(به يادِ ابوشکورِ بلخی)

خرد، از "ميانجی" و از "رهنمای"
بداند که نبْوَد جهان را خدای [1]
وليکن، ببايد که روشن بُوَد
هُشيوار و بيدار و پُر "من" بُوَد
به سرچشمه ره برده باشد، بهراز
فروخوانده صد برگِ نيرنگ، باز
وگر باشد آبشخورِ وی، پهن
بُوی روز و شب، از وی اندوهگن
چُپاند به تو، دمبهدم، پُرقچار
رسول و پيمبر؛ نه يک، صدهزار!
به زور و دروغ و، به دعوی و لاف
نمايد تو را، صد شريعت، شياف!
يکی، آيه آرد، که: ايدون مکن
بهوارونه، آنديگر افکنده بُن
يکی، گويد: اين کافران را بکش
دگر، گويد: ای کافرِ سگ، خمش!
بلافند هريک، که: "حق" با من است
يقين کن؛ که شک، شيوهیِ دشمن است
کسی کاو کند شک درين ريش و پشم
الهی کزو کنده گردد دو چشم!
ببُرّيد بايد سرِ وی، بهکين
که خوناش بُوَد از درِ پارگين!
...
چُس ارزد، خدايی کزين ياوگان
کند هر زمان، گوزْ پيکی روان!؟
بلی، گر خرد باشدت تيزرای
بدانی که نبْوَد جهان را، خدای
مگر "بذرِ هستی" بُوَد در نظر
که "جان"یست، هرسوی گسترده پر
فرسته نباشد ورا، کز خرد
ز هر برگِ نو، بویِ وی میدمد
يکايک، همه، شاخسارِ ویايم
ز يک بذر و يک ريشه و يک پیايم
خدايی جز اين، با خرد يار نيست
که جز "جان"، درين عرصه ديّار نيست
به کفر اندرون، خيز، مستان شويم
به بزمِ خرد، جانپرستان شويم
بداند که نبْوَد جهان را خدای [1]
وليکن، ببايد که روشن بُوَد
هُشيوار و بيدار و پُر "من" بُوَد
به سرچشمه ره برده باشد، بهراز
فروخوانده صد برگِ نيرنگ، باز
وگر باشد آبشخورِ وی، پهن
بُوی روز و شب، از وی اندوهگن
چُپاند به تو، دمبهدم، پُرقچار
رسول و پيمبر؛ نه يک، صدهزار!
به زور و دروغ و، به دعوی و لاف
نمايد تو را، صد شريعت، شياف!
يکی، آيه آرد، که: ايدون مکن
بهوارونه، آنديگر افکنده بُن
يکی، گويد: اين کافران را بکش
دگر، گويد: ای کافرِ سگ، خمش!
بلافند هريک، که: "حق" با من است
يقين کن؛ که شک، شيوهیِ دشمن است
کسی کاو کند شک درين ريش و پشم
الهی کزو کنده گردد دو چشم!
ببُرّيد بايد سرِ وی، بهکين
که خوناش بُوَد از درِ پارگين!
...
چُس ارزد، خدايی کزين ياوگان
کند هر زمان، گوزْ پيکی روان!؟
بلی، گر خرد باشدت تيزرای
بدانی که نبْوَد جهان را، خدای
مگر "بذرِ هستی" بُوَد در نظر
که "جان"یست، هرسوی گسترده پر
فرسته نباشد ورا، کز خرد
ز هر برگِ نو، بویِ وی میدمد
يکايک، همه، شاخسارِ ویايم
ز يک بذر و يک ريشه و يک پیايم
خدايی جز اين، با خرد يار نيست
که جز "جان"، درين عرصه ديّار نيست
به کفر اندرون، خيز، مستان شويم
به بزمِ خرد، جانپرستان شويم
ستايش بريم آشکار و نهان
به فرخنده پيروز، "جانِ جهان"!
به فرخنده پيروز، "جانِ جهان"!
يکشنبه، 7 اسفند، 26 فوريه 2012
?
[1] ابوشکور بلخی، بزرگ شاعر سدهیِ چهارمِ هجری، در «آفريننامه» گفته است (که بسيار هم ارزندهست؛ لکن معالاسف، ما ورژن متکاملاش را عرضه میکنيم):
خرد، بی ميانجی و بی رهنمای
بداند که هست اين جهان را خدای!
بداند که هست اين جهان را خدای!
$
پیدیاف:
https://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2012/04/jane_jehan.pdf