انشايی دربارهی حقّ و باطل بنويسيد!
ما دربارهی حق چيز زيادی نمیدانيم، امّا...
باطل خيلی خوب است. من باطل را خيلی دوست دارم. اگر حتماً بايد بگويم که چرا من باطل را دوست دارم بايد قول بدهيد آقای معلّم که دفتر انشای ما را به بابایمان نشان ندهيد چون اگر بفهمد که اينجور چيزهايی را نوشته کردهام باز توی حياط مرا با ترکهی انار شرحهشرحه خواهد کرد و هی داد خواهد زد که: به حقّانيّتِ حق قسم میکشمات پدرسگ... چون پارسال که شما نبوديد و ما توی يک انشایمان نوشته بوديم که ثروت خيلی بهتر از علم است و ما اصلاً علم را دوست نداريم و علم به چسِ خر هم نمیارزد، و آن آقامعلّم پارسالی عصبانی شد و انشای ما را به بابایمان داد بابایمان ما را دوساعت شرحهشرحه میکرد...
و حالا که قول دادهايد پس من هم مینويسم که چرا باطل را دوست دارم. برای اينکه باطل خيلی خوب است. ما از پارسال اين را فهميدهايم چون يکروز از همان روزهايی که هر روز پدرمان ما را کلّهی کيرِ سحر از خواب بيدار میکرد که بيا سحری بخور که بايد روزه بگيری چون امسال سيزدهساله شدهای، ظهر بود و ما خيلی تشنه و گرسنه بوديم و از زورِ گرما توی حوضِ خانهمان غوطه میخورديم که يکدفعه بابایمان از دور داد زد: آهای تخمِسّگ! آن روزه ديگر به دردِ عمّهی جندهات میخورَد... باطل شد، زحمت نکش برو هرچه میخواهی کوفت کن کاردبهشکمخوردهی خيکی... و بعد که ما رفتيم و قورچقورچ يک پارچ آب سرکشيديم و يک شکمِ سير هرچيز که توی آشپزخانه ديديم لمبانديم و هی با خودمان فکر میکرديم که ما که عمّهی جنده نداريم و اصلاً عمّه نداريم از مادرمان پرسيديم که ننه، چرا بابا به ما گفت برو بلمبان؟ مادرمان گفت: وقتی که آدم سرش را زيرِ آب بکند روزهاش باطل میشود و ديگر فايدهای ندارد که تا افطار صبر کند... و ما آنوقت فهميديم که باطل چقدر چيزِ خوبیست.
و باز همان پارسال بود که آقامعلّمِ دينیمان ما را بهخط میکرد و میبرد که نماز بخوانيم و يکروز وقتی که از آبخوری برمیگشتيم چون آنجا رفته بوديم که وضو بگيريم و وضو را گرفته بوديم يکی از اين تخمِسّگ دوستانمان ما را خيلی خفن قلقلک داد و ما دور از جانِ شما رویمان دوبار به ديوار يکدفعه سهبار پشت سر هم ناجور گوزيديم و آقامعلّم دينیمان که پهلوی ما بود يک پسگردنی خيلی محکم زد پس کلّهمان، و گفت: گم شو از صف برو بيرون تخمِ مول، وضویات باطل شد نمیتوانی نماز بخوانی، مسلمان که نبايد با وضوی باطل نماز بخواند. و ما رفتيم کنار آبخوری توی سايه نشستيم و کيف کرديم تا بچّهها از نمازخانه بيرون آمدند.
و ما فهميديم که بازهم گُلی به گوشهی جمالِ باطل!
و از آن بهبعد، روزهای ديگر هم به همان تخمِسّگ میگفتيم که ما را قلقلک بدهد و میگوزيديم و باز آقامعلّم دينیمان ما را از صف بيرون میکرد... و بعد ديگر بدون قلقلک هم میگوزيديم تا آن چيزِ زورکی باطل بشود و برويم توی سايه با تخمهایمان بازی کنيم.
و بعد، يکروز که داداشبزرگهی ما با دوستاناش صحبت میکردند ما شنيديم که میگفتند يک استکان عرقِ دوآتشه به همهی دنيا میارزد... و ما از آخوندِ محلّهمان شنيده بوديم که يزيد که باطل بوده عرق کوفت میکرده که مست کند و امامحسين را بکشد، و امامحسين که حق بوده هيچوقت حتّی سونآپ هم نمیخورده، تا چه برسد به عرق. و از شما چه پنهان ازبسکه کرم توی پوستمان وولوول کرد يکروز يواشکی به يکی از همان دوستهای داداشبزرگهمان گفتيم که عرق بده بخوريم و او خنديد و ما را برد توی پستوی دکاناش و تا شب آنجا بوديم و عرق به ما داد با نوشابهی پيپسی. خيلی بدمزّه بود و او انگشتاش را توی ماستچکيده میزد و میگذاشت توی دهن ما، و بعد ما سرمان چرخ میزد و کونمان بيخودی میجنبيد و رفيقِ داداشبزرگهمان به کون ما دست میزد و بعد يک کارهايی کرد که اوّل چون درد داشت بدمان آمد و بعد خيلی خوشمان آمد و ما باز فهميديم که يزيد که باطل بوده خيلی کيف میکرده و باطل خيلی خوب است... وقتی آدم روی خط باطل بيفتد البتّه اگر مانند آن پسر همسايهمان که میگفتند اسماش را عوض کرده و منافق گذاشته و آن دختر همسايهی ديگرمان که میگفتند کمونيست شده امّا خيلی قشنگ و مهربان بود دست آقای خمينی که حق بوده نيفتد که او را مفقود کنند و مادرش دق کند، ناناش توی روغن است. ديگر لازم نيست زور بزند و نماز بخواند و روزه بگيرد و تازه دوست داداشاش به او عرقِ دوآتشهی مجّانی هم میدهد و او را بوس هم میکند...
پس ما از اين انشای خود نتيجه میگيريم که باطل خيلی خيلی خوب است و انشای ما ديگر تمام شد و شما هم قولتان را فراموش نکنيد آقا، و اين انشای ما را به بابای ما نشان ندهيد، و در عوض ما هم به دوست داداشبزرگهمان میگوييم که در پستوی دکاناش به شما هم عرقِ دوآتشهی باطلخور بدهد تا خودتان ببينيد که هر استکان آن شيرين به همهی دنيا میارزد و دروغ نيست و به باطل قسم راست میگوييم آقا...
10 دی 1390، اوّل ژانويه 2012
:


Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen