همان حکايت ِ سوزنگر است که دوستی داشت عنّين . خلق را و خويشان را از عنّينی ِ او خبر نبود ؛ به ريش و سبلت ِ او مغرور شدند .
------------ کير ِ او بر دروغ ِ ريش گواست
------------ ريش ِ مادرغَرَش بکَن ، که سزاست
دختر ، چو صد هزار نگار ، [1] با او عقد کردند ، و عروسی کردند . البتّه مقدور نمیشد نزديکی کردن . چون سخت عاجز شد ، بر ِ اين دوست ِ سوزنگر آمد که همراز ِ او بود از کودکی ؛ و گفت که مرا محرم توئي ؛ احوال ِ من چنين است . اکنون شبانگاه با من بيايی ، و جامههای ِ من درپوشی ، و مرا ازين صداع [2] برهانی . وليکن چون در خلوت درآيی ، سخن نگويی هيچ ، تا فهم نکند ؛ و چراغ را بنشانی ، که مرا معهود است چراغ نشاندن وقت ِ خواب . گفت : هزار خدمت کنم . [3] چون در خلوت رفت ، چراغ را بکشت ، و زود در جامه خواب درآمد . دختر پنداشت که همان شوهر ِ عنّين است ، چون بر ِ او نشست ، دلير ميانپا باز کرد . [4] او فرو برد . بانگ برآمد و فرياد و زاری . واويلا گفت . [5] شوهر از برون ِ در میگويد که ای زنک ِ قحبه ، پنداری که منم که جگرم خون کردی ؟ اين سوزنگر است که آهن را میشکافد و سوراخسوراخ میکند !
&
مقالات ِ شمس ِ تبريزی . تصحيح و تعليق : محمّد علی موحّد . ويراستار : عليرضا حيدری . انتشارات ِ خوارزمی . اوّل ، 1369 هـ . ش . ، تهران . ( ص 6 - 295 . )
?
[1] چو صدهزار نگار ، کنايه از بسياری ِ زيبايی است .
- « و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زده ؛ تنی چون سيم سپيد و ، رويی چو صدهزار نگار ... » ( تاريخ ِ بيهقی . چاپ ِ دکتر فيّاض . انتشارات ِ دانشگاه ِ مشهد . ص 233 . داستان ِ « بر دار کردن ِ حسنک ِ وزير » )
- « پسری ديدند چون صدهزار نگار ، بر لب ِ آن چاهسار نهاده ... » ( بختيارنامه ، ص 72 . – حوصلهی ِ ديدن و دادن ِ مشخّصات ِ دقيق ِ کتاب نيست ! )
[2] صداع = سردرد ، درد ِ سر .
[3] نه اروای ِ کُسّ ِ بیبیت ؛ نمیکردی !
[4] روايت ِ ديگر : پايها در هوا کرد . [ پابرگ ِ مصحّح ]
[5] روايت ِ ديگر : بانگ و گريه و فرياد برآمد و زاری و واويلا [ پابرگ ِ مصحّح ]
Dienstag, Mai 30, 2006
پنداری که منم که جگرم خون کردی ؟
Montag, Mai 29, 2006
دو تکبيت
[1]
ای خون ِ دل که خانه کنی در دو ديدهام
تا کی بنای ِ عمر به سيلاب میکنی ؟
2
چيستی ای شب ، ندانم دوستی يا دشمنی
گيسوان ِ ياری ای شب ، يا سيهبخت ِ منی ؟
?
[1] نمیدانم شاعران ِ سبک ِ هندی ، که بيشترين تکبيتها را از ايشان داريم ، واقعاً بيت ِ تک میگفتهاند ، يا بيتهايی که ما به عنوان ِ تکبيت میشناسيم ، بيتی از غزلی است .
امّا اين دو بيت ِ من ، وضع ِ کاملاً مشخّصی دارد : اوّلی از غزلی است که باقی ِ ابياتش را نپسنديدهام ( گُمان میکنم از بافتههای ِ سال 75 يا همان حوالی باشد . ) ؛ و دوّمی از غزلی است که دمبالهاش نيامد . هر چه زور زدم ، نشد که نشد . سالش را يادم نيست . اگر در کاغذ ماغذهايم بگردم ، حتماً تاريخش معلوم میشود ؛ امّا اهمّيّتی ندارد . دارد ؟!
ربط ِ دل و کون ، و معجزهی ِ مدّعی ِ نبوّت !
اصلی است که هر که را دل تنگ بُوَد کونش فراخ بُوَد ، و هر که را دل فراخ بُوَد کونش تنگ بُوَد . خدا دلفراخی بدادی تا برنهاديمش !
يکی دعوی ِ پيغامبری میکرد ، بر ِ پادشاهش بردند ، گفت : معجزه ؟ گفت : آنچه خواهی ؛ اگر من چيزی بيارم ، گويی راست کرده است . [1]
اکنون به حضور ِ پادشاه ، ترکان ِ تنگچشم صف کشيده ، و روز قلب ِ زمستان ، میگويد اين ساعت خيار ِ تر و تازه بياری ، و اين غلام را چشمهايش فراخ کنی ، بی آنکه خللی در چشم ِ او درآيد . گفت : خيار ِ تر و تازه نيست ، امّا شنگيار ِ[2] تر و تازه بهدست است ؛ و چشم ِ اين غلام را فراخ نتوانم کردن ، امّا کونش را فراخ کنم چندان که خواهی !
اکنون دل ِ تو تنگ است يا فراخ ؟!
همچون بلماج به هم برآمديم ... [3]
&
مقالات ِ شمس ِ تبريزی . تصحيح و تعليق : محمّد علی موحّد . ويراستار : عليرضا حيدری . انتشارات ِ خوارزمی . اوّل ، 1369 هـ . ش . ، تهران . ( ص 333 . گسستهپارههای ِ دفتر ِ نخست . )
?
[1] راست کردن = ساختن ، برساختن ، درست کردن . در اينجا مقصود « برساختن » است .
[2] شنگيار : شنگار ، شنجار ، شنگ ، نوعی سبزی ِ صحرايی . ( فهرست ِ لغات و اصطلاحات – که در پايان ِ کتاب آمده . ) – تصوّر میکنم بايد چيزی مثل ِ چنبرخيار / خيارچنبر باشد ، که میتوان آن را استعاره از بهر ِ کير آورد ؛ چنان که خود ِ شخص ِ شخيص ِ ما در نقيضهای فرمودهايم :
از پَرت ِ کسی وُ چاک ِ کونی بودهست
پا بر سر ِ اين خيارچمبر ننهی
کاينهم چُل ِ زار ِ سرنگونی بودهست !
چند و چون ِ حروفنگاری ِ من
1. نشانههای ِ کمکخوانشی ( نقطه ، ويرگول ، ... ) را بدون ِ استثنا میآورم .
2. پيش و پس ِ هريک از اين نشانهها ، فاصله میگذارم . نظرم به اين است که اين نشانهها کاراکترهای ِ کاملاً مستقلّی است ؛ بنابراين ، چنين فاصلهای به لحاظ ِ منطقی ضروری است . اشکالی که هست ، اين است که گاه ممکن است يک نشانه به سر ِ سطر ِ بعد برود ؛ و اين ايراد ِ بدی است ! امّا هنوز نتوانستهام به خاطر ِ اين ايراد ، اصل ِ « استقلال ِ نشانهها » را رها کنم . ترديدی نيست که در حروف ِ لاتين میتوان از اين فاصله صرف ِ نظر کرد :
On the Tools menu, click Synchronize.
امّا در خطّ ِ فارسی – عربی ، نبود ِ فاصله باعث ِ تداخل ِ نگارهها میشود . شايد هم اين نکته تصوّری خطا بيش نباشد. ( امّا ببينيد اين نقطه چه جور بيخ ِ دال چسبيده ؛ و تازه اين در حالیست که من در کدهای ِ بخش ِ پست ، ويژگی ِ « فاصلهی ِ حروف » اعمال کردهام ! ) . کاش طرّاحان ِ فونت گوشهی ِ چشمی به اين مشکل میکردند . مثلاً يک جور نافاصلهی ِ مخصوص [1] میساختند . ( دقيقاً نمیفهمم نافاصله مربوط به فونت است يا ويندوز ؟ به هر حال . )
3. پيش از ورود به وادی ِ کامپيوتر و اينترنت ، « ی ِ » برای ِ نشانهی ِ اضافه ، در مضافهای ِ مختوم به « هاء ِ بيان ِ حرکت ِ ماقبل » را نمیپسنديدم . هنوز هم در نوشتن ِ دستی ، همان همزهی ِ بالای ِ هاء میآورم ! امّا وقتی ديدم در بعضی فونتها اين همزه را نمیتوان نوشت ، ناچار شدم که « ی ِ » را بپذيرم . آن را با نافاصله میآورم . ( در بعضی نوشتههای قبلیام رعايت نمیکردهام – يعنی راستش را بخواهيد نافاصله نداشتهام ؛ و حالا هم ندارم . ممکن است بگوييد خل شده ، امّا در ويندوز ِ قبلیام آن را داشتم ، سکون هم داشتم و حالا ندارم . اين هر دو کاراکتر را از يکی از فايلهای قبلیام درآوردهام و هر کدام را در يک نتپد گذاشتهام . وقتی تايپام تمام میشود ، دانه به دانهی ِ فاصلههايی را که بايد نافاصله باشد ، اديت میکنم !! امّا اينها ديوانگی يا وسواس نيست . اگر هم باشد ، به گردن ِ عبّاس ِ اقبال ِ آشتيانی است ، و آن مطلبی که در بارهی ِ « درستنوشتن » نوشته بود و آن قديمها گذاشته بودند در کتاب ِ فارسی ِ دوّم يا سوّم ِ دبيرستان . آنجا میگويد که وجود ِ نادرستی ِ نگارشی در يک نوشته مثل ِ اين است که روی ِ لباس ِ شستهی ِ شما يک لکّهی ِ ريدمان ِ چغوک باشد و اهمّيّت ندهيد ! او با اين عبارت نگفته ؛ چيزی گفته شبيه ِ همين . و من ، ايراد و کمبود ِ نشانهگذاری را هم چيزی از گونهی ِ « نادرستی ِ نگارشی ( املاء ِ غلط ) میدانم . » )
4. نشانههای ِ مصوّت – زير ، زبر ، پيش – را هم آنجا که واژهای کاملاً شناختهشدهی ِ عام نباشد و نيازی احساس کنم ، میآورم . تشديد را هم میآورم ، بدون ِ استثناء . اگر يکوقت ديديد نيامده ، بدانيد و آگاه بوده باشيد که فرامُش شده . تنوينها را هم قطعاً رعايت میکنم . شکل ِ « مثلن » را مثلاً ، يک غلط ِ محض میدانم . ايرادها و مشکلات ِ خط را نمیتوان با هوسبازی رفع کرد ، که هر کسی بيايد يک جور ِ دلبخواه بنويسد . اگر زبان ابزار ِ ارتباط است و خط وسيلهی ِ ثبت ، بازتاب ، و انتقال ِ زبان ، ناچاريم آن را جدّی بگيريم . ضمناً همينجا بگويم که من با تغيير ِ خطّ ِ فارسی کاملاً مَخالفام و تنها ره ِ رهايی را « انگليسیزبان شدن ِ ايران » میدانم . فارسی میتواند زبان ِ خانگی ِ ما باشد ؛ امّا از آن گذشته که زبان ِ زندگی ِ ما باشد . پس لازم نيست زحمت ِ بيهوده بکشيم و برای ِ اين چند سال که از عمر ِ بیبابرکت ِ اين زبان ِ کهنسال و خسته باقی مانده ، بزنيم پک و پوزش را پايين بياوريم !
5. نشانهی ِ اضافه را بدون ِ استثناء میآورم ؛ حتّی برای ِ « برای ِ » ، که مکسور بودن ِ يای ِ آن کاملاً بديهی است . ( اصلاً آيا در اين واژه – حرف ، با سازهی ِ « اضافه » سر و کار داريم ؟ )
در بعضی فونتها – مثلاً همين تهوما ، که ريز ِ آن زيباست و زياد هم استفاده میشود - ، اين کسره بدشکل واقع میشود و افقی میآيد ؛ امّا چارهای نيست . اگر کاربران ِ فارسیزبان و فارسینويس همّت میکردند و اين حدود ِ بيست سی فونت ِ فارسی را کاری میکردند که مايکروسافت بکند توی ِ ويندوز ، خيالمان راحت میشد و « بدر » و « ميترا » و « لوتوس » و ... مینوشتيم و زير و زبرمان هم درست میشد !
6. و امّا جدانويسی : هنوز کاملاً يکدست نشدهام . مثلاً وندهای ِ « ام ، ات ، ... » را مردّدم که جدا بايد کرت يا نبايد کرت . بعضی وقتها جدانوشتن باعث ِ جدايی میشود ، در حالی که يک واژه داريم . اينها را ، سر ِ هم میکنم .
( مياننگاره : وقتی يک واژهی ِ مرکّب ، يا يک ترکيب را سر ِهم و بیفاصله مینويسيم ، گاه شکل ِ آن زشت میشود ، و گاه دشوارخوانی هم ايجاد میشود . من بیفاصلهنويسی را نمیپسندم ؛ يعنی نمیتوانم آن را بپذيرم . غالب ِ تلاشها و نوآوریهايی که انجام میشود ، متأسّفانه در بیتوجّهی به پيشينهی ِ « فارسینگاری » صورت میگيرد . برای ِ گشودن ِ راهی در اين زمينه ، نخست لازم است که از کلّيّهی ِ تلاشهای ِ پيشينيان ِ خود آگاهی داشته باشيم .
بگذاريد ، يعنی همان « اجازه بدهيد » اين بخش از نوشتهام را بعداً بنويسم ؛ بعد از تأمّل ِ کافی ، و ديدن ِ برخی منابع . همينقدر بيفزايم که : خداوندگار آشوری ، در اين مورد به آوردن ِ خطّ ِ فاصله توصيه میکرد . در بعضی آثار ِ چاپشدهی ِ وی نيز ، همين رويّه ديده میشود . امّا اکنون ، گويا ، از آن برگشته . گُمان میکنم دليل ِ اين روگردانی ، همانا زشت و دشوارخوان شدن ِ نگاره بوده است . در قديم ... آه ! بگذاريد ، بعداً خواهم نوشت . حالا حال نداريمی ! – پايان ِ مياننگاره . )
آنچه بیشک جدا میکنم :
- « ها » ی ِ جمع ( گفت : سه جور « ها » داريم ... ! يکی ، های ِ « آهای ! » ؛ يکی ، های ِ « آها ! درسته ! » ؛ و يکی هم ، های ِ جماع . ببخشيد يک الف آمد خودش را اين ميان جا کرد ! جمعی که الف خودش را ميانش جاکند ، میشود جماع ! يک جوک هم ساخته باشيم که خواننده خيلی فحش ندهد مارا . )
- « بی » . نه مثل ِ « بیبی » ؛ بلکه مثل ِ « همبیوطن » .
- ديگر يادم نمیآيد . اگر بعداً آمد ، خبرتان میکنم .
...
در پناه ِ خود باشيد . شاد زيوی ، رهايی ، و خويشکامی آرزو کنيد .
$
چند نوشته از وبلاگنويسان ، در همين زمينهها :
نگاهي به يک مقولهیِ زبانی: داستانِ تنوين ( جستار . داريوش آشوری )
:: غلط ـــــ نامه ۱ / نيمفاصله ( خوابگرد )
:: غلط ـــــ نامه ۲ / نقطهگذاری و فاصلهها ( خوابگرد )
:: غلط ـــــ نامه ۳ / «را» و «به» ( خوابگرد )
:: غلط ـــــ نامه ۴ / کالبدشکافی غلطها ( خوابگرد )
:: غلط ـــــ نامه 5 / تفاوت کاراکترها ( خوابگرد )
:: چرا نيمفاصله؟ / از وبلاگ پادساعتگرد
( مورد ِ نخست را از وبلاگ ِ جستار ، و شش ِ ديگر را از وبلاگ ِ خوابگرد [ به عين ِ عبارت و لينک ] کپی کردم . اگر با طرز ِ حروفنگاری ِ من نمیخواند ، علّتش اين است ! )
?
[1] « نافاصله » همان « نيمفاصله » ی ِ ديگران است ! چون هيچ فاصله نمیاندازد ، « نيمفاصله » گفتن ، اندککی خالی از تسامح نيست . شايد « نافاصله » هم درست نباشد . به هر حال ، اينها اصطلاح است و زياد نبايد دربند ِ صحّت ِ دقيق ِ مفهومی ِ آن بود !
Donnerstag, Mai 25, 2006
شناسايی
پيشکش به رضآ نآظم
صبح ِ کلّهی ِ سحر نبايد عرق میخوردم ، امّا خورده بودم . راستش از ديشب که نشسته بودم يککلّه خورده بودم .
بيرون ، دو ميلان آن طرفتر ، يکدفعه يک نفر از پشت ِ شمشادها آمد بيرون . آقا رضا ناظم بود . نمیشناختمش ؛ امّا انگار او مرا میشناخت . بعداً خودش گفت که عکسم را در پروفايلم ديده .
با حالتی که اوّل مشکوک مینمود سلام کرد . گفتم : سلام ، آغا ! گفت : ببخشيد ، شما کجا میرفتيد ؟ فکر کردم شايد گير ِ خل و چلی افتاده باشم ؛ امّا قافيه را نباختم و با لبخند جواب دادم : آن طرفتر يک رودخانه است ...
پريد وسط ِ حرفم ، که : نه ! آنجا نرويد ... گفتم : چرا ؟ چه عيبی دارد ؟ ... آن طرفتر نا...
باز حرفم را بريد و گفت : شما الآن متوجّه نيستيد . نبايد آنجا برويد ؛ مخصوصاً که دهانتان هم بوی ِ عرق میدهد .
هم شک کرده بودم و هم داشتم عصبانی میشدم ( آخر به تو چه که دهن ِ آدم را بو میکنی ) امّا باز هم تولرانس به خرج دادم و گفتم : اين که مشکلی نيست آقا ؛ شما مشکلی داريد ؟
فکر کنم نمیتوانست بگويد ؛ امّا میترسيد . میترسيد که ممکن است بروم خودم را در رودخانه غرق کنم . مِنّ و مِنّ کنان اين را گفت .
خندهام گرفته بود . آقا رضا ناظم داشت توی ِ دفترچهی ِ تلفن دنبال ِ شمارهی ِ من میگشت . اين را هم بعداً خودش چت که کرده بوديم ، گفت . میترسيده که من بروم خودم را گم و گور کنم .
امّا من اصلاً به اين چيزها فکر نمیکردم . اصلاً ترس نداشتم . فقط میرفتم که از نانوايی ِ آن طرف ِ رودخانه دو تا سنگک بخرم . همين !
$
آدينه ، چندم خرداد 1385 ؛ ساعت 9 تا 9 نيم بامداد .
Sonntag, Mai 21, 2006
بازپس ستانی
فکر میکردم تا کی میتوان اين همه کارهای ِ بايسته را رها شده و رها کرده ، رها کرد و چشم به راه ِ « آينده » ماند ؟ بهانه هميشه هست ؛ بهويژه اگر اين بهانه « ترس » باشد ، که گويا ژنی ِ ما بيچارگان شده است .
يکی از کارهايی که چند سالی – شايد دست ِ کم ده سالی – است فکر ِ آغاز کردن ِ آن مرا رها نمیکند ، پروژهی ِ عظيمی است که به زبان ِ ساده ، بر آن نام ِ « باز پس ستانی » نهادهام . يعنی اين که بايد خودمان را واستانيم از چيزی که ما را از ما ربوده است .
در حقيقت ، اين پروژهای است که وارونهی ِ آن را داشتهايم – يا : داشتهاندمان ! - . وقتی تازيان ِ غازيان [1] کارشان با تصرّف ِ نظامی ِ اين سرزمين تقريباً به سرانجام ِ خود رسيده ، تازه به گونهای کاملاً جدّی با بنيادیترين ِ مشکل ِ تصرّف ِ ايران روبرو شدهاند : فرهنگ ِ ايرانی با تمام ِ توان در برابر ِ اسلام میايستد . ستيزهی ِ رو در رو ، جای ِ خود را به ايستادگی ِ توانمند ِ فرّ و فرهنگ میدهد . از روزبه پسر ِ دادويه ( ابن ِ مقفّع ) بزرگ کوشنده ی ِ فرهنگ ِ ايرانی ، بگير بيا تا ديگر پژوهندگان و پردازندگان ِ خداینامک ، و تا زکريّای ِ رازی ، و باز ، تا برسيم به جنبش ِ پر دامنهی ِ روی آوردن به فرّ و فرهنگی که به درازای ِ سه سده ، پايکوب ِ اهرمن بوده است . منظورم مشخّصاً جنبشی است که دورهی ِ سامانی را به گونهی ِ يکی از درخشانترين ادوار ِ تاريخی ِ ايران ِ پس از هجوم جلوهگر ساخته است . و يکی از مهمترين آثار ِ اين جنبش ، گزارش ِ هستی ِ پيشين ماست : شاهنامه .
امروزه ما بيشتر شاهنامهی ِ فردوسی را میشناسيم . و اين دو علّت آشکار دارد : يکی اين که ديگر آثار ِ بزرگ برآمده از خداینامک و روايات ِ نيوشايی و نوشتاری ِ کهن ، و همچنين اصل ِ آن نامهها ، راه ِ نابودگی سپرده ، و ديگر اين که کار ِ فردوسی شاهکاری است بیمانند . بوده ، هست ، و خواهد بود . امّا نمیتوان و نبايد تصوّر کرد که فردوسی از پيش ِ خود و به تنهايی به اين کارستان دست يازيده است . فردوسی در بطن و متن ِ يک جنبش ِ بزرگ ِ رستاخيز ِ ايرانی زيسته و به گزارش و سرايش ِ شاهنامه پرداخته است .
در اين باره ، جای ِ سخن بسيار است . پيش از اين نيز ، بسيار گفتهاند و نوشتهاند ؛ و خواهيم و خواهند گفت و نوشت . آن چه من میگويم سخن ِ تازهای است . تازه ، به معنای ِ تازگی و زنده باشی ِ آن ؛ و همچنين تا اندازهای ، از آن رو که تا کنون به اين روشنی و باريکی طرح نشده ؛ و يا اگر شده ، به هر دليل نشر ِ نيافته و دنبال نشده است .
اسلام ، که اکنون ديگر ، مسلمين ِ خود را از فرزندان ِ همين آب و خاک فراچنگ میآورده ، برای ِ بیاثر ساختن ِ ستيزهی ِ بزرگ ِ ايران ، در کنار ِ همهی ِ راههای ِ شوم ِ ديگر ، در اين کوشيده است که به ياری ِ دروغ ، کسانی از بزرگ ستيزندگان ِ ما را « مسلمان » و « اهل ِ اسلام » فرانمايد . بيش از سه سده و نيم کشتار و کتاب سوزان ، اين حقيقت را آشکار ساخته بوده است که رو در رو نمیتوان با ايران درافتاد ! آری ، همين ايران ِ فتح شدهی ِ ناچيز شدهی ِ زبونوار ، تا الی امروز بزرگترين دشمن ِ اسلام به شمار رفته و میرود !
کوشيدهاند فردوسی و رازی و بسيار ديگر از بزرگان ِ ما را از ما بستانند . و متأسّفانه ، توانستهاند . اکنون ، طرح ِ پيشنهادی ِ من به سادگی عبارت است از : پژوهش ِ دقيق ِ احوال و آثار ِ اين بزرگان ، برای ِ بررسی ِ و واکندن ِ اتّهامی که به ايشان بستهاند . بديهی است که بايد راستی را باور داشته باشيم و از دروغ بپرهيزيم . اگر مسلمانی ِ هريک از کسانی که نام و نشان و آثار ِ بزرگ دارند روشن شد ، بی هيچ درنگی آن يک را به اسلام وامیگذاريم ؛ امّا نمیتوانيم به صرف ِ سخن ِ دشمن ، در بارهی ِ بزرگان ِ اين سرزمين داوری کنيم .
□
بگذاريد نمونهای بياورم :
میگويند حافظ مسلمان بوده . به چه دليل ؟ - چون خودش میگويد و از شعر ِ او پيداست . ظاهراً درست میگويند . امّا اين دروغ ِ مسخرهای بيش نيست . چگونه میشود کسی مسلمان باشد ، امّا مثلاً معاد را انکار کند ؟! همه خواندهايم که میگويد :
---------- گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد
---------- وای اگر از پس ِ امروز بُوَد فردايی !
اين بيت از قديم مورد ِ مناقشه بوده . حتّی آوردهاند که به سبب ِ اين بيت از سوی ِ فقها تکفير شده يا در معرض ِ تکفير قرار گرفته ، و به راهنمايی شيخ زينالدّين ِ تايبادی ( از صوفيّهی ِ روزگار ، که در آن هنگام ، در بازگشت از سفر ِ مکّه در شيراز اقامت داشته ) بيتی پيش از آن درافزوده و آن را به گونهی ِ « نقل » درآورده ؛ با اين توجيه که : نقل ِ کفر کفر نيست !
---------- اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
---------- بر در ِ ميکدهای ، با دف و نی ترسايی
---------- گر مسلمانی ... [2]
راست و ناراست ِ حکايت موضوع ِ ديگری است ؛ امّا به نظر ِ من با اين بيت ، وضع بدتر شده و حافظ به کفرگويی ِ خود اظهار ِ شادمانی را هم افزوده است . از اين سخن خوشش آمده که کسی ، و آن هم يک نفر ترسا ( = مسيحی ) ، و باز آن هم بر در ِ ميکده ، و باز از همه بدتر : با دف و نی ، میزده و میخوانده ، و معتقدات ِ الهی را مسخره میکرده ! کجای ِ اين رفتار به مسلمانی میخورد ؟!
واقع ِ امر اين است که وقتی امروز ِ روز ، با اين انبوه ِ پيشرفت ِ آزادی و حقوق ِ بشر در جهان ، کمتر کسی پيدا میشود که در يک کشور ِ تحت ِ سلطهی ِ اسلام ، در حالی که به ضرب ِ زور مسلمانی به نافش بسته شده ، جرأت ِ اظهار ِ کفر و بی دينی کند و يا از دين ِ زورکی ِ خود برگردد ، نمیتوانيم توقّع داشته باشيم که حافظ میبايد از اين صريحتر کفر ِ خود را آشکار میکرد .
□
در اين نکته بی گمانم که رازی و رودکی و فردوسی و ابن ِ سينا و فخرالدّين اسعد گرگانی و ناصر ِ خسرو و خيام و انوری و بسياری ديگر از بزرگان ِ ما به يک نيمرگ هم مسلمان نبودهاند . آنچه سند ِ مسلمانی ِ ايشان تلقّی میشود ، تنها دو چيز است : يکی آنچه گهگاه در آثار ِ ايشان ديده میشود ، و ديگر گفتههای ِ ديگران ، و باور ِ عمومی .
...
اگر به دنيا بودم و فرصت کردم ، در بخشهای ِ آينده بيشتر به اين موضوع خواهم پرداخت .
?
[1] اين تعبير را که فعلاً بی توضيح ، برای ِ « اهل ِ اسلام » به کار میبرم ، ديدهام که تا اندازگکی گويا جا افتاده و ديگرانی از خودمان نيز آن را به کار میبرند .
[2] حافظ ِ شيرين سخن ( نکته دانی بذلهگو چون ... ) . دکتر محمّد معين . به کوشش ِ دکتر مهدخت معين . ( 2 جلد ) . انتشارات ِ معين . چاپ ِ دوّم ، 1370. ( رک : ج 1 ص 292. معين برای ِ اين حکايه سه مأخذ نام برده : حبيبالسّير ، دريای ِ کبير ، آثار ِ عجم . )
Samstag, Mai 20, 2006
صادقای ِ گاو و خاقانی ِ شَروانی
ايشان خرند و ، خر روش ِ گاوش آرزوست
گيرم که خر کند تن ِ خود را به شکل ِ گاو
کو شاخ بهر ِ دشمن و ، کو شير بهر ِ دوست ؟!
?
تذکرهی ِ نصرآبادی ( مشتمل بر شرح ِ حال و آثار ِ قريب ِ هزار شاعر ِ عصر ِ صفوی ) . تأليف ِ ميرزا محمّد طاهر نصرآبادی . با تصحيح و مقابلهی ِ استاد ِ فقيد وحيد دستگردی . کتابفروشی ِ فروغی . چاپ ِ سوّم ، 1361 . ( ص 149 )
2
[1] خاقانی گفته است :
زاغاند و ، زاغ را صفت ِ بلبل آرزوست
بس طفل کآرزوی ِ ترازوی ِ زر کند
نارنج از آن کند که ترازو کند ز پوست !
گيرم که مارچوبه کند تن به شبه ِ مار
کو زهر بهر ِ دشمن و کو مُهره بهر ِ دوست ؟!
?
گزيده اشعار خاقانی شروانی . به کوشش دکتر سيد ضياءالدّين سجّادی . چاپ و صحافی چاپخانه سپهر تهران . چاپ سوم ، 1363 ؛ ص 380 .
Dienstag, Mai 16, 2006
در بارهی ِ صفحهای که برای ِ شعر ِ نيما باز کردهام
به يک نيمچرخ که با يکی از موتورهای ِ جستجو در اينترنت بزنيم ، سايت و صفحات ِ چندی خواهيم يافت که موضوع ِ آن به شعر ِ فارسی ، و از جمله به نيما و شعر ِ او اختصاص يافته . از اين رو ، چه بسا خوانندهی ِ اين صفحه با خود بگويد : اين هم يک بيهودهکاری ِ دوبارهی ِ ديگر !
در نگاه ِ نخست ، اين واگويه درست مینمايد ؛ امّا بهراستی چنين نيست . به هيچ روی ، در پی ِ بیارزش جلوه دادن ِ تلاش ِ دوستان نيستم . به يک حساب دوستتر میداشتم که به جای ِ اين کار ِ جداگانهی ِ فردی ، به همکاری با يکی از اين سايتها بپردازم ؛ امّا متأسّفانه دو مشکل ِ جدّی وجود دارد : يکی بینظمی ِ من ، و ديگر اين که ، همکاری ِ من ، پيش از هر چيز ، نيازمند ِ پذيرش ِ اصلیترين انتقاد ِ من از سوی ِ دوستان است ؛ و متأسّفانه در فضای ِ ايرانی ، انتقاد از نشانههای ِ بارز ِ خصومت به شمار میرود !
...
دنباله را می توانيد در اينجا بخوانيد .
Sonntag, Mai 14, 2006
تزريق ، بنگانه ، يا ... ؟!
ترس ِ قومیام از انتقاد عود میکند اين جور وقتها ؛ امّا میخواهم بزنم زيرش و چند کلمهای در بارهی ِ کتاب ِ شعر ِ « باجه نفرين » ِ مريم هوله بنويسم . فايل پی دی اف ِ آن را ديشب گرفتهام . با نام ِ اين شاعر ، از يک نوشتهی ِ سردوزامی آشنايی دارم . سردوزامی مطلبی نوشته بود با عنوان ِ « مريم هوله و خالیبندیهای هومن عزيزی » ، و البتّه لبهی ِ نقد ِ او متوجّه ِ مريم هوله نبود . تعريف تمجيدهای ِ شخصی به نام ِ « هومن ِ عزيزی [1]» را از زمرهی ِ خالی بندی دانسته ، که پر بيراه هم نيست ! شعری که آنجا نقل شده ، البتّه ، قطعهی ِ قشنگی است . اينجا میآورم :
...
جاي صندليها مهم است ؟
من اين پايين به خواب رفتهام شما آن بالا
شما خواب ِ تازيانه زدن مي بينيد من خواب ِ تازيانه خوردن
مهم وقتي ست که آدم از خواب بيدار مي شود
نه رويش مي شود به ياد آورد به او تجاوز شده
نه رويش مي شود به ياد آورد تجاوزي کرده
و امّا کتاب ِ « باجه نفرين » :
چند سطری که خواندم احساس کردم که نبايد ادامه دهم ، وگرنه سردرد خواهم گرفت . ممکن است اين سردرد ربطی به کتاب ِ خانم ِ هوله نداشته باشد و ايراد از من باشد . از جمله ممکن است مغزم تنبل شده باشد و در برابر ِ نوشتههايی که فهم و درک ِ آن ساده دست نمیدهد و نيازمند فعاليت ِ فکری ِ بيشتری است ، به اين صورت واکنش نشان میدهد ؛ حتّی ممکن است مربوط به نوع ِ فونت باشد ، و صرفاً يک مشکل ِ چشمی . امّا کمی که بيشتر خواندم متوجّه شدم که ايراد از من نيست .
گهگاه به ما ( يعنی کسانی که نمیتوانيم بعضی اشعار ِ خيلی نو را فهم کنيم ) میگويند که ايراد از سنگشدگی و عادتزدگی ِ ذهنی ِ شماست ؛ به راحتالحلقوم ِ سعدی و فريدون ِ مشيری خو گرفتهايد و معلوم است که وقتی با شعر ِ جدّی و بديع روبرو میشويد ، مغزتان پس میزند . انکار نمیکنم که چنين چيزی به کلّی نامحتمل نيست ، امّا در مقابل ، اين پرسش پيش میآيد که : چگونه است که از رودکی تا نيما و شاملو و سهراب و فروغ و ... را میفهميم و از شعرشان لذّت میبريم ؛ مگر شعر ِ اينها همه از يک نوع و جنس است ؟ و اين است که خودم را در معرض ِ تهمت قرار نمیدهم و برعکس ، ايراد را از شعرهايی میبينم که بهاصطلاح از حدّ ِ فهم ما جماعت ِ ناشعرفهمان بيرون است . من شعر ِ رويايی را هم نمیفهمم . منظورم شعرهای ِ جديد ِ اوست . البتّه از اشعار ِ قديمش هم چيز ِ چندانی نخواندهام . گويا کتابهايش کمتر چاپ شده . همين چند روز پيش نوشتهای از او میخواندم در بارهی ِ عرفان ، و چنان بود که گويی از هُمفيهاخالدون ِ درک ِ من میگويد ؛ در حالی که خيلیها ممکن است با ده بار خواندن هم آن را فهم نکنند . البتّه میدانم که شعر و گفتار فرق میکند . منظورم اين است که انديشههای ِ شاعر را درک میکنم ، امّا با شعرهايش مشکل دارم .
در اين که شعرهای ِ مثلاً رويايی نمیتواند ناشعر و بیربط باشد ، اصلاً ترديد ندارم ( الآيه : چشمبسته غيب گفت ! ) ؛ فقط در همين ماندهام که چرا نمیفهمم و آن طور که بايد لذّت نمیبرم . به خلاف ِ بعضی افراد که ممکن است با شعر ِ کهن آشنايی داشتهاند و برای ِ ورود به دنيای ِ شعر نيما و بعد از او ، دچار ِ مشکل بودهاند ، من از همان نخستين لحظات ِ پرداختن ِ جدّیام به شعر ( از حدود 20 سالگی ، در دورهی ِ اجباری ) ميان ِ اين دو دنيا هيچ تفاوتی نمیديدم . حتّی يادم هست که دفتر ِ « ابراهيم در آتش » ِ شاملو را داشتم و هر چه میخواندم نمیفهميدم چه میگويد ، امّا اين را به روشنی ِ عجيبی میدانستم که : شعر عالی است ، و مشکل از من است . بعضی از شعرهای ِ آن را حفظ شده بودم و با زمزمهی ِ آن حال ِ عجيبی میکردم .
شعر ِ رويايی را میخوانم و دچار ِ سردرد هم نمیشوم ، امّا شعرهای ِ مريم هوله را نتوانستم بخوانم . شايد درستتر اين بود که به اين تندی دست به قلم نمیبردم و میگذاشتم که يکبار با نشئهی ِ عرق هم امتحانی بکنم ( بنگ که نداريمی ! ) . امّا يک چيز را مطمئنام : مريم هوله آدم ِ کوچکی نيست . درک ِ تند و تلخ و بیپردهی ِ او از تک تک ِ سطرهايش پيداست .
فکر میکنم مشکل اينجاست که هوله شعرهايش را نمیگذارد که برسد . درک ِ خود را در لايههای ِ پريشانی از واگويه میپيچد و شعرش را از ازدحام ِ اين واگويهها پديد میآورد . و آنچه مرا پس میزند همين نارسيدگی و ازدحام ِ تعابيری است که ممکن است تصوير به نظر آيد . اين نارسيدگی به اندازهای است که گاه – و چه بسيار – آدم را به ياد ِ « شعر ِ تزريق » [2] میاندازد . يا اين طور به نظر میرسد که بنگ ِ ناجوری زده و قلم به دست گرفته و ...
امّا آنچه تزريق بودن ِ همان بعضی از شعرهای ِ هوله را هم منتفی میسازد ، اين است که در گسستهترين واگفتها نيز میتوان رشتهی ِ ارتباطی ِ پوشيدهای را سراغ کرد .
تداعیهای ِ نگارهای نيز – که به فراوانی ديده میشود – از زمينههای ِ جدّی ِ آسيب ِ شعر ِ هوله است . به نظر ِ من ، اين نوع از تداعی ، که برای ِ شاعر بسيار هم فريبنده است ، میتواند زمينهساز ِ نزديکی ِ شعر به « تزريق » باشد .
...
يک بار ِ ديگر هم تلاش خواهم کرد . همان طور که گفتم ، در اصالت ِ کار ِ شاعر ترديدی ندارم ؛ پس به سادگی ممکن است اشتباه کرده باشم ، و يا در اين تلاش ِ مجدّد راه ِ ورود به دنيای ِ شعر ِ او بر من گشوده شود .
?
[1] در پيشکشنامهی ِ کتاب « باجه نفرين » نام ِ همسر ِ شاعر ، « هومن » آمده . آيا همين هومن ِ عزيزی است ؟
[2] شعر ِ « تزريق » ، گونهای از بهاصطلاح شعر است که در آن نتوان به هيچ وجه ، معنا و ربط ِ معنايیای يافت . اين گونهی ِ خاص گويا در دورهی ِ صفوی پديد آمده . ( کهنترين نمونههايی که من ديدهام ، مربوط به اين دوره است . ) در تذکرهی ِ « تحفهی ِ سامی » از سام ميرزا صفوی ( فرزند ِ شاه اسماعيل ِ اوّل ) نمونههايی از آن ثبت شده . از جمله ، در بارهی ِ شاعری مینويسد :
« خواجه هدايتالله : مشرف اصطبل صاحب قرانی است . اصل او از کاشان است . مردي فقير و نديم مشرب است . شعر تزريق را بهتر از شعرای زمان میگويد ؛ از جمله ليلی و مجنونی گفته که اين دو بيت از آن است :
مثنوی :
روزی که ز عشق میزدم لاف
اردک بچه میفروخت علاف
عاشق سگ يرغه بود و ميمون
آواز بلند شد ز مجنون
و اين چند بيت نيز از مثنوی ديگر اوست :
...
دندان چپ دريچه شور است
آدينهی کهنه بیحضور است
تاريخ وفات گرگ جيم است
آش شب چلهاش حليم است
...
اين مطلع از غزليات اوست :
هزار شکر که پشم وزغ فراوان شد
غلاف خايهی خرگوش اخته ارزان شد
» ( تذکرهی تحفهی سامی . تأليف سام ميرزا صفوی . تصحيح و مقدّمه از : رکنالدّين همايونفرّخ . انتشارات علمی . بیتا . [ ص 97 ] )
اين بيت ِ تزريق ِ عالی هم از اين ناچيز است :
پشم ِ دل ِ کدخدا بهشت است
شاخ ِ کج ِ گربه سرنوشت است !
Freitag, Mai 12, 2006
برای ِ دفاع از ولیالله فيض مهدوي
ولیالله ِ فيض ِ مهدوی را نمیشناسم
جمهوری ِ اسلامی را آری
کيستی تو ؟
نيازی به دانستن ِ نامت نيست
تو را میشناسم
ای من
ای محبوس
ولیالله ِ فيض ِ مهدوی منم
جمهوری ِ اسلامی را نمیشناسم
کيست اين کشندهی ِ انسان ؟
نيازی به دانستن ِ نامش نيست
میشناسمش
اين وحش ضدّ ِ بشر را
جمهوری ِ اسلام را
سالها پيش
کتابخانه ی ِ پدر طالقانی ِ طبس
و اکنون ، سالها بعد
میگويند : تو را کسی هوادار نمیشناخت ؛ چون انتقاد میکردی .
ج . م . میگفت : « مَهدِياغا ! دَره راس مَره [ = مهدی آقا ، داری راست میشوی . ] . »
من : رها کنيد اين قالب خشتهاتان را .
من مجاهد نيستم
من از مجاهدين خوشم نمیآيد
من امّا
ولیالله فيض مهدویام
اعدامی
چند روز ِ ديگر
محو میشوم
اگر تو نخواهی
اگر تو بخواهی
برای ِ دفاع از ولیالله فيض مهدوی لازم نيست مجاهد باشی
حتّی لازم نيست از مجاهدين خوشت بيايد يا نيايد
انسان بودن
کافی است
برای ِ دفاع از ولیالله فيض مهدوي
جمعه، 2006/05/12
Dienstag, Mai 09, 2006
آی آدمها
برای ِ ولی الله فیض مهدوی
آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ،
يک نفر در آب دارد میسپارد جان
يک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی ِ اين دريای ِ تند و تيره و سنگين که میدانيد ،
آن زمان که مست هستيد
از خيال ِ دست يابيدن به دشمن ،
آن زمان که پيش ِ خود بيهوده پنداريد
که گرفتستيد دست ِ ناتوان را
تا توانائی ِ بهتر را پديد آريد ،
آن زمان که تنگ میبنديد
بر کمرهاتان کمربند ...
در چه هنگامی بگويم ؟
يک نفر در آب دارد میکند بيهوده جان ، قربان .
آی آدمها که بر ساحل بساط ِ دلگشا داريد ،
نان به سفره جامه تان بر تن ،
يک نفر در آب میخواند [1] شما را
موج ِ سنگين را به دست ِ خسته میکوبد ،
باز میدارد دهان با چشم ِ از وحشت دريده
سايههاتان را ز راه ِ دور ديده ،
آب را بلعيده در گود ِ کبود و هر زمان بيتابیاش افزون .
میکند زين آبها بيرون
گاه سر ، گه پا ،
آی آدمها !
او ز راه ِ مرگ [2] اين کهنه جهان را بازمیپايد ،
میزند فرياد و امّيد ِ کمک دارد .
آی آدمها که روی ِ ساحل ِ آرام در کار ِ تماشائيد !
موج میکوبد به روی ِ ساحل ِ خاموش ،
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده . بس مدهوش
میرود ، نعرهزنان اين بانگ باز از دور میآيد ،
آی آدمها !
و صدای ِ باد هر دم دلگزاتر ،
در صدای ِ باد بانگ ِ او رهاتر ،
از ميان ِ آبهای ِ دور و نزديک
باز در گوش اين نداها ،
آی آدمها !
27 آذر 1320
?
[1] در مجموعه اشعار ، چاپ ِ جنّتی عطائی ، « میخواهد » آمده ، که درست نمینمايد .
[2] در مجموعهی ِ کامل ِ اشعار ِ نيما ، چاپ ِ سيروس طاهباز : او ز راه ِ دور ...
Sonntag, Mai 07, 2006
وای بر من
کشتگاهم خشک ماند و يکسره تدبيرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای ِ خانهام را يافت دشمن با نگاه ِ حيله اندوزش
وای بر من ! میکند آماده بهر ِ سينهی ِ من تيرهايی
که به زهر ِ کينه آلودهست .
پس به جادههای ِ خونين کلّههای ِ مردگان را
به غبار ِ قبرهای ِ کهنه اندوده
از پس ِ ديوار ِ من بر خاک میچيند
وز پی ِ آزار ِ دل آزردگان
در ميان ِ کلّههای ِ چيده بنشيند
سرگذشت ِ زجر را خوانَد .
وای بر من !
در شبی تاريک از اينسان
بر سر ِ اين کلّهها جنبان
چه کسی آيا ندانسته گذارد پا ؟
از تکان ِ کلّهها آيا سکوت ِ اين شب ِ سنگين
- کاندر آن هر لحظه مطرودی فسون ِ تازه میبافد -
کی که بشکافد ؟
يک ستاره از فساد ِ خاک وارسته
روشنايی کی دهد آيا
اين شب ِ تاريک دل را ؟
عابرين ! ای عابرين !
بگذريد از راه ِ من بی هيچ گونه فکر
دشمن ِ من میرسد ، میکوبدم بر در
خواهدم پرسيد نام و هر نشان ديگر .
وای بر من .
به کجای ِ اين شب ِ تيره بياويزم قبای ِ ژندهی ِ خود را
تا کشم از سينهی ِ پر درد ِ خود بيرون
تيرهای ِ زهر را دلخون ؟
وای بر من !
?
[ مجموعه اشعار ِ نيما يوشيج . از : دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی . انتشارات ِ صفیعليشاه . چاپ ِ دوّم ، 1346 ؛ صص 242 – 241 ]
جز چند مورد « نشانهی ِ اضافه » - که اعمال ِ آن را ضروری ِ بديهی میدانم – هيچ دخل و تصرّفی در متن ِ شعر نکردم ؛ امّا به نظرم میرسد که چند جا بايد يک سطر خالی فاصله باشد . همچنين سطر ِ چهارم ظاهراً دو سطر است . ( اگر چه شک دارم ! به همين صورت که هست ، کوبندهتر است . ) در هر حال ، برای ِ اطمينان از صورت ِ کاملاً دقيق ِ اشعار ِ نيما ، بايد منتظر ِ آينده بمانيم ، و چاپ ِ منقّح ِ مجموعهی ِ آثار ِ او . کاری که نخواهيم توانست از آن درگذريم !
القارط ُ والاستمداد !
ديشب – که يعنی حالا پريشب باشد – نخوابيده بودم . روز هم نخوابيدم . فقط 10 تا 11 چرتکی زدم ، و وقتی مازيار صدا زد که « من رفتم ، بيا در را ببند » ، بيدار شدم و رفتم در را بستم و ديگر نخوابيدم . ريزه ترياکی هم که داشتم عصر ته کشيد . ( او... وه ! شده دوی ِ نيمهشب ) . از دو ساعت پيش ، نشستم يک مشت ريزه سوختهی ِ سرسوزن را – که فقر ، جمع کردنش را به فقير آموختانده ؛ که حتّی ته ِ لولهها را هم میتراشم ، و کاغذهايش را هم دور نمیريزم – ريختم و آب بستم که امشبه را گور ِ جدّ ِ جهودم کرده ، شيره مست کنم ! تصوّرات ورتان ندارد ؛ اتفاقاً کشيدم ، درست 6875 / 4 گرم بود ؛ يک مثقال ِ دقيق . بايد يکسوّم بدهد ، که داده ! چند دودکی هم گرفتهام .
و امّا ، ضمن ِ اين که مواظب ِ شيرهجات پختنام بودم ، فايل ِ ايميل ِ روزآنلاين ِ دوّم ِ می را هم از دور میخواندم . ( از نوشتههای ِ دراز ، يک فايل ِ وب ِ ساده با فونتسايز ِ بالا میسازم و دکمهی ِ مرورگر را میزنم و همين جا که نشستهام قرائت میفرمايم . پشت ِ ميز نشستن به تيپ و تار ِ ما فقرا نمیآيد . ) يادم افتاد که نبايد اين چيزها را مینوشته باشم . يک بار به طور ِ جد ، منع شدهام ؛ امّا نمیشود . بسياری نمیخواهند که ديگران بدانند ، يا میخواهند که ديگران ندانند ؛ امّا من میخواهم که شما بدانيد : مخفی نماناد . آگه بوده باشيد ...
خوب هر کسی باشد فکر میکند ، امّا من که هرکس نيستم ؛ پس لازم نيست فکر کنم . با اين همه ، خيال میکردم و به خودم میگفتم : ننويس که میآيند کونت را آش میدهند . امّا من مطمئنّم هرکس اينجا بيايد از اين وضع ِ ناهنجار ِ زندگی میرمد ، دلش میسوزد ، و نمیتواند به خودش هموار کند که مرا به محکمه ببرد . تازه ، من اين حرفها را فقط برای ِ اين مینويسم که فقيرم . ترياک هم که میکشم از فقر است . نه اين که مثلاً اگر غنی بودم ( با اورانيوم ِ غنی اشتباه نشود ) میرفتم فیالمثل دوا يا بلور میکشيدم . اصلاً . فقط شبی يک شيشه ويسکی ميل میکردم ، و جای ِ نوشتن ِ اين خموديات ، عربدهی ِ شتری میزدم .
فرضاً هم کسی بيايد ، میگويم شما اگر به من میرسيديد من خوب بودم . حالا هم اگر به وضع ِ من رسيدگی شود ، هيچ مخالفتی با حکومت و اين حرفها ندارم و حاضرم برای ِ بمب ِ هستگی هم شعار بدهم . اگر سير و پر و خوش باشم که مرض ندارم چيزی بکشم و چيز بنويسم . لابد شايد طرف بگويد : باشد ، شما آدم ِ اهل ِ فضلی هستی ؛ من خدمت ِ آقا میرسم ماهی 15 روز افتخاراً آنجا کشيک میدهم ؛ میگويم برای ِ تو پول و کار بفرستند . اينجاست که من بايد پوزخند بزنم . و پوزخند میزنم . با همهی ِ تلخیام پوزخند میزنم : يعنی فکر میکنيد عملی باشد ؟ میگويد : که عملی باشد مرتيکه ؟! اينجا ديگر حسابی غش و ريسه میروم . میگويم : نه ، منظورم به اين نبود که ؛ گفتم يعنی اين قدر بنيه هست که مرا از اين وضع دربياورند ؟ میگويد ( شايد مثلاً بگويد ) : اين که چيزی نيست . بع له ، چرا که نه . حالا بايد قدری تند شوم . تند میشوم و میگويم : آقای ِ مأمور ِ خيالی ! اگر میشده ، پس چرا مرا به روز ِ سياه نشاندهاند ؟ مگر من چه کرده بودم ؟ مگر من بيش از بيست ميليون مشت ِ گره کرده نشدم که : روح ِ منی ... ؟ مگر من هشت سال کشته و زخمی و مفقود و مفلوچ و پيف پافی نشدم ؟ مگر من ... ؟! يارو هاج و واج نگاه میکند و رو به همکارش ، میگويد : مغزش تکان خورده ... . اينجا بايد فرياد بزنم . و فرياد میزنم : مغز ِ صد جدّ ِ ناآبادت تکان خورده . تو فکر کردی من يک نفرم ؟ يک ترياکی ِ امشب شيرگی ؟ اشتباه گرفتهای . من حدّ ِاقل 60 ميليون نفرم . اگر اربابانت میگويند که میتوانند ما شصت ميليون نفر را از اين بيچارگی خلاص کنند ، به هزار نابجای ِ مرده و زندهشان میخندند .
...
اينجا بايد قاط بزنم . و قارط میزنم ... . و يارو فلنگ را میبندد و همان طور که پسپسکی میرود دستبندش را با عجله لای ِ فانسقهاش جا میدهد و غرغر میکند : بيا بريم ، اين به اندازهی ِ يک تيمارستان ِ شصت ميليونی ديوانه است .
II – ديشب – که يعنی حالا امروز صبح باشد – در اخبار ِ روزآنلاين خواندم که يکی از شعارهای ِ کارگران يا معلّمان ِ تظاهرکننده در تهران اين بوده : يا حجّة بنالحسن / ريشهی ِ ظلمو بکن .
ياد ِ جوک ِ مشهوری افتادم که در قزوين اتّفاق میافتد . اگر قزاونه ناراحت میشوند ، میتوانم بگويم در طبس ؛ چون طبس ِ ما هم مابين ِ شهرهای ِ جنوب ِ خراسان ِ قديم و شمال ِ يزد ِ اکنون ، قبلاًها اين فقره شهرت را دارا بود . زلزله هم که کرد ، گفتند : شهر ِ لوط بود ...
باری ، گويند که : قزوينیيی در قزوين به مسافر ِ کم سنّ و سالی گير داده بود و طرف به راه نمیآمد و يکبارگی هم گذاشت و دِ در رو . پسره بدو ، قزوينی بدو ، تا عاقبت پسره رسيد ته ِ يک کوچهی ِ بن بست . شروع کرد به فرياد ، که : آی کمک ، کمک ، ... . قزوينی با خونسردی نگاهی کرد و گفت : بيخود داد نزن پسرجون . اينجا کسی به کمک نمياد . وانگهی ، اگر هم کسی بياد ، مطمئن باش به کمک ِ من مياد نه به کمک ِ تو !
تحليل ِ فلشفی : العهدة علی القاری !!
14 ارديبهشت 85
Samstag, Mai 06, 2006
آبی بر قافلهی ِ خفتگان
زديم و کوبيديم و قرضيديم و خريدانيديم و کانکتيديم و آمديم و ديديم که باغ اينجا هست و يار ، از قضا ، توی ِ باغ نی !
خود چيزی پنداریام در همان دقايق ِ نخست ، ضربهفنّی و ناکاوت شد ؛ که ديدم حرفهای ِ نهان و رازهای ِ مگو را چنان بر دايره ريختهاند که مگو و مپرس . و اين ، باز از قضا ، درک ِ بسيار بزرگی در پی داشت ، که : زمان فرا رسيده است . وقتی من ِ اسير ِ پريشانیها در اين گوشهی ِ توس ِ قديم ، به همان چيزی رسيدهام که آن ديگری که در تبريز نشسته فیالمثل ، يا در تهران و اصفهان و فرانکفورت و واشينگتن دی سی ، و هر جای ِ ديگر – که شاعر فرمود : همه جای ِ گيتی سرای ِ من است ؛ و اين ما ، هيچ يک احياناً آن ديگری را نديدهايم و به ديدار نمیشناسيم ، نشانهی ِ بزرگی است از جهشی که آغاز شده است .
2. نه که وفور ِ چراغ عرصه را بر روشنی تنگ کرده باشد ، که اين به جای ِ خود نکتهای است درخور ِ درنگ ؛ بلکه باز اينجا هم هجوم ِ تاريکان را ديدم ؛ با چراغهايی که نور ِ سياه میپراکنَد ، امّا تا چشمهايت خوب خو نگرفته ، نور میپنداریاش و چراغدار را از خود میشمری . آخر همگانشان که به پيشانی ِ خود مُهر ِ واماندهی ِ نماز ندارند .
آقايی میبينی مثلاً شيک ، چُسانفسان تکميل ، تيپ اند ِ روشنفکری ، امّا سر ِ قرقرهاش را که دُمبال میکنی ، میروی و میروی و میروی ، و از دم ِ بيتاللهالخلا [1] سر در ميآوری .
خانمی میبينی فمنيست هم هست ، گپهای ِ بزرگ بزرگ میزند ، اينجا و آنجا نام و نشان درکرده ، روضهی ِ حقوق ِ زنان میخواند ، شعر ِ همجنسگرايی بلغور میکند ، شايد ، يحتمل ؛ امّا خودت را که نمیتوانی گول بزنی . يک روز ، سه روز ، يک سال ، نمیخواهی باور کنی ، امّا ...
غرض که عمله اکرهی ِ تاريکان زيادند . خيلی زيادتر از آنچه فکرش را بکنی . آخر اگر اينان وبلاگ ننويسند ، پس من و توی ِ هشتدرشدهی ِ لهشده زير ِ بار ِ فلاکت میخواهيم بنويسيم ؟
3. و ايضاً .
ادبيات خواستار ندارد . لازم به چشمبسته غيبگفتن هم نيست . شايد بتوان ازدحام ِ سياسيّات ، و ضرورت ِ زمانه را عامل ِ اصلی دانست ؛ امّا اين ، به نظر ِ من ، علّتی کاملاً گولزننده است . واقع ِ امر و علّت ِ حقيقی اين است که ادبيات ِ ما به حدّ ِ اضمحلال رسيده . تقصير هم ندارد . نه فقط در اين 27 سال ، که در همهی ِ ادوار ِ تاريخی ِ هزار و چارصد سالهی ِ اخيرمان – به ويژه هزار سالهی ِ اخيرتر ِ آن – همهی ِ ما بيمار شدهايم . بيماری ِ سکوت و پردهپوشی و کتمان گرفتهايم . و اگر خواستهايم دو کلمه حرف بزنيم دارمان زدهاند ، به نمد پيچيدهاندمان و نفت ريخته و سوزاندهاند .
به استناد ِ همين چار کتابی که از آثار ِ ادبی و فرهنگی ِ فرنگان خواندهام ، تفاوت ِ عظيمی میبينم ميان ِ اين دو دنيای ِ متفاوت . ما اصلاً از جنس ِ تاريکی شدهايم .
وقتی رمان نويس ِ ما ، مثلاً رمانی ننوشته که داستانش در همين روزگار ِ ما بگذرد و در آن کميتهای و بسيجی و آخوند هم ديده شود ، چگونه توقّع دارد که اثرش خوانده شود ؟ وقتی شاعر ِ ما شعر میگويد امّا توی ِ باغ نيست ، بايد بگردد دنبال ِ يک کوزهی ِ دردار ِ قديمی .
از ادبيات ِ قديم مان هم که حرف میزنيم دوغ ِ سيبزمينی است . پژوهندهای که هنوز توهّم و دروغ ِ بيشرمانهای به نام ِ « تمدّن ِ اسلامی » را باور دارد ، پژوهشنامهاش را بايد لوله کرد و برايش وقت ِ چُپاندن تعيين کرد .
...
من راهی برای ِ بُرونشد از اين تارستان ِ مُظلم نمیشناسم . طلسم شدهايم و بايد کسی بيايد که باطلالسّحر را بلد باشد . بيايد غائله را بخواباند ، ساروان را گردن بزند و آبی بر قافلهی ِ خفتگان بپاشد که سبز شوند . بيدار شويم برای ِ فردايی روشن .
------------ دوشنبه 11 ارديبهشت 85
?
[1] اشتباه نشود ، « خلا » را به اصل ِ معنی ِ واژگانی ِ آن آوردهام : خالی بودن ، فارغ بودن ؛ جايی که در آن کسی نباشد ، جای ِ خلوت . [ رک : فرهنگ ِ فارسی ِ معين ]
Freitag, Mai 05, 2006
من و تو
يورش آورده دگرباره ، خمار ِ من و تو
فِخفِخ و ناله شده باز سوار ِ من و تو
استخواندرد فرو تاخته ، با لشگر ِ خويش
تا برآرد به کم و بيش ، دمار ِ من و تو
پيش ِ چشم است مرا ، حالت ِ فردا که دگر
کر کند گوش ِ فلک ، داد و هوار ِ من و تو
دانگ ِ سنگی ، به دل ار مايه ز رحمت میداشت
سوختی سنگ هم از حال ِ نزار ِ من و تو
رخ ِ گلرنگ چه شد ؟ قامت ِ چون سرو کجاست ؟
قد کمان شد ؛ زر و زار است عِذار ِ من و تو
گر چه کس نيست که گريد به غمانجامی ِ ما
گريه دارد به خدا حالت ِ زار ِ من و تو
اين که « اين نشئه چو دامی است پر از شيوه و فن »
کاش میکرد کسی گوشگذار ِ من و تو
مفلسانيم و هوای ِ رخ ِ افيون داريم [2]
کی شود شاهد ِ مقصود شکار ِ من و تو
بو کزو بوی رسد ، واله و حيران ، شدهايم
ما دچار ِ غم و ، دل گشته دچار ِ من و تو
اينک اين لحظه به صد درد برابر شدهايم
جمله گردان شده بر رنج ، مدار ِ من و تو
گر که امشب نرسد شيره ، يقين میميريم
به قيامت فتد البتّه قرار ِ من و تو
بشود ساخته با سوخته کار ِ من و تو !
-----------------27 خرداد ِ 1378
?
[1] چند سال پيش از اين ، مجلهی ِ ادبی ِ « دنيای ِ سخن » اقتراحی طرح کرده بود ، با وزن و قافيهی ِ قطعهای که میبينيد . ( شايد هم با قافيه يا رديفی اندک متفاوت – که فکر نمیکنم . ) من اين چند بيت را به شوخی ساختم ، که بهراستی هم اينگونه وقتگذرانیهای ِ نامربوط درخور ِ شوخی بود . اقتراح مال ِ روزگارانی بوده که دچار ِ بیذوقی و بیکاری میشدهايم و پسند ِ ادبیمان تنزّل میکرده . امّا گردانندگان « دنيای ِ سخن » به اينگونه سرگرمیها علاقه داشتند . در هر حال ، بعيد بود که قطعهی ِ من مورد ِ پذيرش واقع شود . شايد هم برای ِ همين بود که نگه داشتم تا وقت گذشت و بهاصطلاح منصرف شدم !
[2] مفلسانيم و هوای ِ می و مطرب داريم ( حافظ )
Dienstag, Mai 02, 2006
دكتر رامين جهانبگلو بازداشت شده است

دكتر رامين جهانبگلو بازداشت شده است
رامين جهانبگلو، نويسنده و سرپرست گروه انديشه معاصر در دفتر پژوهشهاى فرهنگى ايران بازداشت شده است. انتشار خبر دستگيرى جهانبگلو موجب تعجب و نگرانی محافل روشنفكرى در ايران و خارج شده است.
Mon / 01 05 2006 / 16:08دويچه وله / كيواندخت قهاری:
براى كسانى كه نشريههاى روشنفكرى و فرهنگى ايران را مىشناسند يا با محافل بحث و گفتگو در باره فلسفه معاصر سر و كار دارند، دكتر رامين جهانبگلو نامى است آشنا. رامين جهانبگلو داراى درجه دكترا در رشته فلسفه از دانشگاه سوربون پاريس و درجه فوق دكترا در رشته خاورميانهشناسى از دانشگاه هاروارد امريكاست. امروز اين خبر منتشر شد كه رامين جهانبگلو در اواخر هفته گذشته در بازداشت به سر مىبرد. از قول دوستان دكتر جهانبگلو گفته شد كه خانواده وى اين خبر را تاييد كرده اند. در اين مورد عيسى سحرخيز، روزنامهنگار در تهران به صداى آلمان گفت: ”من با دوستانى كه نزديكتر با اين ماجرا بودند و اين خبر را با خانواده ايشان چك كردهاند از طريق تلفن صحبت كردم و آنها گفتند كه از اظهارات و نحوه صحبتهاى خانواده ايشان و خانم آقاى جهانبگلو برمىآمد كه اين خبر صحت دارد و ايشان دستگير شدهاند.“در اين ميان سايت اينترنتى تلويزيون كانادا نيز از دستگيرى استاد دانشگاهى طرفدار دموكراسى در ايران خبر داده است. روزنامه اينترنتى ”روز“ از قول برخى از نزديكان جهانبگلو مىنويسد كه احتمال دارد كه جهانبگلو بخاطر اين دستگير شده باشد كه در مصاحبهاى با روزنامهاى اسپانيايى به گفتههاى رييس جمهور ايران احمدىنژاد در باره افسانه بودن هولوكاست، كشتار يهوديان، انتقاد كرده است.اما بخشى ديگر از نزديكان فكرى جهانبگلو اين امر را نامحتمل مىدانند و مىپرسند كه چرا شخصيتى كه به دور از سياست به كار فرهنگى مشغول است را دستگير كردهاند. عيسى سحرخيز در پاسخ به اين پرسش كه علت دستگيرى دكتر جهانبگلو چه مىتواند باشد گفت: ”ما هيچ گونه اطلاع موثقى در اين باره كه علت دستگيرى چه بوده نداريم و همان گونه كه گفتم خانم ايشان بسيار نگران بودند و هيچ صحبتى را نمىكردند و طبيعتا هم وقتى كه آقاى جهانبگلو دستگير شدند كسى به ايشان دسترسى نداشته كه از علت دستگيرى مطلع باشد. هر چيز كه گفته شود تنها مىتواند حدس و گمان باشد.“برخى ناظران سياسى و فرهنگى معتقدند كه دستگيرى دكتر رامين جهانبگلو مىتواند نشانگر مقابله محافظهكاران در ايران با گسترش افكار مدرن و سكولار باشد. رامين جهانبگلو فعاليتهاى آموزشى خود را از ۱۳ سال پيش در انجمن حكمت و فلسفه تهران آغاز كرد. انتشار مصاحبههاى او با شخصيتهاى انديشمند جهان چون آيزايا برلين و جورج استاينر، در نشريههاى روشنفكرى و علمى تهران موجب شهرت او در ايران شد. از جمله كتابهاى نوشته او عبارتند از ”جهانى بودن، تاملات هگلى، تمدن و تجدد، ”مدرنيته، دموكراسى و روشنفكران“، ”ايران و مدرنيته“ و ”انديشه عدم خشونت“.جهانبگلو در سالهاى اخير به عنوان محقق در انجمن ايرانشناسى فرانسه در تهران مشغول به كار بود. فعاليتهاى آموزشى جهانبگلو با سمت استاديار رشته فلسفه سياسى در دانشگاه تورنتو كانادا ادامه يافت. آخرين سمت او در ايران سرپرستى گروه انديشه معاصر در دفتر پژوهشهاى فرهنگى بوده است.
از :http://iranshenakht.blogspot.com/2006/05/332.html
Montag, Mai 01, 2006
خندهی ِ سرد
صبحگاهان که بسته میمانَد
ماهی ِ آبنوس در زنجير ،
دُم ِ طاووس پر میافشاند ،
روی ِ اين بام ِ تن بشسته ز قير
چهرهسازان ِ اين سرای ِ درشت ،
رنگدانها گرفتهاند به کف .
میشتابد ددی شکافته پشت ،
بر سر ِ موجهای ِ همچو صدف .
خندهها میکنند از همه سو ،
بر تکاپوی ِ اين سحرخيزان .
روشنان سر به سر در آب فرو ،
به يکی موی گشته آويزان .
دلربايان ِ آب بر لب ِ آب
جای بگرفتهند .
رهروان با شتاب و در تک و تاب
پای بگرفتهند .
ليک باد ِ دمنده میآيد ،
سرکش و تند ،
لب از اين خنده بسته میمانَد .
هيکلی ايستاده میپايد .
صبح چون کاروان ِ دزد زده ،
مینشيند فسرده ؛
چشم بر دزد ِ رفته میدوزد ؛
خندهی ِ سرد را میآموزد .
?
[1] نيما يوشيج ؛ زندگی و آثار ِ او . از دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی . بنگاه مطبوعاتی صفیعليشاه . دوّم ، اسفند ماه 1346 – فوريه 1968 ؛ ص 259.
مجموعهی ِ کامل ِ اشعار ِ نيما يوشيج ؛ فارسی و طبری . تدوين سيروس طاهباز . انتشارات ِ نگاه . اوّل 1370 ؛ ص 8 – 287. ( تاريخ ِ شعر در اين کتاب 1319 آمده . )
اندک تفاوت ِ شعر در اين دو کتاب ، محدود است به پارهای نشانهگذاریها ( ويرگول ، و ... ) . ممکن است به استناد ِ اين اختلاف ، اينگونه تصوّر شود که در هر دو منبع ، نشانهگذاریها از اهتمامکنندگان باشد ، نه از شخص ِ نيما ؛ امّا چنان که از يک صفحه از دو صفحه عکس ِ دست نوشتهی ِ نيما که در آغاز ِ « مجموعهی ِ کامل ... » آمده ، ديده میشود نيما نشانهگذاری میکرده . پس برای ِ اين اختلافات بايد گفت : متأسّفانه ! آن وقت همين ما فضلات مدعّیايم که مثلاً میخواهيم متون ِ کهن ِ فارسی تصحيح کرده کنيم !