طابقالنّعلبالنّعل
(از سری درسهایِ «منتظریشناسی» حوزهیِ عَلَميّه، تقريراتِ حضرتِ آيةالشّيطان عبدالابوالعبّاسِ رومی، دامة افاضاته) [1]
نه که قبل ازآن نبوده باشد، حدود و حوالی و مابينِ سالهایِ 62 تا 65 و 66، طوری که من يادم مانده، دورانِ طلايیِ "جوکِ منتظری" بود. و طبيعی بود که ما هم که ازين نامرتيکهیِ گوزو بدمان میآمد، اندر اِشنود و ويرايشْن و رواگِ اين جوکيّات، سهمِ بهسزا و کوششِ وافر همیداشتيم.
جوکی آمده بود که خيلی مايهیِ خندهخروشمان بود و بسيار هم جلساتاندرجلسات تکرار همیشدی. و من ازآنجاکه کلّاً سعی داشتهام حتیالمقدور کمتر بیانصاف بوده باشم، گهگاه شک میکردم که: درست است که مردک اساساً و «مُثُلاً» بسيار هالو و دبنگ است، بهحدّی که در عالمِ واقع نيز مدام "ذرّت پرت میکند" [2]؛ امّا يعنی واقعاً ممکن است تا اينحد مشنگ بوده باشد!؟
يادم بود از دوستِ دورانِ اجباریام هوشنگ س. که تعريف میکرد اوايلی که هنوز جنگ رسمی و علنی نشده بوده، عدّهای از خلايقِ آبادان میروند بهشکايت، که: آقا! اين عراقیها توپ میزنند تویِ آبادان. آقا میفرمايند: ايندفعه که زدند، توپشونو پاره کنين، بهشون ندين!
اين بود و بود تا اينکه مدّتی بعد از رواگِ آن جوکِ خيلی توپ، که بعداً عرض میکنم، يکروز [... اينرا بگويم که در خانه، يک ساختمانِ اصلی داشتيم و يک سهاتاقهیِ سقفايرانيتی که اوايلِ بعد از زلزله ساخته بوديم، و بعد که ادارهیِ مسکن خانهسازی کرد، در ساختمانِ جديد ساکن شديم و آن سهاتاقی بلااستفاده مانده بود. اجباریام که (بالاخره بعد از 175 روز اضافهخدمت) تمام شد و به وطنِ مألوف و خانهیِ پدرمادری برگشتم، اتاقِ ميانی را گرفتم. در اتاقِ کناریِ سمتِ باغ، خواهرم (که سال 90 به هفتهزارسالگان پيوست) بعد از خلاصی از زندان و ازکاربیکارشدناش، آنجا خيّاطی میکرد. (از 14-13 سالگی خيّاط بود. و همينطور شاگرد ممتازِ مدرسه و دبيرستان. و رفت دانشسرا و معلّم شد و در بگيرببندهايی که نکبتِ مجاهدين بهراهانداخت، گرفتار شد و بعد هم اخراج. –آی که مگر دستام به تو مادرعفيفه مسعود رجوی نرسد، اُبنَی!)]...
يکروز نشسته بودم چيزی میخواندم يا مینوشتم. در اتاقِ خواهرم، راديو روشن بود. اوايلِ بعدازظهر بود. منتظری تفسيرِ نهجالبلاغه میکرد. اجباراً بعضی ياوههایاش به گوشِ مبارکِ ما هم میرسيد. میگفت:
آهای! اين مادّيّون که میگويند خدا نيست، نمیفهمند. ببينيد، خدا گاو را آفريده که به او علف میدهيم و ازآنطرف شير میدهد، اين مادّيّون، اگر راست میگويند، بيايند چيزی بسازند، دستگاهی درست کنند که ازينطرف شير توش بريزی، ازآنطرف علف دربيايد...
بیاختيار، چنان قهقههای زدم که –بهگُمانام- خواهرم راديو را خاموش کرد و پرسيد: چی شده؟ ترسيده بود که نکند علفِ ناجور نشخوار کرده باشم! (شوخی میکنم؛ طفلک از اموراتِ من سردرنمیآورد!)
و هذا، آن جوک:
راويانِ اخبار و طوطيان شکّرشکن شيرينگفتار چُنان روايت کردهاند که:
قرار شد هيئتی از سویِ جمهوریِ اسلامی بروند فرنگستان برایِ خريدِ کارخانههایِ لازم و ضروری؛ و هميدون، قرار شد که منتظری هم بهعنوان «وليعهدِ برحقِّ نايبِ برحقِّ امامِ زمان» (اذکارالکافرون فی بعضِجاهایِ امّهاتهم جميعاً) [3] با هيئت همراه باشد. همراه شد و، رفتند.
روزها در صنايع گشتند و، بسی کارخانگان ابتياع کردند؛ تا اينکه يکروز رسيدند به کارخانهیِ سوسيسسازی. رفتند و پرسيدند و يارو موسيو بردشان داخل و چشمهاشان از حيرت واماند! ديدند گاوِ زندهیِ درسته، رفت تویِ دستگاه، ذبحِ شرعیِ فرانسوی شد و پوستاش قلفتی کنده همیرفت و رودهپوده درهمیآمد و شستوشو همیشد و قطعهقطعه و همينطور مرحلهبهمرحله رفت و رفت و رفت تا اينکه ديدند از سولاخی، زرت و زرت و زرت، سوسيس میآيد بيرون.
هيئت، سری تکان داد و منتظری رو کرد به يارو موسيو که: ما ازين میخوايم؛ امّا يهمشکلی داريم. يارو موسيو گفت: چه مشکلی؟ فرمود: ما الآن درحالِ حاضر، گاو نداريم. نمیشه شما يه دستگاهی، کارخونهای، برامون بسازين که ما سوسيس بذاريم توش، ازونور گاو بياد بيرون که اوّل صعنتِ گاوداریمون قوی بشه، بعد بيايم اين کارخونه رو بخريم.
يارو موسيو نگاهی کرد و گفت: اون دستگاهو لازم ندارين، خودتون دارين!
منتظری نگاهِ سفيهاندرعاقلی کرد و گفت: محاله! ما چنين دستگاهی نداريم.
يارو موسيو، درحالیکه سرش را بهتأييد و تکرار بالاپايين میکرد، گفت: دارين آقا!
منتظری نچنچی کرد و گفت: میگم نداريم... باور نمیکنين، اينم ليستِ کارخونهها و دستگاههامون. بفرماين... و طوماری را به طرفِ موسيو گرفت. موسيو طومار را کنار زد و گفت: آقایِ محترم، عرض کردم که: دارين!
منتظری گفت: نداريم آخه...
موسيو، پوزخندی زد و، با عصبانيّت گفت: مرتيکه! میگم دارين، زيادم دارين؛ نمونهش مامانِ خودِ شما: يهسوسيس خورده، يهگاو داده بيرون اين هوا!!!!
J
تحرير:
يکشنبه، 30 آذر 1393؛ 21 دسامبر 2014
?
پابرگها:
[1] برایِ شناختِ حضرتِ ابوالعبّاسِ رومی، به اين فقره بنگريد:
[3] خواهند گفت: در منابعِ معتبر، «اذکار» جمعِ «ذَکَر» محسوب نشده! میفرماييم: گه خورده که نشده! میشود؛ خوب هم میشود! چطور است که اخبار جمعِ خبر و اثمار جمعِ ثمر و اوراق جمعِ ورق و... بشود، آنوقت اذکار جمعِ ذَکَر نشود! بايد بشود!! به فُلانجایِ بیبیاش میخندد که نشود!!!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen