(به يادِ ايرجميرزا)
هان! ای پدرِ عزيزِ دلبند
بشنو ز پسر، نصيحتی چند
میباش دمی به خويش، دلسوز
دانش بهل و، دغل بياموز
تا کی به هوایِ فرّ و فرهنگ
باشی به هزار زجر، آونگ؟
ای عاشقِ اعتلایِ ايران
خيز، اين سرِ خر، کمی بگردان!
در ذلّتمان که اوفکندی
ديگر چه به ما همیپسندی؟
آزادیِ اين وطن رها کن
فکری پیِ حالِ زارِ ما کن
چيزی که به وی تو مهر ورزی
وندر نظرش، به چُس نيرزی
ارزد که وجودِ نازنين را
فرزند و نگارِ دلنشين را
يکسر به فرامُشی سپاری
گردی به رهاش، قرينِ خواری!؟
عمری، سخنات، "وطنوطن" بود
جان و تنِ استخوانْت، فرسود
ای نيست شده، به حدِّ کافی
کلپتره و ياوه، چند بافی؟
يکتن ز ميانِ اينهمه فرد
يا حزب و گروهِ مرد و نامرد
از اين همگان، که میشناسی
وندر صفحاتشان، پلاسی
وز لاف، بُوَند با تو دمساز
هستند دمی به فقرت، انباز!؟
ای عمر تبه نموده پنجاه
ای رهروِ لنگِ راهِ بيراه
ای ساکنِ کویِ بینوايی
وی گشته ز خويش گم، کجايی؟
بيهوده، اميد بسته بودی
بر شومیِ بختِ خود، فزودی
بگريخته زاهرمن، بهفرسنگ
بر وعدهیِ مدّعیِّ الدنگ
زين ژاژ، که وی به بوق دارد
گفتی که بشر «حقوق» دارد!
ای گشته به وعدههایِ عاطف
با ثانیِ اهرمن، مصادف!!
سرگشته، به غربت و نزاری
مات از رهِپيشوپسنداری!
زين داو، تمام، باخت بُرده
چون بوف، به نِوشَهير مُرده!
...
هان! دربهدرِ پناهجويی
زی تيهِ تباه، از چه پويی؟
ای منترِ اين مغاکِ بیدر
خاکِ دگری بريز بر سر
زينسان که رسيدهای به پايان
برخيز و، بگير ختمِ ايران!
وآنگاه، ز خود برآی و، از نو
آمادهیِ رويشی دگر شو!
بشنو ز پسر، نصيحتی چند
میباش دمی به خويش، دلسوز
دانش بهل و، دغل بياموز
تا کی به هوایِ فرّ و فرهنگ
باشی به هزار زجر، آونگ؟
ای عاشقِ اعتلایِ ايران
خيز، اين سرِ خر، کمی بگردان!
در ذلّتمان که اوفکندی
ديگر چه به ما همیپسندی؟
آزادیِ اين وطن رها کن
فکری پیِ حالِ زارِ ما کن
چيزی که به وی تو مهر ورزی
وندر نظرش، به چُس نيرزی
ارزد که وجودِ نازنين را
فرزند و نگارِ دلنشين را
يکسر به فرامُشی سپاری
گردی به رهاش، قرينِ خواری!؟
عمری، سخنات، "وطنوطن" بود
جان و تنِ استخوانْت، فرسود
ای نيست شده، به حدِّ کافی
کلپتره و ياوه، چند بافی؟
يکتن ز ميانِ اينهمه فرد
يا حزب و گروهِ مرد و نامرد
از اين همگان، که میشناسی
وندر صفحاتشان، پلاسی
وز لاف، بُوَند با تو دمساز
هستند دمی به فقرت، انباز!؟
ای عمر تبه نموده پنجاه
ای رهروِ لنگِ راهِ بيراه
ای ساکنِ کویِ بینوايی
وی گشته ز خويش گم، کجايی؟
بيهوده، اميد بسته بودی
بر شومیِ بختِ خود، فزودی
بگريخته زاهرمن، بهفرسنگ
بر وعدهیِ مدّعیِّ الدنگ
زين ژاژ، که وی به بوق دارد
گفتی که بشر «حقوق» دارد!
ای گشته به وعدههایِ عاطف
با ثانیِ اهرمن، مصادف!!
سرگشته، به غربت و نزاری
مات از رهِپيشوپسنداری!
زين داو، تمام، باخت بُرده
چون بوف، به نِوشَهير مُرده!
...
هان! دربهدرِ پناهجويی
زی تيهِ تباه، از چه پويی؟
ای منترِ اين مغاکِ بیدر
خاکِ دگری بريز بر سر
زينسان که رسيدهای به پايان
برخيز و، بگير ختمِ ايران!
وآنگاه، ز خود برآی و، از نو
آمادهیِ رويشی دگر شو!
در بیوطنی، بجو رهايی
گورِ پدرش که از کجايی!!
گورِ پدرش که از کجايی!!
جمعه، 28 اَمرداد 1390، 19 آگوست 2011
پنجشنبه و جمعه و شنبه، 13 و 14 و 15 بهمن 1390، 2 و 3 و 4 فوريه 2012
پنجشنبه و جمعه و شنبه، 13 و 14 و 15 بهمن 1390، 2 و 3 و 4 فوريه 2012
$
پیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2012/02/nasihate_farzandane1.pdf
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen