«تحصّنِ مرگ»
هفدهمين (17) روزِ انتظار...
و يک فقره تأييدِ آسمانی!
اينروزهایِ شوم و زشت و دردبارِ «تحصّن»، بر خستگی و رنجوری و بيماریِ همسرم افزودهست...
ديشب، بعد از اصرارهایِ بسيارِ من، حاضر شد که بيشتر خود را آزار نکند و به خانه و کاشانهیِ مفلوک و فکسنیمان در نوشهير بازگردد.
افزون بر خستگی و بيماریِ همسرم، دو عاملِ ديگر نيز در اين اصرار و تصميم دخيل بود: نخست: تنهايی و بیسرپرستیِ دو فرزندمان؛ که اگرچه 26 ساله و 20 سالهاند، امّا بنا به شرايطِ خاصِّ زندگیِ خانهبهدوشی و انزوایِ ناچارانهیِ ما در طولِ ساليان، که باعث شده کلِّ خانواده بيشازحد به هم وابسته باشيم؛ بدونِ ما، درست انگار دو کودکِ خردسالِ بیپناهاند! و ديگر بیپولی، و برنيامدن از پسِ هزينهیِ ماندن در آنکارا (شبی 60-50 لير فقط کرايهیِ اتاق، و دهلير کرايهیِ رفتوآمد، و دهلير خوراک، پيرِ کمرِ پناهندهجماعت را میشکند؛ اگر که چيزی ازآن مانده باشد!)
...
امروز صبح، رو به کميساريا که میآمديم، سيصد لير (يعنی دقيقاً همان مبلغ که در برگشت به نوشهير، دوشنبه، 7 ارديبهشت، از دوستی قرض گرفته بوديم) بهيغمایِ دزد رفته بود و نفهميده بوديم تا لحظهای که رسيديم به ساعتِ بازگشت، و بهجايی که اتولمبين سوار شويم و به اتاقکمان برگرديم...
چُنان آه از نهادمان برآمد که دوساعتی منگ و حيران، دورِ خود میگشتيم و پيادهرو به پيادهرو و مغازه به مغازه، میجستيم و میپرسيديم... امّا افسوس!
گويی آسمان و روزگار نيز تأييد و تأکيد میکرد که همسرم اينجا نماند و برگردد...
غيرِ از کرايهیِ اتوبوسِ تا نوشهير، درست 200 لير ماند. بهقدرِ سهچهار شب؛ و نه بيشتر.
نمیدانم چه خواهم کرد.
شايد از فردا، شبها را نيز همانجا، کفِ زمين بخوابم. راهی برایِ ترکِ تحصّن نيست...
شايد هم تصميمِ ديگری گرفتم. تيغی و رگی و خلاص...
تف به تکتکِ حرفبهحرفِ «حقوقِ فشلِ جهانی»تان باد!
::::
چهارشنبه، 9 ارديبهشت 1394؛ 29 آوريل 2015
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen