ورطهیِ ناگزير!
[ضرورتِ انقلابِ اسلامی و جمهوریِ آن]
بسياری بر اين باوريم که اگر نظامِ شاهنشاهی در برابرِ شورشِ توطئهوارِ موسوم به «انقلاب» ايستاده بود، به اين بيچارگیِ مرگنمون دچار نميشديم. میگوييم: «شاه خيانت کرد؛ شاه سستی بهخرج داد؛ شاه جا زد؛ شاه...». گفتنِ اين حرفها ساده است؛ امّا نهتنها منصفانه نيست، بلکه نشانگرِ نوعی نافهمی و کژ و کوژ ديدنِ واقعيّات نيز هست.
بهنظرِ من، رفتارِ محمّدرضاشاه درستترين و مناسبترين برخوردِ ممکن بود. نقدی که به سياستهایِ پادشاهیِ اين بزرگمرد -بهويژه از حدودِ 1340 بهبعد- وارد است، موضوعِ ديگری است و بهجایِ خود درخورِ تأمّل و بحث؛ امّا در شرايطِ خاصِّ 57، هيچ راهی برایِ فرونشاندنِ برتافتگیِ عمومیِ ما مردم وجود نداشت، که به فاجعهای بلافاصله، يا ماندگاریِ عقدهای منتقلشونده به آيندهای نامعلوم نينجامد.
امروز وقتی به گذشته مینگريم و کشورِ آبادان و رو به پيشرفتِ خود را بهياد میآوريم، حيرت و افسوس گريبانمان را میگيرد و آرزو میکنيم که ای کاش آريامهر میفهميد و درست عمل میکرد: با نهايتِ خشونت (ناماش را بگذاريد «جديّت»!) توطئه را سرکوب مینمود و ما را اينچنين بهکامِ دوزخِ مرگ رها نمیکرد. -مگر نه اينکه میگفت: «مردم! اينها ايرانتان را ايرانستان میکنند.»؟ و نتيجه میگيريم که: محمّدرضاشاه، بهبهانهیِ ضعفی که بر آن نامِ «بيزاری از خشونت» نهاده بود/نهادهايم/مینهيم، به ما خيانت کرد و رمهیِ خود را بهکامِ گرگِ هار يله کرد و، رفت.
در اين ميان، آنچه فراموش میشود، يکی اين نکتهیِ بسيار مهم است که شاه تنها در پرتوِ درکی درونی، از آيندهیِ محتومِ ايران خبر میداد. درکی که بهمرحلهیِ آگاهیِ دقيق و قابلِ انتقال به ديگری نرسيده بود؛ و نمیتوانست رسيده باشد. و ديگر، آن برتافتگیِ جنونوارِ نسبةً عمومیای است که با هزار بار انکارِ ما نيز واقعيّتِ تاريخیِ خود را از دست نمیدهد.
اغراق و خيالبافی خواهد بود اگر بگوييم که محمّدرضاشاه میدانست چه خواهد شد، امّا آگهیِ او از ناگزيریِ و سودمندیِ نهايیِ اين رخدادِ عميق، او را به اين رفتارِ خاص واداشت. درک و شناختِ امروزينِ ما از اسلام و آخوند و هستی و تاريخ و غرب و مدرنيته و...، با حذفِ اثرِ قطعی و ملموسِ اين 28 سالهیِ مرگزيوی، به همان حالت و اندازهای بازمیگردد که در 57 و حوالیِ آن بود.[1]
با انقلابِ اسلامی، يکبار و برایِ هميشه، به «وز وزِ فلاح»[2] پايان داده شد. دعویِ «رستگاری» اسلام، در ايران هرگز به محکِ تجربهیِ عينی نخورده بود. اگرچه در همهیِ اين چهارده سدهیِ شوم و مُظلَم، و بهويژه در هزارسالهیِ اخيرِ آن، اين اسلام و شريعتِ الهیِ آن بوده که بر اجزا و ارکانِ هستی و نيستیِ ما چيرگی داشته، از آنجا که متولّيانِ رسمیِ دين، بهحيثِ حاکميّتِ سياسی و مطلقِ حاکميّت، در حاشيه و برکنار بودهاند، مدام با اين زمزمهیِ مزاحم مواجه و دچار بودهايم که: اگر قوانينِ الهیِ اسلام اجرا شود، «رستگاری» حتمی است.[3]
اگرچه شبهِتجربيّاتِ تاريخی، و آگاهیهایِ خام و پراکندهیِ ما بر بیبنيانیِ اين دعوی گواهی میداد، لازم بود که يکبار و برایِ هميشه، حاکميّتِ مطلق، دودستی و در طبقِ اخلاص، به اين متولّيانِ مدّعیِ رستگاریبخشیِ دينِ مبينِ الهی تسليم گردد تا اين عقدهیِ شوم گشوده شود.
گفته میشود که آيةاللهالعظمی خويی (ايشون هم قدّسسرّه)، همان اوايل به امامِ امّتِ اسلام نامهای نوشته و در آن به عاقبتِ ناخوشايندِ اين حاکميّتِ الهی اشاره نموده، و گويا گفته است: «حضرتِ امام!! اين کار از هر طلبهای ساخته بود. امّا هر طلبهای اين را میفهمد که دين را نبايد در معرضِ آزمايش گذاشت!». ديگر از دلسوزانِ اسلام، مهدی بازرگان بود که در گزينشِ نامی برایِ حکومت، با عنوانِ «جمهوریِ اسلامی» مخالف بود و میگفت: «ناماش را بگذاريم جمهوریِ مثلاً دموکراتيک. اگر خوب شد، مدّعیِ آن میشويم؛ و اگر بد شد، منکر شده و تقصيرها را بهگردنِ دموکراسی بار میکنيم. امّا وقتی نامِ حکومت "جمهوریِ اسلامی" باشد، چنانچه نتيجهای نامطلوب حاصل شود، آبرو و حيثيّتِ اسلام بهمخاطره خواهد افتاد!..» (نقلِ بهمضمون و از حافظه)
امّا هيچيک از اين انذار و تنبيهها نتوانست بر خواستِ عمومیِ روانِ جمعیِ قومیِ فرهنگیِ آگاهِ نهخودآگاهِ ايرانی غلبه کند؛ و شد آنچه بايست میشد. شايد بعدها با روشنیِ بيشتر بتوان دربارهیِ اين آخرين و کاراترين تدبيرِ ايرانی در نبردِ با اسلام سخن گفت.
هرچه هست و بوده و شده، امروز ايرانی بیآنکه دَينِ پنهان-آشکارایِ خود به بخشی از دنيایِ مدرن را منکر باشد، میتواند بهصراحت اعلام کند که: به پايمردیِ ما، اينک اسلام لحظههایِ پايانیِ عمرِ خود را شماره میکند!
بر اين اساس، به باورِ من، میتوان گفت که ايران و ايرانی، نبردِ خود با اهريمنِ الهی را -که هزاروچارصد سال بهطول انجاميده بود- امروز به بهترين گونهیِ ممکن، و با پيروزیِ مطلق بهپايان میبَرَد. ايران و ايرانی به خويشکاریِ بزرگِ خود در قبالِ انسان و جهان عمل نموده است. با تأمّلی که بر تاريخِ اسلام داشتهام، در اين نکته بیگُمانام که در آغاز نيز، اين ايران بوده که با "درخودگرفتنِ اهريمن" -بهبهایِ سنگينِ هزاروچارصد سال مرگزيوی-، از يورشهایِ بيشتر به ديگر سرزمينها جلوگيری نموده؛ و اينک سرانجام بر او چيرگی يافته است.
بی هيچ ترديدی، تولّدِ دوبارهیِ ايران، رهايیِ ديگر سرزمينهایِ متصرّفهیِ اسلام را در پی خواهد داشت؛ و در آيندهای نهچنداندور، از اسلام جز يکصد تا حدِّاکثر دوصد ميليون پيرو چيزی بر جای نخواهد بود. همچنانکه در همهیِ اين چهارده سدهیِ طولانی، اين ايران بوده که اهريمن را در چنبرهیِ خويش گرفتار نموده، و خود نيز در نکباتِ بیپاياناش غوطه خورده، امروز به آخرين بخش از خويشکاریِ بزرگ و بلندِ خود جامهیِ عمل پوشانده، و طبلِ رسوايیِ دينِ الهی را بر بامِ جهان کوبيده است.
q
در تاريخِ آيندهیِ ايران و جهان، از انقلابِ اسلامی بهعنوانِ آخرين نقطهعطف در مبارزهیِ دراز و دامنگيرِ اهورا (انسان) با اهريمن ياد کرده خواهد شد. ايدون باد!
25 آبان ماهِ 1385
(تايپ: سهشنبه، 14 آذر 1385)
:
$
در همين زمينه:
تأمّلاتی در بارهیِ جنبشِ مشروطيّت (1، 2)؛ علی ميرفطروس
&
کتابشناخت:
سلوکالملوک. نوشتهیِ فضلالله بن روزبهانِ خنجیِ اصفهانی. به تصحيح و با مقدّمهیِ محمّدعلی موحّد. شرکتِ سهامیِ انتشاراتِ خوارزمی. چاپِ اوّل، 1362.
?
پابرگها:
[2] اين تعبيرِ بیمانند از من نيست. در همين يکیدوسه سالهیِ وبخوانی، جايی ديده و خواندهام که يادم نمانده. (اصلاح [7 ارديبهشت 1396؛ 27 آپريل 2017]: دروغ گفتهام! کاملاً از اختراعاتِ شخصِ شخيصمان بوده! علّتِ دروغ، شايد اين بوده که وقتی اسلام ما را میگيرد، لااقل کمی کمتر بکشدمان!!)
[3] گويا نخستين طرحِ نظریِ حکومتِ مطلقاً اسلامیِ مبتنی بر احکامِ شرع، کتابِ «سلوکالملوک» فضلالله بن روزبهانِ خُنجی (تأليفيافته به نيمهیِ نخستِ سدهیِ دهم؛ 921 هجریِ قمری) بوده باشد. (مصحّحِ کتاب، دکتر محمّد علی موحّد، چنين نظری دارد.) – امّا اين هنوز هم با موردِ جمهوریِ اسلامی فاصلهای دارد. در طرحِ ابنِ روزبهان، آخوند/امام بهجایِ سلطان ننشسته است؛ بلکه سلطانی داريم که مجریِ احکامِ شرع است.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen