علی و انگشتری و سائل و سخی
[بررسیِ "میگويند"ها] (I)
میگويند: علی –که بر عليهاش سلام باد- آنقدر سخی بوده که برایِ رکوع خم کرده بوده، و همانلحظه سائلی بر در میکوبد، که يعنی "سؤال" میکند، و علی بیآنکه فکر کند که ممکن است نمازش بهگوز شود (اعنی باطل گردد)، طیِّ يک سلسله عمليّاتِ ويژهیِ آکروباتيک يا احياناً ژيمناستيک (چون بايد هردو دستاش را از زانو برمیداشته!)، انگشتریِ بسيار گرانقيمتی را که به انگشتِ مبارکِ دستاش داشته (خُب، طبيعیست، اينقدرها که میفهميده که انگشتر مالِ انگشتِ پا نيست؛ و بنا بر اين –به اقربِ احتمالِ اقوی بهيقين- به انگشتِ دستاش کرده بوده) درمیآورد و يواشکی –طوری که همگان نبينند و بعداً با توسّل به علمِ لدنّیِ غيب، روايت کنند-، به سائل میبخشد...
اينکه درآنلحظه سائل چه فکری با خودش کرده را بايد رفت و از خودِ قُرُمدَنگاش پرسيد؛ امّا حدسِ ما میگويد که -يحتمل- با خودش گفته: ياللعجب! چه میبينم؟ واحيرتا! حتماً بدلیست؛ وگرنه اين بوالشکمب که جان هم به عزرائيل نمیداد...!
بگذريم.
شما که میگوييد: علی –که بازهم بر عليهاش سلام باد- از زورِ گرسنگی، سنگ به شکماش میبسته...
کدام حرفتان را باور کنيم؟!
بديهیست که خواهيد گفت: مردک! آن "سنگ به شکم بستن" مالِ چندسالِ پيش ازين ماجرا بوده...
قبول! امّا منکر اين نيستيد که بههرحال، واقعهیِ انگشتر، به روزگارِ حياتِ پيغمبر رخ داده... و ما اصلاً میگيريم: سالِ آخرِ حياتِ اوشون؛ و "سنگ به شکم بستن" را هم میبريم به اوجِ دورانِ فقر و فشارِ پيروانِ اسلام، در مکّه؛ يعنی مثلاً سالِ ششم-هفتمِ بعثت بهبعد (همان سالهايی که خديجهیِ ثروتمندِ "ثروت به باد داده" و ابوطالبِ بيچارهیِ "بهکفر مرده"، از زورِ گرسنگی، بهجایِ شرابِ ربّانی، اشتباهاً ريغِ رحمت سرمیکشند و، زِزِزِرت میميرند...)
با اينحساب، ميانِ آن گرسنگیِ عميق، و اين سخیگریِ گشاد، فیالمثل چيزی حدّاکثر حدودِ 16-15 سال فاصلهست...
ممکن است بفرماييد در اين مابين، حضرتِ مولا –که بر عليهاش از همانها که قبلاً گفتيم باد- چه شغلِ آنچنانی و نانوآبدار و پِررونقی سراغ و اختيار کرده بوده، که يکهو اينهمه ثروتآميز شده بوده؟!؟
لطفاً جایِ دروغهایتان يادتان باشد، و فیالمثل درنياييد بگوييد: «خب، در روايت آمده که حضرت به دستِ مبارک ("مبارک" نوکرشان نبوده؛ منظور دستِ خودشان است)، چاه میکنده و آباش را درمیآورده و تخمِ خرما میکاشته...»؛ چراکه اين دروغ را بايد وقتی بپرانيد که از شما راجع به آن 25 سالِ –بهقولِ شما "سکوتِ حضرت"- سؤال میشود! (و ضمناً، بهفرض که ما آنوقت قبول کنيم که حضرت درخت میکاشته، بايد جوابِ اين را داشته باشيد که زمين را از کدام عمّهی پولدارشان به ارث برده بودهاند!)
سیبار و بلکه سيصدوسیبار و اصلاً گيرم يکميليون و سيصدوسیوصدهزار بار هم که گونیجاتِ روايات را بکاويد، محال است بتوانيد شغلی برایِ حضرت دستوپا کنيد؛ چون من به شما اطمينان میدهم که حضرت هرگز هيچ شغلی نداشتهاند و، پيشهیِ شريفِ ايشان (کما ابنالعمّ و الصّعاليکشان)، همانا رحمت بر کفّار و مشرکان و يهودان و نصارا و گبرکان بوده و مالِ "نجس"ِ آن کالانعام را به مالِ طيّب و طاهرِ "غنيمت" بدل کردن –که اعنی: راهزنی! که اعنی: شرارت! که اعنی: چپاول و غارت! همان که شما آن را «جهادِ مقدّس» میناميد.
اگر بازهم فهمِ کجوکولهتان قد نمیدهد، صاف به معلومدانتان بيندازم، و فرياد بزنم:
آن انگشتر،
از دستِ بريدهیِ پدرِ من در بخارا درآمده بود...
از دستِ برادرم در مصر...
و از دستِ دوستام، آن شاعرِ يهودی در خيبر و فدک و بنیقريظه...
و از دستِ همهیِ آنان که کشتهايد و سوزاندهايد و هستونيستشان را بهغارت بردهايد...
پس، گاله برهمنهيد و از سخاوت علی دم مزنيد، و دمی به سخافتِ عقلِ خويش بينا شويد؛ باشد که شرم کنيد، و باشد که از اين گندچالِ اهريمنیِ دروغهایِ زشت و بويناک رهايی يابيد...
24 بهمن 1390
:
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen