
(Tahmata)
روزی بود، روزگاری بود.
ده بزرگی بود يا شهر کوچکی، هنوز باستانکاوان و برپژوهندگان بدان پینبردهاندند...
امّا، اين فقره کاملاً برپژوهيده شده که توی اون ولايت،
مرتيکهای بود و
زنيکهای.
هر-از-گاهی، مرتيکه میرفت خونهی زنيکه و، دستی به چپوچال هم میکشيدند و؛ بعدشم: ازون کارای بدبد؛ که امروز روز بهش میگن: خوبخوب!
يهروز که اين مرتيکهی داستان ما رفته بود خونهی زنيکهی داستان،
دستی به چپوچال هم کشيدند و، لبی و لوچهای و...
حينی که مرتيکهی داستان داشت تمبون گلگلی زنيکهی داستان عشقی در حال روايت رو درمیآوُرد،
زنيکهی داستان،
معلوم نشد از روی لوندی و ناز و عشوهی خرکی بود، يا منباب امرِ خطير اطّلاعرسانی؛ يا يحتمل: محض گلايه از روزگار و، فضولی فضلا،
که رو کرد به مرتيکهی داستان و، گفت:
مِدِنِن که ايـ همسِدهها پُشسَرِتا حرف مِزِنَن؟
مرتيکهی داستان که حالا تمبون زنيکهی داستان رو درآوُرده بود و پرتاو کرده بود گوشهی اتاق و، دستش –بیادبيه- به پروپاچهی زنيکهی داستان ورمیرفت و، میرفت توُ دل زنيکهی داستان، گفت:
نه. حالِ چه مِگَن که حرف مِزِنَن؟
زنيکهی داستان، گفت:
خب دِگَه حرف مِزِنَن... مِثِلاً مِگَن که شما مِيِن دِ خَنَهی مو...
مرتيکه داستان که حالا داشت وارد قضيّه میشد، گفت:
خب مو مِيُم که مِيُم؛ به اونا چه ربطِ دِرَه؟
زنيکهی داستان درحالیکه پاهایاش را بالا میبُرد، گفت:
خب، مِگَن که شما مِيِن با مو ازو کارا مُکُنِن... که يعنی خدایِ نِکِرده مو و شما با هم چيزِم؛ چِز مُکُنِم؛ يعنی شما با مو –وای! مو خجالت مِکِشُم؛ مِگَن که- کار ناشرع مُکُنِن...
مرتيکهی داستان که حالا کاملاً سوارِ کار بود و، بفهمینفهمی شروع به فسق کرده بود، همونجور که به قول علما «میزد»، به همون آهنگ پس و پيش شدنهای پرحرارت شديداللّحن، ورد گرفته بود و، پیدرپی اظهار برائت میکرد و، از ته حلقوم، بريدهبريده میگفت:
تَهمَتَه!
تَهــمَـــتَه!!
تَهــــمَــــــتَــــــه!!!
تَهــمَـــتَه!!
تَهــــمَــــــتَــــــه!!!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen