قصيده
ببين، دو ديده، چه خون بارد از دل و جگرم
که نظمِ خشک، بدل میکند به شعرِ ترم!
مجو بهجز غم و هولام، به شعر، بار و بری
که کاشت دستِ زمانه، به سايهیِ تبرم [1]
جوان بُدَم، که شد آوار اهرمن، بر من
ازآن، به پيری، ازينگونه زار و دربهدرم
هزارتويهیِ کابوس بوده، هستیِ من
کمين گشاده، ز هرسو، هزار و يک خطرم
(کمر چو عامل شر بود و، سر، امارتِ فسق
به فقر، خواست همی بشکند سر و کمرم
کمر شکست؛ ولی، سر ز فسق لبريز است
که میدهد به «نقايض»، به قدس بر، ظفرم!)
به "ريدگانِ اژی"، کينه زان همی ورزم
کهشان چکيدهیِ "حق"، اصلِ "فتنه" میشمرم
اگر کُشند و اگر نه، دمی نياسايم
که از زمينِ جهان، بيخِ حق، ز بُن ببُرَم!
شدم ز مهر، چو من محو، در هوایِ وطن
به زورِ عشق بدل شد، جنونِ مختصرم
منام عصارهیِ ايران؛ خُروهِ آزادی
گذر نموده ز شب، پيکِ وادیِ سحرم
که نظمِ خشک، بدل میکند به شعرِ ترم!
مجو بهجز غم و هولام، به شعر، بار و بری
که کاشت دستِ زمانه، به سايهیِ تبرم [1]
جوان بُدَم، که شد آوار اهرمن، بر من
ازآن، به پيری، ازينگونه زار و دربهدرم
هزارتويهیِ کابوس بوده، هستیِ من
کمين گشاده، ز هرسو، هزار و يک خطرم
(کمر چو عامل شر بود و، سر، امارتِ فسق
به فقر، خواست همی بشکند سر و کمرم
کمر شکست؛ ولی، سر ز فسق لبريز است
که میدهد به «نقايض»، به قدس بر، ظفرم!)
به "ريدگانِ اژی"، کينه زان همی ورزم
کهشان چکيدهیِ "حق"، اصلِ "فتنه" میشمرم
اگر کُشند و اگر نه، دمی نياسايم
که از زمينِ جهان، بيخِ حق، ز بُن ببُرَم!
شدم ز مهر، چو من محو، در هوایِ وطن
به زورِ عشق بدل شد، جنونِ مختصرم
منام عصارهیِ ايران؛ خُروهِ آزادی
گذر نموده ز شب، پيکِ وادیِ سحرم
«مکن به چشمِ حقارت، نگاه در منِ» زار
که اين قصيده گواه است؛ کافری قَدَرم!
که اين قصيده گواه است؛ کافری قَدَرم!
8-7 دیماهِ 1390، 9-28 دسامبرِ 2011
?
پابرگها:
[1] يا:
که تا ز خاک دميدم، به سايهیِ تبرم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen