ترس ِ قومیام از انتقاد عود میکند اين جور وقتها ؛ امّا میخواهم بزنم زيرش و چند کلمهای در بارهی ِ کتاب ِ شعر ِ « باجه نفرين » ِ مريم هوله بنويسم . فايل پی دی اف ِ آن را ديشب گرفتهام . با نام ِ اين شاعر ، از يک نوشتهی ِ سردوزامی آشنايی دارم . سردوزامی مطلبی نوشته بود با عنوان ِ « مريم هوله و خالیبندیهای هومن عزيزی » ، و البتّه لبهی ِ نقد ِ او متوجّه ِ مريم هوله نبود . تعريف تمجيدهای ِ شخصی به نام ِ « هومن ِ عزيزی [1]» را از زمرهی ِ خالی بندی دانسته ، که پر بيراه هم نيست ! شعری که آنجا نقل شده ، البتّه ، قطعهی ِ قشنگی است . اينجا میآورم :
...
جاي صندليها مهم است ؟
من اين پايين به خواب رفتهام شما آن بالا
شما خواب ِ تازيانه زدن مي بينيد من خواب ِ تازيانه خوردن
مهم وقتي ست که آدم از خواب بيدار مي شود
نه رويش مي شود به ياد آورد به او تجاوز شده
نه رويش مي شود به ياد آورد تجاوزي کرده
و امّا کتاب ِ « باجه نفرين » :
چند سطری که خواندم احساس کردم که نبايد ادامه دهم ، وگرنه سردرد خواهم گرفت . ممکن است اين سردرد ربطی به کتاب ِ خانم ِ هوله نداشته باشد و ايراد از من باشد . از جمله ممکن است مغزم تنبل شده باشد و در برابر ِ نوشتههايی که فهم و درک ِ آن ساده دست نمیدهد و نيازمند فعاليت ِ فکری ِ بيشتری است ، به اين صورت واکنش نشان میدهد ؛ حتّی ممکن است مربوط به نوع ِ فونت باشد ، و صرفاً يک مشکل ِ چشمی . امّا کمی که بيشتر خواندم متوجّه شدم که ايراد از من نيست .
گهگاه به ما ( يعنی کسانی که نمیتوانيم بعضی اشعار ِ خيلی نو را فهم کنيم ) میگويند که ايراد از سنگشدگی و عادتزدگی ِ ذهنی ِ شماست ؛ به راحتالحلقوم ِ سعدی و فريدون ِ مشيری خو گرفتهايد و معلوم است که وقتی با شعر ِ جدّی و بديع روبرو میشويد ، مغزتان پس میزند . انکار نمیکنم که چنين چيزی به کلّی نامحتمل نيست ، امّا در مقابل ، اين پرسش پيش میآيد که : چگونه است که از رودکی تا نيما و شاملو و سهراب و فروغ و ... را میفهميم و از شعرشان لذّت میبريم ؛ مگر شعر ِ اينها همه از يک نوع و جنس است ؟ و اين است که خودم را در معرض ِ تهمت قرار نمیدهم و برعکس ، ايراد را از شعرهايی میبينم که بهاصطلاح از حدّ ِ فهم ما جماعت ِ ناشعرفهمان بيرون است . من شعر ِ رويايی را هم نمیفهمم . منظورم شعرهای ِ جديد ِ اوست . البتّه از اشعار ِ قديمش هم چيز ِ چندانی نخواندهام . گويا کتابهايش کمتر چاپ شده . همين چند روز پيش نوشتهای از او میخواندم در بارهی ِ عرفان ، و چنان بود که گويی از هُمفيهاخالدون ِ درک ِ من میگويد ؛ در حالی که خيلیها ممکن است با ده بار خواندن هم آن را فهم نکنند . البتّه میدانم که شعر و گفتار فرق میکند . منظورم اين است که انديشههای ِ شاعر را درک میکنم ، امّا با شعرهايش مشکل دارم .
در اين که شعرهای ِ مثلاً رويايی نمیتواند ناشعر و بیربط باشد ، اصلاً ترديد ندارم ( الآيه : چشمبسته غيب گفت ! ) ؛ فقط در همين ماندهام که چرا نمیفهمم و آن طور که بايد لذّت نمیبرم . به خلاف ِ بعضی افراد که ممکن است با شعر ِ کهن آشنايی داشتهاند و برای ِ ورود به دنيای ِ شعر نيما و بعد از او ، دچار ِ مشکل بودهاند ، من از همان نخستين لحظات ِ پرداختن ِ جدّیام به شعر ( از حدود 20 سالگی ، در دورهی ِ اجباری ) ميان ِ اين دو دنيا هيچ تفاوتی نمیديدم . حتّی يادم هست که دفتر ِ « ابراهيم در آتش » ِ شاملو را داشتم و هر چه میخواندم نمیفهميدم چه میگويد ، امّا اين را به روشنی ِ عجيبی میدانستم که : شعر عالی است ، و مشکل از من است . بعضی از شعرهای ِ آن را حفظ شده بودم و با زمزمهی ِ آن حال ِ عجيبی میکردم .
شعر ِ رويايی را میخوانم و دچار ِ سردرد هم نمیشوم ، امّا شعرهای ِ مريم هوله را نتوانستم بخوانم . شايد درستتر اين بود که به اين تندی دست به قلم نمیبردم و میگذاشتم که يکبار با نشئهی ِ عرق هم امتحانی بکنم ( بنگ که نداريمی ! ) . امّا يک چيز را مطمئنام : مريم هوله آدم ِ کوچکی نيست . درک ِ تند و تلخ و بیپردهی ِ او از تک تک ِ سطرهايش پيداست .
فکر میکنم مشکل اينجاست که هوله شعرهايش را نمیگذارد که برسد . درک ِ خود را در لايههای ِ پريشانی از واگويه میپيچد و شعرش را از ازدحام ِ اين واگويهها پديد میآورد . و آنچه مرا پس میزند همين نارسيدگی و ازدحام ِ تعابيری است که ممکن است تصوير به نظر آيد . اين نارسيدگی به اندازهای است که گاه – و چه بسيار – آدم را به ياد ِ « شعر ِ تزريق » [2] میاندازد . يا اين طور به نظر میرسد که بنگ ِ ناجوری زده و قلم به دست گرفته و ...
امّا آنچه تزريق بودن ِ همان بعضی از شعرهای ِ هوله را هم منتفی میسازد ، اين است که در گسستهترين واگفتها نيز میتوان رشتهی ِ ارتباطی ِ پوشيدهای را سراغ کرد .
تداعیهای ِ نگارهای نيز – که به فراوانی ديده میشود – از زمينههای ِ جدّی ِ آسيب ِ شعر ِ هوله است . به نظر ِ من ، اين نوع از تداعی ، که برای ِ شاعر بسيار هم فريبنده است ، میتواند زمينهساز ِ نزديکی ِ شعر به « تزريق » باشد .
...
يک بار ِ ديگر هم تلاش خواهم کرد . همان طور که گفتم ، در اصالت ِ کار ِ شاعر ترديدی ندارم ؛ پس به سادگی ممکن است اشتباه کرده باشم ، و يا در اين تلاش ِ مجدّد راه ِ ورود به دنيای ِ شعر ِ او بر من گشوده شود .
?
[1] در پيشکشنامهی ِ کتاب « باجه نفرين » نام ِ همسر ِ شاعر ، « هومن » آمده . آيا همين هومن ِ عزيزی است ؟
[2] شعر ِ « تزريق » ، گونهای از بهاصطلاح شعر است که در آن نتوان به هيچ وجه ، معنا و ربط ِ معنايیای يافت . اين گونهی ِ خاص گويا در دورهی ِ صفوی پديد آمده . ( کهنترين نمونههايی که من ديدهام ، مربوط به اين دوره است . ) در تذکرهی ِ « تحفهی ِ سامی » از سام ميرزا صفوی ( فرزند ِ شاه اسماعيل ِ اوّل ) نمونههايی از آن ثبت شده . از جمله ، در بارهی ِ شاعری مینويسد :
« خواجه هدايتالله : مشرف اصطبل صاحب قرانی است . اصل او از کاشان است . مردي فقير و نديم مشرب است . شعر تزريق را بهتر از شعرای زمان میگويد ؛ از جمله ليلی و مجنونی گفته که اين دو بيت از آن است :
مثنوی :
روزی که ز عشق میزدم لاف
اردک بچه میفروخت علاف
عاشق سگ يرغه بود و ميمون
آواز بلند شد ز مجنون
و اين چند بيت نيز از مثنوی ديگر اوست :
...
دندان چپ دريچه شور است
آدينهی کهنه بیحضور است
تاريخ وفات گرگ جيم است
آش شب چلهاش حليم است
...
اين مطلع از غزليات اوست :
هزار شکر که پشم وزغ فراوان شد
غلاف خايهی خرگوش اخته ارزان شد
» ( تذکرهی تحفهی سامی . تأليف سام ميرزا صفوی . تصحيح و مقدّمه از : رکنالدّين همايونفرّخ . انتشارات علمی . بیتا . [ ص 97 ] )
اين بيت ِ تزريق ِ عالی هم از اين ناچيز است :
پشم ِ دل ِ کدخدا بهشت است
شاخ ِ کج ِ گربه سرنوشت است !
Sonntag, Mai 14, 2006
تزريق ، بنگانه ، يا ... ؟!
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen