد ، و نمیتواند به خودش هموار کند که مرا به محکمه ببرد . تازه ، من اين حرفها را فقط برای ِ اين مینويسم که فقيرم . ترياک هم که میکشم از فقر است . نه اين که مثلاً اگر غنی بودم ( با اورانيوم ِ غنی اشتباه نشود ) میرفتم فیالمثل دوا يا بلور میکشيدم . اصلاً . فقط شبی يک شيشه ويسکی ميل میکردم ، و جای ِ نوشتن ِ اين خموديات ، عربدهی ِ شتری میزدم .
فرضاً هم کسی بيايد ، میگويم شما اگر به من میرسيديد من خوب بودم . حالا هم اگر به وضع ِ من رسيدگی شود ، هيچ مخالفتی با حکومت و اين حرفها ندارم و حاضرم برای ِ بمب ِ هستگی هم شعار بدهم . اگر سير و پر و خوش باشم که مرض ندارم چيزی بکشم و چيز بنويسم . لابد شايد طرف بگويد : باشد ، شما آدم ِ اهل ِ فضلی هستی ؛ من خدمت ِ آقا میرسم ماهی 15 روز افتخاراً آنجا کشيک میدهم ؛ میگويم برای ِ تو پول و کار بفرستند . اينجاست که من بايد پوزخند بزنم . و پوزخند میزنم . با همهی ِ تلخیام پوزخند میزنم : يعنی فکر میکنيد عملی باشد ؟ میگويد : که عملی باشد مرتيکه ؟! اينجا ديگر حسابی غش و ريسه میروم . میگويم : نه ، منظورم به اين نبود که ؛ گفتم يعنی اين قدر بنيه هست که مرا از اين وضع دربياورند ؟ میگويد ( شايد مثلاً بگويد ) : اين که چيزی نيست . بع له ، چرا که نه . حالا بايد قدری تند شوم . تند میشوم و میگويم : آقای ِ مأمور ِ خيالی ! اگر میشده ، پس چرا مرا به روز ِ سياه نشاندهاند ؟ مگر من چه کرده بودم ؟ مگر من بيش از بيست ميليون مشت ِ گره کرده نشدم که : روح ِ منی ... ؟ مگر من هشت سال کشته و زخمی و مفقود و مفلوچ و پيف پافی نشدم ؟ مگر من ... ؟! يارو هاج و واج نگاه میکند و رو به همکارش ، میگويد : مغزش تکان خورده ... . اينجا بايد فرياد بزنم . و فرياد میزنم : مغز ِ صد جدّ ِ ناآبادت تکان خورده . تو فکر کردی من يک نفرم ؟ يک ترياکی ِ امشب شيرگی ؟ اشتباه گرفتهای . من حدّ ِاقل 60 ميليون نفرم . اگر اربابانت میگويند که میتوانند ما شصت ميليون نفر را از اين بيچارگی خلاص کنند ، به هزار نابجای ِ مرده و زندهشان میخندند .
...
اينجا بايد قاط بزنم . و قارط میزنم ... . و يارو فلنگ را میبندد و همان طور که پسپسکی میرود دستبندش را با عجله لای ِ فانسقهاش جا میدهد و غرغر میکند : بيا بريم ، اين به اندازهی ِ يک تيمارستان ِ شصت ميليونی ديوانه است .
II – ديشب – که يعنی حالا امروز صبح باشد – در اخبار ِ روزآنلاين خواندم که يکی از شعارهای ِ کارگران يا معلّمان ِ تظاهرکننده در تهران اين بوده : يا حجّة بنالحسن / ريشهی ِ ظلمو بکن .
ياد ِ جوک ِ مشهوری افتادم که در قزوين اتّفاق میافتد . اگر قزاونه ناراحت میشوند ، میتوانم بگويم در طبس ؛ چون طبس ِ ما هم مابين ِ شهرهای ِ جنوب ِ خراسان ِ قديم و شمال ِ يزد ِ اکنون ، قبلاًها اين فقره شهرت را دارا بود . زلزله هم که کرد ، گفتند : شهر ِ لوط بود ...
باری ، گويند که : قزوينیيی در قزوين به مسافر ِ کم سنّ و سالی گير داده بود و طرف به راه نمیآمد و يکبارگی هم گذاشت و دِ در رو . پسره بدو ، قزوينی بدو ، تا عاقبت پسره رسيد ته ِ يک کوچهی ِ بن بست . شروع کرد به فرياد ، که : آی کمک ، کمک ، ... . قزوينی با خونسردی نگاهی کرد و گفت : بيخود داد نزن پسرجون . اينجا کسی به کمک نمياد . وانگهی ، اگر هم کسی بياد ، مطمئن باش به کمک ِ من مياد نه به کمک ِ تو !
تحليل ِ فلشفی : العهدة علی القاری !!
14 ارديبهشت 85
Sonntag, Mai 07, 2006
القارط ُ والاستمداد !
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen