آقا! به پروردگارم حضرتِ ابليس قسم! من کاملاً بیتقصيرم! قافيهش منو تحريک کرد...
::::
م. سحر فرمايد:
حيف از تو که خوشگل نشدی ...
حيف از تو که خوشگل نشدی ميم سحر جان
نُقلِ تر محفل نشدی ميم سحر جان
بيش از همه اِستادهتر از سرو سرودی
اما متحول نشدی ميم سحر جان
يعنی بهسوی مردم دون از پی تکريم
با سر متمايل نشدی ميم سحر جان
تا اهل جهالت بنشانند به دوشت
با جهل به محمل نشدی ميم سحر جان
يک عمر غم غربت و يک عمر جدايی
افسردت و باطل نشدی ميم سحر جان
جز در ره آزادی ميهن نسرودی
مرعوب قبايل نشدی ميم سحر جان
فرياد تو مُشتی به دهانِ خفقان بود
يک ره متزلزل نشدی ميم سحر جان
جسمی به سفر بودی و جانی به حضر، ليک
از قافله غافل نشدی ميم سحر جان
تقدير، شدن بود و شدی زی شدن اما
حيف از تو که خوشگل نشدی ميم سحر جان!
16/11/2014
::::
و فقيرِ طاقتنيار، اينگونه فضولی کرده:
اين نيست که خوشگل نشدی، ميم سحر جان
يککم، متأمّل نشدی، ميم سحر جان!
خوشگل که نبايد "بشوی"؛ بودی و، هستی
از ترس، تو قائل نشدی، ميم سحر جان!
ترسی که بياييم و ببوسيم و شوی کم؟
با دزد [که] مقابل نشدی، ميم سحر جان!!
از بوسهیِ شيرينِ تو، دل بر نتوان داشت
بيهوده که عاسل نشدی، ميم سحر جان!
با شعرِ ز دل خاستهیِ دلبر و دلخواه
کی رهزنِ صد دل نشدی، ميم سحر جان!؟
ای با خرد و مهر، که تاجِ سرِ فضل است!
ديهيمِ افاضل نشدی، ميم سحر جان؟!
مهر و خردِ اندر تو و شعرِ تو روان باد
چون بندِ مداخل نشدی، ميم سحر جان!
شد دايهیِ مامِ وطن، اشعارِ تو، زينروی
زو، يکدمه، غافل نشدی، ميم سحر جان
بر سر ز جمال، اين نه که بر صدرِ معالی
محسودِ اماثل نشدی، ميم سحر جان!
شعر و ادبات، موجِ تموّل شد و، زين گنج
سويی کج و مايل نشدی، ميم سحر جان
ليکن نکنم باور ازيندست، که گويی
کيفاً متموّل نشدی، ميم سحر جان!!
يعنی نزدی بطر و پیِ وسوسهیِ دل
گاهی، به سواحل نشدی، ميم سحر جان؟!
آنجا، پیِ تو، دلبرکان صف نکشيدند
بر کامِ دل، آمِل نشدی، ميم سحر جان!؟
يعنی که، ببين! قدرِ شبی، يکدوسهچاری
بر حور و پری ول نشدی، ميم سحر جان!؟
پاريس چهکارت، اگر اينها نکنی هيچ!
بيهوده که نازل نشدی، ميم سحر جان!!
...
پرگست! نگيری بهدل اين وسوسه، زين رذل
چون نوز، اراذل نشدی، ميم سحر جان!
زيبايی و، دل میبری، امّا چو نخواهی
انگار که خوشگل نشدی، ميم سحر جان!!
::::
م. سهرابی
پنجشنبه، 31 ارديبهشت 1394؛ 21 می 2015
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen