هجدهمين روز؛ بی «تحصّنِ مرگ»!
(گزارش: جمعه، 11 ارديبهشت 1394؛ اوّل می 2015)
...
ديروز، پنجشنبه، نتوانستم جلوِ کميساريا بروم. شب پسرم اطّلاع داد که جمعه روزِ جهانیِ کارگر است و، تعطيل! ديدم بايد سهروز بیفايده در اتاقِ مسافرخانه بمانم و کرايه بدهم (و فقط حدود 150 لير داشتم). چون نمیتوانستم قبل از 12 ظهر خود را به مسافرخانه برسانم (که در اين عالمِ بیپولی و دربهدری، برایِ فقط چندساعتِ بعدازظهر، کرايهیِ يکشبِ ديگر مطالبه نکند) ناچار از رفتن به «ميعادگاهِ مرگ» بازماندم؛ و بهجایِ آن، يادداشتِ «اين ره که تو میروی...» را (که روزِ قبل، جلوِ کميساريا نوشته بودم) تايپ و پست کردم؛ و چند دقيقه مانده به 12 ظهر، کولهبارم را بهدوش کشيده، کليدِ اتاقک را تحويل داده... و بهناچار، آمدم نوشهير.
::::
(در حاشيه)
بگذريم که درين آشفتهذهنی و گمگشتگی، پيشِ مسئولِ مسافرخانه هم کلّی شرمندگی کشيدم و زبان نداشتم که توضيح بدهم...
برخلافِ مملکتِ آريايیِ اهريمنزدهیِ ما، که درآن، رفتارهای درست و انسانی در حکمِ استثنا و معجرات رقم میخورد، اينجا در ترکيّه (که برایِ من بسيار عزيز است)، آدمهایِ ناشاخول و رفتارهایِ ناروا به حيطهیِ ندرت و استثنا پيوستگی يافتهاند و يافته. لااقل، برایِ من، اينطور بوده؛ و منکرِ نظر و تجربهیِ ديگران نيستم؛ بهشرطی که متأثّر و برآمده از آن تفرعنِ بويناکی نباشد که در سايهیِ شرمآورِ آن، ما ايرانيان، به همهیِ مللِ جهان، تحقيرهایِ بهواقع خندهناک، و بدوبيراههایِ خودسزاوار نثار میکنيم و، فقط خود را آدم میشمريم!
کليد را که تحويل دادم، کسی که آنجا بود گفت: 35 لير! گفتم: ديشب پرداخت شده. گفت: نه! گفتم: پرداخت شده، اُتوز-بِش ليرا! برگههايی را که جلوِ دستاش بود نگاه کرد، سر تکان داد و کسی را صدا زد؛ همان آدم مهربان و خوشبرخوردی آمد که پريروز اتاق داده و ديروز اتاقِ دونفره را تحويل گرفته و اتاقِ يکنفره داده و –نگفته- 5 لير هم تخفيف داده بود، گفت: پرداخت نشده.
هرقدر فکر میکردم چيزی يادم نمیآمد، الّا اينکه معمول اين است که کرايه را پيشپيش میگيرند، و بنابر اين بايد داده بوده باشم. با اينحال، وقتی محکم میگفتند ندادهای، عذرخواهیِ کجوکولهای کردم و مبلغ را سلفيدم! و تمامِ پنجساعت و نيم مسيرِ اُلوس تا آشتی و آشتی تا نوشهير را تا به خانه برسم و از همسرم بپرسم، مانده بودم و فکر میکردم و چيزی يادم نمیآمد. 35 لير مهم نبود؛ مهم اين بود که بايد باور میکردم که بعد از چهارسال و نيم، باز يک موردِ استثنا، يک ترکِ ناشاخول به تورم خورده! کلِّ تئوریام داشت بههم میريخت!!
به خانه که رسيدم، اوّلين سؤالام همين بود؛ و وقتی همسرم توضيح داد که ديروز صبح، وقتِ تغيير و تعويضِ اتاق، فقط مبلغ را گفته، امّا نگرفته، خوشحال از رفعِ تشکيک در اصلِ اساسیِ «تورکملّتی چُک گوزل» [Türk milleti çok güzel]، باز من ماندم و شرمندگی!
::::
افزون بر خستگی و بيزاری و آزردگی و لهشدگیِ جسم و جان، موضوعاتی هست که مرا در ادامهیِ تحصّن مردّد کرده. و از همه مهمتر اينکه مطمئنام وجودِ ذیشوکت و پُربرکاتِ سازمانِ ملل، با صد روز نشستنِ من نيز، ککاش هم نمیگزد. اين نهادِ اللهوارِ محترم، آنقدر قدسی و خودمدار شده –يا بلکه بوده- که صدهزار رحمتِ الله تبارک و تعالی، به جمهوریِ اقدسِ الهی!!
همچُنين، حدسهايی میزدم، امّا تا اينحد تصوّر نمیکردم که اين انبوهانبوه گروهها و نهادها و سازمانها و شيرينهلوتشکّلاتِ ايرانیِ مبارز و اهلالقلم و کانونسوار و حقوقِبشری، از کنارِ موضوعِ درماندگی و استيصالِ کشندهیِ من و خانوادهام، بیهيچ شرمی، اينگونه با بیتفاوتی بگذرند!
(فراموش نشود که من «پناهندگی» را حقِّ مسّلمِ هر «ايرانی» میدانم؛ و میتوانم اين را اثبات کنم؛ من يکطرف، و صدهزار حقوقدانِ حقوقِبينالمللخوانده يکطرف! – با اينحال) اگر من يک پناهجویِ صرفاً «زندگيانه» بودم که آمده بود تا با دستاويزی، خود را به بهشتواری غربی برساند که بتواند بگويد «حالا "زندگی" میکنم!» (و بازهم تأکيد میکنم: اين، حقّ مسلّمِ بشریِ اوست)، شايد میشد رفتارِ زشتِ کميساريایِ عالیِ حقوقِ بشری را قدری يا بيشتر، قابلِ توجيه انگاشت؛ همچُنانکه میشد به انبوهِ سازمانها و نهادهایِ قلمی و نويسندگانی و حقوقِبشری چندان خُرده نگرفت که چرا بیاعتنا از کنارش رد میشوند؛ امّا با اين انبوهانبوه شعر و نوشته، و دهسال فعّاليّتِ فرهنگی-ادبیِ مداومِ اين بیمقدار، بهصراحت بگويم: رفتارِ سازمانِ ملل، نه توهين به من، که اهانت به "فرهنگ" و "آرمانِ رهايی و آزادی"ِ ايران محسوب میشود؛ همچُنانکه بیاعتنايیِ آن نهادها و سازمانها و کوانين، هيچ نيست جز نفیِ اثباتیِ خودشان!
بديهی و بینياز از گفتن است که من –مهدی سهرابی- نه از سیوچند سالِ پيش، که هماکنون نيز، از هرلحظهای که بتوانم اراده کنم، میتوانستهام و میتوانم برایِ زندگیِ شخصی و شخصِخودمبودن، هرگز و هيچ مشکلی نداشته بوده و نداشته باشم... که اگر میخواستم و میتوانستم شخصِ خودم باشم، بديهیست که سیوچندسال در آزار و مرارت و دربهدری و محروميّت و رنج و محنت و بيم و هراس بهسر نبرده بودم و، امروز، خود و خانوادهیِ هيچاززندگینديدهام، اينجا، در اين وضعيّتِ شوم و کشنده گرفتار نبوديم؛ بلکه لااقل بيست سال بود که در بهترين دانشگاههایِ غربی، تدريسام را میکردم، و خانوادهام حتّی رنگِ اين رنجها و دربهدریها را هم نديده بودند...
البتّه، اينکه زندگیام را به داوِ وجدانیِ قماری نهادهام که بُردش، ياریِ ناچيزی به پيروزی و سربلندیِ مردمانِ منطقهای به وسعتِ خاورميانه باشد و باختاش، تباهیِ زندگیِ من و خانوادهام، امری نه ناچارانه، که کاملاً اختياری بوده؛ بنابر اين، نمیتوانم منّتی به سرِ کسی داشته باشم؛ امّا میتوانم داوری کنم و بگويم:
با چُنين دوستان که ما داريم
دشمنان را بگو غلاف کنند!!
::::
جمعه، 11 ارديبهشت 1394؛ اوّلِ می 2015
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen