پيشکش به همشهریِ نازنينام، دوستِ عزيز: جنابِ حميد حقّی

وگر شوند، خدا را، حقير مینشوند!
اگرچه تيرِ ستم بر نشانهیِ دلِ ماست
يلانِ عرصهیِ عشرت، اسير مینشوند
زند ز چشمهیِ دل، خون برون، که مردمِ چشم
بدين غبارِ غم، ابرِ مطير مینشوند!
قلم شکسته و، کاغذ دريده باد، اگر
به عرضِ قصّهیِ شوقات، دبير مینشوند
ز برجِ دل، ندهم سر، کبوترانِ خيال
اگر به بامِ تو دلبر، سفير مینشوند
بيا به بيشهیِ اندُه، محک زنيم به خويش
که روبهان بگريزند و، شير مینشوند!
وگر به ساحهیِ عشرت، به حالِ خود باشی
به مَی قسم، که غمان بر تو چير مینشوند!
دلاورا! به دل انديشه ره مده بهعبث
تو از قبيلهیِ عشقی؛ که پير مینشوند!
تو از قبيلهیِ عشقی؛ که پير مینشوند!
×××
م. سهرابی
پسينِ پنجشنبه و بامدادِ آدينه؛ 23 و 24 تيرماه؛ 14 و 15 ژوئيّهی 2011
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=229995103701553&set=a.176158782418519.44613.100000731969074&type=1&comments
پسينِ پنجشنبه و بامدادِ آدينه؛ 23 و 24 تيرماه؛ 14 و 15 ژوئيّهی 2011
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=229995103701553&set=a.176158782418519.44613.100000731969074&type=1&comments
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen