بزرگترين عيبِ ديدنِ فيلمهایِ خارجی، يا لااقل بيشترِ فيلمهایِ خارجگی، اين است که بعداً ديگر به هيچ ضرطِ قاطعی نمیتوان خود را فريفت و به تماشایِ محصولاتِ وطنیِ بهويژه دورانِ مبارک و فرخجستهیِ الهیِ محمّديّه نشست (و برایِ من، در موردِ داستان و رمان و آثارِ پژوهشی و غيره و غيره نيز، هميدون)؛ که اعنی میشود همان ماجرایِ پهلوان و عروس و خليفه، در مثنویِ ملّایِ بلخیِ روم!!!
تازه داشتيم ريزريز ياد میگرفتيم... که از ناگاه، حضرتِ مرحوم آقایِ مرتحل بيامده کرد و با قيف و بی قيف، کلِّ اسلامِ نابِ محمّدیِ بسيار بَدور بَدور بَدور از تمدّن و بشريّت خود و اجدادِ طيّبين و طاهريناش را، زِزِزِرت، به سراپایِ هستیمان ارتحال فرمود و، خلاص!!
پروردگارم شيطان مرا و ما را از اين مسترابالنّعماتالالهيّه محروم فرماياد! بَزودی!!
&
داستانِ پهلوان و عروس و خليفه (مثنوی؛ دفترِ پنجم):
...
شرح آن گردک که اندر راه بود
يکبهيک با آن خليفه وا نمود
شير کشتن سوی خيمه آمدن
وآن ذکر قايم چو شاخ کرگدن
باز اين سستی اين ناموسکوش
کو فرو مرد از يکی خشخشت موش
...
?
صدالبتّه، بهگُمانام ملّایِ روم فراموش کرده که میبايست اين دو بيتِ ما را هم، آنجا، تشرّفاً، و منبابِ "صناعتالسّرقه"، به بطنِ متنِ خود اندر میسپوخت... ما که حرفی نداشتيم؛ خوشحال هم میشديم!!
:
خندهام زآن است کاين گر هست "کير"
پس چه میبود آن عمودِ بینظير؟
ور بُوَد "کير" آن که او زد بر هدف
برکن اين روده، مکن عمرت تلف!!
4 و 6 آبان 1393؛ 26 و 28 اکتبر 2014
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen