صاحباختيارِ بیلگام
پيرامونِ مولوی، و انديشهها و آموزههایِ او در مثنوی (2)
يکی از بنيادیترين آموزهها و باورهایِ اسلامی، اعتقاد به وجودِ «انسانِ متّصل به منبعِ اُلوهيّت» و «صحّتِ بیچونوچرایِ کردارِ او» ست. اين انسان، که در بيانِ مولوی، از او به «طبيبِ الهی» تعبير شده، و ديگرِ متصوّفه و عرفا از او با عنوانِ «انسانِ کامل» ياد کردهاند، از آنجا که نماينده و مأمورِ ذاتِ قدسیِ الوهيّت است، مالک و صاحباختيارِ جسم و جان، و هستی و نيستیِ بنینوعِ بشر محسوب میشود؛ و از سویِ ذاتِ اقدسِ اله، به وی جواز و اختيارِ هرگونه دخل و تصرّفی داده شده؛ و همهیِ انسانها، بايد مطيعِ امرِ او باشند (و سلّموا تسليماً)؛ و از چونوچرا در اعمال و احکامِ او بپرهيزند.
اين موجودِ الهی، چهبسا سخنانی بگويد و يا اعمالی از او سرزند که بهديدهیِ خرد، ناپسنديده و نادرست جلوه کند؛ امّا بايد دانست:
آنکه از حق يابد او وحی و جواب
هرچه فرمايد، بُوَد عينِ صواب[1]
در قرآن، بهترين و کاملترين بيانِ اين باورِ بنيادين را در قصّهیِ «موسی و خضر» میتوان ديد. بهنظرِ نگارنده، اين قصّه، سنگِ بنایِ باورِ قرآنی-اسلامی بهشمار میرود. (+)
مولوی، مثنویِ خود را با قصّهای[2] میآغازد که در آن «طبيبِ الهی» (که شخصيّتی مرموز و وهمگونه دارد)، با کمالِ آرامش و بدونِ کمترين احساسِ انسانی، مرتکبِ قتل میشود؛ امّا مولوی، نهتنها وجهی از زشتی و نادرستی در رفتارِ او نمیيابد، بلکه به توجيهِ آن، و دفاع از اين قاتلِ مخوف میپردازد. اگر مولوی واردِ بحثِ توجيهِ عملِ طبيبِ الهی نمیشد، وضع تا اندازهای فرق میکرد؛ و میتوانستيم قصّهیِ او را از گونهیِ قصصِ رمزی بهشمار آوريم. امّا تصريحِ وی به «قتل»، و دفاع و توجيهِ او، پشتِ آدمی را میلرزاند.
وی، در توجيهِ رفتارِ طبيبِ آدمیکش، به قرآن و مشخّصاً به داستانِ موسی و خضر استناد میجويد. (همينجا، به اين نکتهیِ عجيب نيز اشاره کنم که در داستان، آمرِ اصلیِ قتل، طبيبِ الهی است؛ امّا مولوی آن را به پایِ «شاه» داستان مینويسد!)
بهنظرِ من، اينجا سرمثلِ «عذرِ بدتر از گناه» (يا: «به روباه گفتند: کو شاهدت؟...») بیمناسبت نيست! مولوی به خضر استناد میکند، درحالی که خودِ آن حضرت در آن داستان، حال و روزِ درستی ندارد. موردِ تعقيب است، و نيازمندِ صد وکيلمدافع، که او را از يک فقره دخالت و فضولیِ جهلنمون، يک فقره خسارتِ عمدی به اموالِ شخصی، و يک فقره قتلِ عمد، تبرئه کنند؛ که محال است بتوانند!
در حقيقت، مولوی اين را میخواهد بگويد که: عمل و نوعِ آن مهم نيست؛ بلکه، اصل، "کيستیِ عامل" است و چندوچونِ درجهیِ قربتِ او به مقامِ اُلوهيّت. اگر اين عامل، برگزيدهیِ ذاتِ اقدسِ اله باشد، مجاز است که هر نامربوطی ببافد، هر غلطی بکند، و هر شرارتی مرتکب شود؛ و به هيچکس هم پاسخگو نباشد.
از اينحيث، طبيبِ الهی (يا پادشاهِ ملهم از طبيبِ الهی) و خضر، ديگر اشخاصِ سادهیِ داستانی نيستند؛ بلکه طرح و الگویِ قدسیِ «صاحباختيارِ بیلگام» بهشمار میروند.
عجيب آن است که بسيارانی امروزه بر اصلِ «ولايتِ فقيه» میتازند، و از آن با عناوينِ «ديکتاتوریِ دينی» و مانندِ آن، ياد میکنند؛ امّا به هزار بَهبَه و چَهچَه، مثنوی میخوانند، و به ستايش از سرايندهیِ آن، میذوقند.
اين پديدهیِ عجيب، برایِ من، تنها يک دريافت در پی دارد: هيچيک از «اين بسياران» با فهم ميانهای ندارند. شايد هم میفهمند که مولوی از چه گهوگندی سخن میگويد و دفاع میکند، امّا بنا به اصلِ شريف و قدسیِ «هرچه آن خسرو کند، شيرين بُوَد»، از نويسندگانِ قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلام و معتقدانِ ولايتِ مطلقهیِ فقيه زشت است، و از مولوی قشنگ!!
اگر زبان و بيانام به سادگیِ عاميانهگونه میگرايد، نه از ناتوانیِ قلنبهگويی است، که از سرِ ضرورت چنين مینويسم. تا به کی میخواهيم در پوششِ کلمات، دوگانهباوری، و توجيه، خود را انکار کنيم؟ شايد هم میترسيم که اگر نقد و تأمّلِ ما، به ردّ و انکارِ مولوی بينجامد، وااسفاها در بر خواهد داشت؛ چرا که بايد بخشی از ميراثِ درخشانِ فرهنگیمان را، که به آن مینازيدهايم، به دور افکنيم!
مقصودِ من، بههيچوجه چنين چيزي نيست. نه با مولوی خصومتی دارم، و نه نسبت به ميراثِ نياکانمان بهديدهیِ تحقير و انکار مینگرم؛ بلکه تنها ضرورتِ نقدِ مولوی (و نيز ديگر گويندگانمان) را يادآور میشوم. همين، و نه بيشتر.
اگر از –مثلاً- مولوی، دو قطعه شعرِ درست برایمان بماند، بهتر از آن است که ديوانی قطور از گند و کثافات را بهدوشکشيم، و همچنان در بيچارگیِ خود غوطهور بمانيم...
6 دی 1385
:
&
کتابشناخت
مثنوی معنوی (دورهیِ کامل، به انضمام چهار فهرست اعلام...) به سعی و اهتمام و تصحيح رينولد الّين نيکُلسون، از روی نسخهی طبع 1926-1933 م. در ليدن از بلاد هلاند. اثر جلالالدّين مولوی، محمّد بن محمّد بن الحسين البلخی ثُم الرّومی. انتشارات اميرکبير. چاپ دوم، 1350؛ چاپِ هشتم، 1361.
?
پابرگها:
[1] مثنوی. دفترِ اوّل؛ «بيان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود...»، بيتِ 225. (چاپِ انتشاراتِ اميرکبير، هشتم، 1361، ص 12.)
[2] از متنِ عکسی (همچنانکه از پیدیاف نيز) بيزارم؛ امّا وقتِ تايپ ندارم (ضمنِ اين که، از مثنوی هم چاپِ درستی به دسترسام نيست). چند صفحه متنِ داستان را اسکن کردهام؛ اگر کسی مثنوی دمِ دست ندارد، کليک کند: ص 01، صص 1-01، صص 3-2، صص 5-4، صص 7-6، صص 9-8، صص 11-10، صص 13-12. [pdf]
$
و امّا، چکيدهیِ داستان؛ برایِ کسانی که حوصلهیِ خواندنِ متنِ مثنوی را ندارند:
در زمانی پيش از اين، شاهی بود که هم مُلکِ دنيا داشت و هم ملکِ دين. روزی به شکار میرفت، در راه کنيزکی ديد و هواخواهِ او شد. او را خريد. امّا، و از قضا، کنيزک بيمار شد. شاه از چپ و راست طبيبان به باليناش آورد؛ امّا درمانها نتيجهیِ وارونه میداد. شاه عاجز شد، به مسجد شتافت و گريه و زاری درگرفت؛ و در ميانِ گريه، خواباش در ربود. در خواب، او را به طبيبی الهی مژده دادند.فردا روز، طبيبِ الهی آمد: آفتابی در ميانِ سايهای. به يک نگاه دانست که کنيزک بيمارِ جسمانی نيست؛ عاشق است. با وی خلوت کرد، و به طريقهای هوشمندانه، نام و نشانِ معشوقِ وی را بهدستآورد. آنگاه، شاه را آگاه کرد و چارهیِ کار را بازگفت.شاه، پیِ معشوق -که مردِ جوانِ زرگری در سمرقند بود- فرستاد؛ و چون او را آوردند، کنيزک را به او داد. شش ماه گذشت و کنيزک بهکلّی بهبود يافت. اينک، به دستورِ طبيبِ الهی، به زرگر زهرِ اندکاندککشنده خوراندند. زرگر زهر میخورد و پيشِ دختر میگداخت. رنجوری، جمالِ معشوق را تباه نمود و عشقِ دخترک رو به سردی رفت، و مهيّایِ وصالِ حضرتِ شاه شد...
اينجا، مولوی بحثی پيشمیکشد که خلاصهیِ آن چنين است: کشتنِ اين مرد بهدستِ حکيم، نه برایِ بيم و اميد بود، و نه بههوایِ طبعِ شاه؛ بلکه به امر و الهامِ الهی بود. مانندِ آن پسر که خضر حلقاش را بُريد. امّا عامِ خلق سرِّ اين را درنمیيابد.آن کسی را کهش چنين شاهی کُشدسویِ بخت و بهترين جاهی کَشد
و غرض که: کارِ پاکان را قياس از خود مگير!!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen