حسينِ علی و، منبرِ عاشورا و، داورِ وسط و، نونِ بَدبَد!
[بررسیِ "میگويند"ها] (II)
میگويند حسينبنعلی، مشهور و مکنّیٰ به «سيّدالشّهدا» و «سيّدِ شبابِ اهلالجّنه» و «ثارالله» و «مظلومِ کربلا»، و ازينقبيل ياوهها، روزِ عاشورا، يا شبِ قبل ازآن (که به اصطلاحِ گاهشماریِ ليلانهیِ عربی، میشود همان «شبِ عاشورا»)، برایِ آن عدّهیِ قليلی که بههر دليل و علّت -که اينجا کاری با آن نداريم- نتوانسته يا نخواسته بودند که حبِّ مشهورِ «جيم» را بروند بالا و، عطایِ تيول و حکومتِ ولايات و شهرهایِ عجمان را -که آغاسيّد زرتازرت وعده میداده- به لقایِ شمشيرِ برّندهی اکنون ديگر مسلّمِ ابنِزياد ملاعين ببخشند و، سرور و مولایشان را دمِ ضربِ شمشيرِ اشقيا (که ای الهی اندککی درودِ پروردگارم شيطان بر اوشان باد!) يکّه و بیباعث رها کنند، و بنا به قولِ مشهور «بفلنگند!»، و درهرحال، بيخِ ريشِ سيّدِ شبابِ قديم، و سيّدالشّهدایِ يکیچند ساعتِ بعدِ آينده، مانده بودند، بیمنبر، منبر رفت و، فرمود:
کسانی که به کسی بدهکارند و دَينی به گردن دارند، بدانند که من دوست ندارم با اينوضع، در رکابِ من، شربتِ شهادت بريزند تویِ هندقِ بلاشان! اوّل بروند بدهیِ خود را بپردازند و دَينِ خود را صاف کنند، بعد...
البتّه، به شهادتِ مسيو تاريخ -که ای بر منکرش نعلت! و همهیِ ما میدانيم که بهکلّی و اساساً اهلِ دروغ و دَوَنگ نبوده و، نيست-، باخبريم که هيچيک ازآن بزرگواران، سرِ سوزنی به هيچ احدالنّاسی بدهکار نبودهاند و دَينی بهگردن نداشتهاند؛ و بنابراين، ماندهاند، و بعد هم به فيضِ عظمایِ شهادت نائل آمدهاند... که اعنی: زِرِرِشک!!
امّا، ایکاش من آنجا، حدِّاقل بهعنوانِ داورِ وسط هم که شده، حضور میداشتم، که اوّل يک تُف، نذرِ درِ کونِ "شاهينِ قضا" میفرمودم و، سپس، يکدست قهقههیِ کبکِ دری میزدم و، داد میکشيدم، که:
فول بود، بچّهسيّد! من تویِ همهیِ عمرِ داوریم، يک چنين کسشيرِ به اين محکمی نشنيده بودم، نوهیِ پيغمبر! هيچ میفهمی چی داری میگی؟!
مردِ حسابی!
الآن سالِ 61 هجريه، و شما هم نوهیِ رسولالله، 57 سالتونه؛ و اين يعنی اينکه جنابعالی سالِ چهارمِ بعد از هجرتِ نبیِّ مکرّم (سوّمِ شعبون)، "ياعلیگويان" جهان را به شرفِ قدومتان خيلیخيلی مشرّف فرمودهايد... که بسيار هم خوشآمديد و، تولّدتون مبارکِ باباتون باشه! حالا بچّهسيّد، شما که علم لدنّی هم دارين، ممکنه بفرمايين اون وقتی که آخرایِ سالِ سوّم هجری، نطفهیِ حضرتِعالی منعقد میشد، شغلِ شريفِ پدرِ بزرگوارتون چی بود؟... (میخوام خيالم راحت باشه که يهوخ -شيطوننکرده-، نطفهیِ مبارکتون با "نونِ بَدبَد" بسته نشده باشه...) ... چی فرمودين؟ نشنيدم... بلندترين بگين... چی...؟ باباتون همراهِ جدّتون میرفتهن غزيّهسريّه میکردهن؟!!
آخ نبينم...! خب حالا اين شغلِ شريف چی بوده؟ میشه يهکم بيشتر توضيح بدين، سيّدِ شبابِ اهلالجّنه!؟ ... که فرمودين باباتون با جدِّ بزرگوارتون... آها... که يعنی «اکسير» هم داشتهن پس! عاليه... عاليه... که فرمودين مالِ نجسِ کافرا رو -بعد از پخپخکردنِ اون ولدِ چموشا-، میريختهن تویِ اکسيردون و ... از هولِ قوّهیِ الهی، يههو، زِزِزِرتی، تبديل میشده به مالِ «طيّب و طاهر»ِ غنيمت!؟
آخ! آخ! آخ! نبينم!! يعنی میفرماييد شما کلّاً نونِ غيرِ اينجوری ميل نفرمودين ديگه؟! که يعنی از نوکِ انگشتایِ پا، تا فرقِ مبارکِ سرتون، کلاً... آها... احسنت! باريکاللا! باريکاللا به باباجون و بابابزرگِ شريفتون...!
خب، پس بالاخره نمیخواين بگين منظورتون ازين کلام گهربار چی بود؟!
آخه، سيّد! شما که خودتون اقرار دارين که از نطفه به اينور (بلکه حتّی سهسال قبل از نطفه هم) نونِ غيرِ دزدی و راهزنی و شرارت (از شبهِجزيرهیِ عربستان بگير، برو تا مصر و، ازينور تا سمرقند و فَرغانه!) از گلوتون پايين نرفته... پس اين کسشيرِ محکم چی بود که به اين هفتاد و دو تن اصحاب فرمودين... که: حقّی به گردنشون نمونه!؟!
...
ئه... ئه... ئه... آغا... داری چيکار میکنی.... آییی گردنام... آغا نزن... غلط کردم... اصلاً آغا، باباجون و جدِّ شما، لطف میکردهن که "اکسير" میزدهن به اون مالایِ "نجس"... مولوی هم تو کتابش فرموده که «کشتن» نبوده «شفقت» بوده... آغا... جونِ ننهتون... نکشين ديگه.... ما به اسلام مشرّف میشيم.... آ... آ... آ... اشهد ان لا....
شنبه، 6 اسفند 1390
:


Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen