اندر بابِ آن دو بيتِ مشهورِ ما، که مولانا فراموش کرده در مثنوی بياورد!
در نوشتهیِ پيشين، بهمناسبت، اشارهای به داستانِ پهلوان و کنيزک و خليفه نموده و چند بيت از موضعِ موردِ نظر را نقل داده و در پیِ منزولهیِ ناگهانیِ الهامبانو، ملقّب و مُعَنوَن به «جنّالشّعرا»، دو بيتِ ناقابل، بدان اندرافزوده کردهايم!
از آنجا که اين خود میتواند مقالِ مستقلّی باشد، و چهبسا گهگاه بخواهيم (يا ديگرانی بخواهند) بدان اشاره و استنادی بکنيم (يا بکنند)، بهترتر دانستيم که مورد را عيناً، جداگانه نيز بياوريم.
به منِّ خودمان و کِرمِ خودمان!!
بامدادالجّمعه، 9 آبان 1393؛ 31 اکتبر 2014
&
داستانِ پهلوان و عروس و خليفه (مثنوی؛ دفترِ پنجم):
...
شرح آن گردک که اندر راه بود
يکبهيک با آن خليفه وا نمود
شير کشتن سوی خيمه آمدن
وآن ذکر قايم چو شاخ کرگدن
باز اين سستی اين ناموسکوش
کو فرو مرد از يکی خشخشت موش
...
?
صدالبتّه، بهگُمانام ملّایِ روم فراموش کرده که میبايست اين دو بيتِ ما را هم، آنجا، تشرّفاً، و منبابِ "صناعتالسّرقه"، به بطنِ متنِ خود اندر میسپوخت... ما که حرفی نداشتيم؛ خوشحال هم میشديم!!
:
خندهام زآن است کاين گر هست "کير"
پس چه میبود آن عمودِ بینظير؟
ور بُوَد "کير" آن که او زد بر هدف
برکن اين روده، مکن عمرت تلف!!
4 و 6 آبان 1393؛ 26 و 28 اکتبر 2014
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen