(I) بهگُمانام فردوسی الآن با دُماش گردو میشکند...
يکبار، همان اوايل که از پسِ گريزِ ناگزيرم، اينجا در عثمانیِ قديم، بعد از چندينسال عذابِ عدمِ دسترسیِ درستوحسابی به اينترنت، بهضرورتِ زندگیِ پناهندگی، چشمِ دستوبالام به جمال و وصالِ اينترنتِ حقيقی روشن شده بود، و از نعمتِ فيسپوک هم برخوردار شده بودم (و اين، بهگُمانام، بايد حدودِ يکسالِ پيش بوده باشد)، جايی ديدم که مصطفی بادکوبهای (يعنی همين آقایِ دُگدُر) را «فردوسیِ زمان» و ال و بل و فلان، ناميده بودند (و آنوقت، هنوز نظامِ اقدسِ الهیشان، ايشان را، گرفتهکرده نکرده بود). و منِ کودنگِ بیخبر، آنجا، فقط از بابِ کنجکاوی، و عطشِ افزودن بر چيزی که در موردِ من بايد آن را "کاستن از نادانی" ناميد، نوشتم (تقريباً به اينمضمون، امّا ملايمتر) که: آيا ايشان همان اوشونی نيستند که تا همين 5-4 سالِ پيش، با ريش و لَمْبِ مفصّل، در جعبهیِ «عربده-پکوپوز»ِ قدسیِ نظامِ اقدسِ الهی، حضور بههم میرسانيدند و، با قرائتِ کاملاً از مخرجِ صحيحادایِ پارهای از شاهکارهایِ بديعِ منظوماتِ دينیشان، فينندگان را مستفيد و مستفيض میفرمودند؟!
... که ازناگاه، آقا يا خانمی (که لابد صاحبالفيس بودهاند، و من درست يادم نمانده)، سريعاً بر کلّهیِ پوکِ من کوفتند که: اين آقا، هرکه که بودهاند، و هرچه که کردهاند، اکنون الاند و بلاند و فلان؛ که اَعنی همان: فردوسیِ زمان!!
شايد هم منِ نطفهیِ نابسمالله کلاً بهخطا میروم و در هپروتِ پندارهایِ اجدادِ گبرم سير میکنم، و ازينرو، چشمِ بصيرتام پاک باباقوری شده (البتّه اگر اصولاً چشمِ بصيرتی میداشته بوده باشيم، ما نطفههایِ نابسمالله!)، و نمیتوانم درک کنم که:
میتوان سالها و سالها، خوب و خوش و چرب و نرم، چريد؛ گيرم نه «اينجای»ِ چراگاه، که «آن» جایِ چراگاه، که بعدها میخواهد به فيض و فضلِ الهی، عَلْد و علانيّه، "سبز" هم بشود؛ و سر در همان آخوری داشت که فردوسی به رگرگِ خويش برآن تاخته (و عمرِ نازنين بر سرِ جدالِ با آن نهاده، و از هستیِ دهگانیِ جوانی، تا نيستیِ دردناکِ پيری، خويشتنِ خويش را، بهتمامی برافشانده)، چريد و، به زمين و زمانِ غرقهدرخونِ وطنِ منکوبِ خويش، قهقاه در قهقاه، خنديد؛ و درعينِحال، در کارگاهِ کيمياگریِ سبزالله، بهناگاه، با دو چرتِ بهظاهر «مخالفخوان»، خود بدل به «فردوسیِ زمان» شد!!
هرکه میخواهد بدش بيايد، بيايد، و هرکه میخواهد خوشاش بيايد هم، بيايد؛ اين را که نمیتوانم نگويم که: فردوسی را اگر بهقدرِ ده بيتاش هم میشناختيد، هرگز امثالِ اين گوزتفاله را، با پشمِ خايهاش هم قياس نمیکرديد...
مفاخره، در شعرِ فارسی، بسيار ديده میشود؛ و ازجمله، يکی از زمينههایِ جولانِ اين مفاخرات، "خود را همسنگِ فلان شاعرِ بزرگِ پيشين، و يا برتر از او برشمردن"ها بوده؛ که مثلاً ناشاعرچهای، همچندِ نيم قدّ و قوارهیِ اين هيچِ مضاعف که منام، ايدون فرمايد، که:
شعرِ من، گر برند در حمّام
نرد با سنگِپا همیبازد!
ور کند عورتاش بهکلّ عريان
انوری نيز، لنگ اندازد!!
و کلاً، ازينقبيل اراجيف...!نرد با سنگِپا همیبازد!
ور کند عورتاش بهکلّ عريان
انوری نيز، لنگ اندازد!!
امّا، هرقدر به حافظه [يعنی همين حافظهیِ پيرمردِ درون]ام قُچار میآورم، بهياد نمیآورد که شاعری جرأت کرده باشد خود را –آنهم- «فردوسی»ِ زمانهیِ خويش برشمرَد! (البتّه، بعيد نيست ناشاعران و ابلهانی چُنين گفته کرده باشند؛ که به عقلِ نبودهیِ خودشان مربوط است). همچُنين، بهياد نمیآورم که ديگران، به شاعری از زمانهیِ خود، يا پيشينِ خود، چُنين عنوانی داده بوده باشند؛ و عقلشان سرِ جا بوده باشد!
و بهفرض هم که داده بوده باشند، بازهم میگويم: خيلی بیجا کردهاند که دادهاند!
اشتباه نکنيد؛ برایِ نگارنده، هيچ چيز و هيچ کس مقدّس نيست؛ امّا هرچيزی هم حدّی دارد...
«فردوسیِ زمان» ناميدنِ امثالِ اين ياوهسرایِ بادسنج، نه بالابردنِ اوست، و نه چيزی از جايگاهِ فردوسی میکاهد؛ بلکه، فقط و فقط، نشان میدهد که از برایِ ما گوزْملّت، حيف از يک تارِ پشمِ خايهیِ فردوسی! حيف!!
پنجشنبه، 6 بهمن 1390، 26 ژانويه 2012
دکتر مصطفی بادکوبهای، چهرهای تابناک، فردوسی زمان، و گرفتار در بند ديوان
(II) گردو چيه؟ بگو توپِ بيليارد بيارن...!
ديدم به خواب دوش، که فردوسی از شعف
گردو همیشکست، به دُمباش، يکان يکان
جارو بهکف، سراچه و ايوان برُوفته
گنبد، همی، نموده مهيّایِ ميهمان
افکنده شالِ ميرحسينی، به گردناش
روحِ امامِ راحل، در رگرگاش دوان
خوانَد مديحِ حضرتِ آغایِ مرتحل
شهنامه زيرِ پای و، سرِ وی بر آسمان!
حيرت، فروگرفت مرا، پای تا به سر
گفتم: تو را چه میشود ای شاهِ شاعران؟!
گفت: ازچه شرم مینکنی، کاين کمينه را
اينگونه میدهی، لقبِ حيف و رايگان!؟
گفتم: قبول! هيچ نبوديم ما و تو
باری، بگو، ز چيستات اين اندُهِ گران؟
در من، به خشم ديد و، دمی، هيچ دم نزد
پس، برکشيد آه و، خروشيد، پُرفغان:
بنگر، که اينک آمد از بادکوبه، تيز
اين ضرطهیِ ملوّن و، آروغِ گُهفشان!
گردو همیشکست، به دُمباش، يکان يکان
جارو بهکف، سراچه و ايوان برُوفته
گنبد، همی، نموده مهيّایِ ميهمان
افکنده شالِ ميرحسينی، به گردناش
روحِ امامِ راحل، در رگرگاش دوان
خوانَد مديحِ حضرتِ آغایِ مرتحل
شهنامه زيرِ پای و، سرِ وی بر آسمان!
حيرت، فروگرفت مرا، پای تا به سر
گفتم: تو را چه میشود ای شاهِ شاعران؟!
گفت: ازچه شرم مینکنی، کاين کمينه را
اينگونه میدهی، لقبِ حيف و رايگان!؟
گفتم: قبول! هيچ نبوديم ما و تو
باری، بگو، ز چيستات اين اندُهِ گران؟
در من، به خشم ديد و، دمی، هيچ دم نزد
پس، برکشيد آه و، خروشيد، پُرفغان:
بنگر، که اينک آمد از بادکوبه، تيز
اين ضرطهیِ ملوّن و، آروغِ گُهفشان!
چُسسس! بر من و تو و ايران و، هرچه هست
کاين گوز، گشته اينک "فردوسیِ زمان"!!
کاين گوز، گشته اينک "فردوسیِ زمان"!!
شنبه، 8 بهمن 1390، 28 ژانويه 2012
$
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2012/01/ba_domash_gerdoo_mishekanad4.pdf
جانا ! در این برهوت مملو از مبهوتان گیج و گول و فراموشکار که هرکناسی خودش را همسنگ بوعلی سینا می انگارد و بازار
AntwortenLöschenمنم منم زدن گرم است از سوی کسانیکه " من " شان هموزن "خیک عن"است.........جاناجان ! سخن اززبان "ما" میگویی .