دوستی ، يکی از نوشتههای ِ اخير ِ مرا ديده بود و انتقاد میکرد که : چرا از نداریات مینويسی ؟ اوّلاً که اين ربطی به « نوشتن » ندارد ، ثانياً نوشتن ِ اين چيزها ، تو را در چشم ِ خوانندهات حقير و خرد جلوه میدهد .
خيلی بحث کرديم ، امّا به نتيجهای نرسيديم . شايد حتّی از من دلخور هم شده باشد ، که گفتم : دوست ِ عزيز ، تو با ديد ِ کاملاً سنّتی ِ لبريز از ريا به مسائل مینگری .
واقع ِ امر همين است که در ديد و دنيای ِ پوسيدهی ِ سنّتی ، مدار و معيار ِ همهی ِ امور بر « ريا » و « پردهپوشی » و « چيزی بودن ، و خود را چيزی ديگر وانمودن » میچرخد . امّا تا کی بايد اسير ِ اين طرز ِ نگاه و زندگی باشيم .
چرا نبايد خوانندهی ِ وبلاگ ِ من از جزئيّات ِ زندگیام چيزهايی بداند ؟ چرا بايد طوری رفتار کنم که به چشم ِ او ، يک موجود ِ آرمانی جلوه کنم ؟ چه زيانی دارد اگر بداند که من مثلاً دائمالخمرم ؟ ( مثال میگويم ، وگرنه ، من ماهی يکبار هم عرق گيرم نمیآيد ، چه رسد به مُدام ! )
باز دوستام میگويد : ضرورتی ندارد که اين چيزها را کسی بداند ..!
امّا من مقصود ِ ديگری هم دارم . تصوّرم بر اين است که اگر از اصل و عين ِ واقع و چندوچون ِ زندگیام هيچ نگويم ، ممکن است خواننده اينطور تصوّر کند که يکنفر آدم ِ شکمسير ِ ولگرد ِ بيکار ، هوس کرده که مشتی جفنگ ببافد ، و اسماش را هم گذاشته نويسندگی ! در حالی که اصلاً اين طور نيست . من هزار و يک بدبختی دارم ؛ و - بیرودربايستی – اوّلين انگيزش ِ من در نوشتنام ، به همين بيچارگیها برمیگردد . اگر اين کشور روبهراه میبود ، چهبسا من اصلاً داخل در اين عوالم نمیشدم . رشتهی ِ درسیام در دبيرستان ، علوم ِ تجربی بوده ، و بيش از هر چيز به فيزيک ، و بعد زمينشناسی علاقه داشتم . امّا در همان نوجوانیام – که مصادف با هجوم ِ شوم ِ اهريمن بود - متوجّه شدم که بايد همهی ِ زندگیام را رها کنم و با اين شرارت ِ آشکار ، با اين مايهی ِ تباهی ، بجنگم ...
و حالا ، بعد از بيستوچند سال ، اين حال و روز ِ من است .
چرا نبايد عين ِ واقع را بگويم ؟ حدّ ِاقل سود ِ آن اين است که کسی دچار ِ تصوّر ِ خطا نمیشود . خيلی از جوانهای ِ ما درک و تصوّر ِ درستی از سرنوشت ِ آدمی که از حيطهی ِ زندگی ِ عادّی درمیگذرد و به عوالم شعر و کتاب و نوشته رو میکند ، ندارند . نوشتن ، وسوسهانگيز است ؛ و اغلبی از ما ، به هوای ِ شهرت و کسیشدن به زندگی ِ معمول ِ خود پشت ِ پا میزنيم و راهی متفاوت در پيش میگيريم . شايد اگر يک مختصر آگاهی وجود داشته باشد که : بابا ، در اين مملکت ، نتيجهی ِ پی ِ کون ِ کتاب راه افتادن اين است که به سر ِ امثال ِ م . سهرابی آمده ، شايد خيلیها راه شان را عوض کنند و بروند پی ِ زندگیشان !
و میگويم : دوست ِ عزيز ، چطور است که از ديگران عيبی ندارد که از بيچارگیهای ِ زندگی ِ روزمرّهشان بگويند ، و از من زشت است ؟ میگويد : آنها اثبات شدهاند !! میگويم : ها ، پس بگو ، تو با اين مقوله مشکل داری ! امّا فکر نمیکنم اثباتشدن به اين چار برگ کاغذ ِ صد رحمت به جفنگ باشد که خرجاش همين مقداری پول است و بس ( اتّفاقاً همين امشب با خود کتابمانندی برده بودم که يکی از همشهریهايمان چاپيده . يکمشت جفنگ و مزخرفات را با نوشته عوضی گرفته ) . میگويد : تو همين را هم که نداری !! گفتم : من دو چيز را هرگز نخواهم داشت : 1 . امثال ِ اين آثار ِ چاپی را 2 . مدرک و عنوان و القاب ِ دانشگاهی را . يکی را قبلاً نخواستهام ( چون در اين مملکت دانشگاه نداشتهايم ) و يکی را حالا ديگر نمیخواهم ، چون نيازی به آن ندارم . زنده بادند سرورانمان : مايکروسافت ، گوگل ، بلاگ اسپات ، ... !
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen