(پيشکش به انديشمند نازنين: محسن فيضزاده)
محسن جان!
من که خودم از فلاسفهی شيطانی قديمام، تا بهامروز، تخميناً چلونه سال جلالی خورشيدی است که هرشب، حوالی 3 صبح، نيست میشوم؛ آنچنان «نيست» که يعنی نه کمی «نيست»؛ خيلی خيلی «نيست»! و باز حوالی 9 تا 11، انگار پروردگارم شيطان از نيستکردنام پشيمان شده باشد، صدا میزند، و باز من «هست» میشوم (و اين بساط، همچنان برقرار است و تکرار میشود؛ گويی که ما –دور از جانمان، بیادبیست- آب امالهايم، نه فيلسوف شيطانی و برجستهی معاصر!).
و هربار، ياد برادر بزرگام میافتم که او هم سفت و سخت از پيروان جدّمان شيطان بود. وقتی آنوقتها کلّهی سحر بيدار میشديم، يعنی از عالم شپروت به اقليم ماهوت فرو میافتاديم، ايشان، آجير، لب ايوان نشسته بود و، به ما میفرمود:
-برو اون قيافهی نحستو يه گربهشوری بکن و بيا...
و وقتی بعد از گربهشور سر و صورت میآمديم ايوان، برادر ابوالفتح نصف کوزه را خالی کرده بودند توی هندق بلای مبارک؛ و میفرمودند:
-شراب ناب شادياخه پسر؛ بيا بزن که رُوشن شی! میخوايم بريم کوی بردهفروشان، به سرای امير ابوسعد جُرّه، عشرت بکنيم... خواجه امام مظفّر اسفزاری هم مياد... اون نظامی سملقندی هم هست؛ همون که به پيشونیش نوشتهکرده شده که بعداً کتاب «چارمغاله» رو تأليف میکنه...
-اصل، عشرته پسر! میفهمی!؟
و ما، سرمان را –که گرم هم شده بود- مثل بز اخفش تکان میداديم، و میترسيديم بگوييم: نه. از شما چه پنهان، ما عشرت را دوست نداشتيم؛ عفّت را میخواستيم...
و حالا که چند قرن گذشته، باز همچنان صدای برادرمان حضرت حکيم ابوالفتح عمر، در گوشهایمان میپيچد که میفرمود:
-هی! پسر پدر من! بازم که رفتی توی عوالم هستی و نيستی! چند بار بهت بگم:
انگار که نيستی؛ چو هستی، خوش باش!!
a
نوشتهی محسن نازنين:
http://www.facebook.com/profile.php?id=1503491233#!/permalink.php?story_fbid=139908242748307&id=1503491233
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen