دوستی، ذيلِ نوشتهیِ «مولانا! مولانا!» (در فيسبوک) فرموده بود:
هرچه میخواهم دل و ديده را پاک و بهشتی کنم، شماها دوزخیش میکنيد. باشه. دمت گرم!»
و من اين قطعه را سرودم و در کامنت آوردم:
الدّعوة الی الطّريق الجّهنّم!
طالبالجّنّه! گر جسارت نيست
بیفضولی، عرايضی بايد
به بهشت ازچه میشوی مايل؟
هيچ نَبوَد درآن، کهمان شايد!
مجمعالرّذلِ جنسِ خرفستر
کاندرآن، قدس، گوز میلايد
صحنکِ مسجدی که هرگوشهش
زفرکی چُس، اذان همیخايد
صبح و ظهر و شب از نمازِ طويل
کمر و پا و کون نياسايد
دمبهدم از بلندگو، حضرت
زرتوپرت و جفنگ فرمايد
نه عرق باشد و نه موسيقی
نه نگاری، که جان درافزايد
با شرابِ طهورِ بیالکل
مستی از کيرِ خر مگر زايد
حوريِ هفت و هفتده متری
فيل و زرّافه هم نمیگايد!
تا جگر، هرچه در جهان، اينجاست
عاقل آن کورهره چه پيمايد!؟
نازغلمان هم ار کنيم هوس
قُر زنيم! از بهشت کم نايد!!
همه جمعايم، اراذل و اوباش
خصمک از خشم کشک میسايد!
تا به آتشکده بُوَدمان جای
درِ جنّت بگو براندايد!!
پس، همان بِه، که کج کنی سرِ خر
سویِ بزمی که دل برآسايد
محفلی کفرْمست، کاندر وی
ساقی از فسق باده پيمايد
عزمات ار جزمِ بزمِ دورخ هست
تات مهر و خرد ببالايد
کن به شيطان توکّل و، برخيز
ور تو را بندِ فندِ زهد آيد
دمِ در، تک بزن، که دربان را
بفرستد حسن، که بگشايد!!
::::
م. سهرابی
چهارشنبه، 23 مهرماه 1393؛ 15 اکتبر 2014
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen