آه ازين طايفهیِ مظلومان!!
(1)
از شاه زی فقيه، چُنان بود رفتنام
کز بيمِ مور، در دهنِ اژدها شدم!!
(ناصرِ خسرو)
(2)
در جميع امور و احوال ناظر بهحکمت باشيد و شايسته نيست نسبت بهدولت حال احدی بهکلمه نالايقه تکلّم نمايد فیالحقيقه با اعراض علما و قساوتی که آن نفوس را اخذ نموده حضرت سلطان بسيار خوب سلوک فرموده در هر صورت دولت رعايت اهل ملّت را مینمايد چه که ارتکاب امری که سبب ضوضاء عامّه خلق شود نزد دولت مقبول نبوده و نيست چه که بايد حفظ تخت و بخت خود نمايد... اگر يکی اين از علمای مظلوم سلطان میشد آنوقت قدر همه سلاطين نزد شما معلوم و واضح میگشت کاش شيخ حسين ظالم و مظلوم شيراز را میديديد يکی اسمش مظلوم که صدهزار ظالم پناه برده و میبرد بهخدا از شرّ او و حلم او...!
(حضرتِ بهاءالله. آثارِ قلمِ اعلیٰ؛ ج7)
(3)
ردِّ مظالم!
پدری هنگام مرگ به پسرِ جواناش وصيّت كرد كه من فلان مبلغ «ردِّ مظالم» بر ذمّه دارم كه بايد ادا كنی.
چند روز پس از كفن و دفنِ پدر، يکروز صبح، جوانکِ پدرمرده مبلغی را كه پدرش گفته بود برداشت و از خانه بيرون آمد. نمیدانست كه اين پول را به چه كسی بايد بدهد. فقط اين جملهیِ پدرش را بهياد داشت كه: ردِّ بظالم بدهكارم. ردِّ بظالم كن پسر! (آری، او «ردِّ مظالم» را «ردِّ بظالم» شنيده بود!)
از خانه كه بيرون آمد، جلّاد را كه يک كوچه بالاتر مینشست ديد كه لباسِ سرخِ شمری پوشيده، شمشير بر دوش، میآمد تا لابد به دربار برود. خدا را شكر كرد كه زود شخصِ موردِ نظر را يافته. جلو رفت و قدری با ترس و لرز سلام كرد. جلّاد سلاماش را پاسخ داد. جوان گفت: اين پول را بگيريد؛ پدرم وصيّت كرده كه: ردِّ بظالم بدهكارم؛ ردِّ بظالم كن.
جلّاد پوزخندی زد و گفت: پدرت مردِ درستی بوده و وصيّتِ درستی هم كرده؛ امّا من نمیتوانم اين پول را از تو بپذيرم. سپس، نشانی داد كه میروی محلّهیِ فلان، كوی فلان، كوچهیِ فلان، مدرسهای میبينی؛ وارد میشوی، در انتهای صحن، حجرهای است. آخوندی مجتهد آنجاست. اين پول را او میتواند بگيرد.
جوان راه افتاد و رفت و رفت تا مدرسه و حجره و آخوند را پيدا كرد. سلام كرد و موضوع را با او در ميان نهاد كه: پدرم اين مبلغ را گفته كه ردِّ بظالم كنم؛ گفتند فقط شما میتوانيد بگيريد. آخوند تعارف كرد كه بفرماييد بنشينيد. و سپس سينهای صاف كرد كه: الحمدلله مرحومِ ابویِ شما معلوم میشود آدمِ متديّنی بودهاند و وظايفِ شرعيّهشان را بلد بودهاند؛ لكن، من اين پول را همينطوری نمیتوانم از شما بگيرم. بايد يک معاملهیِ صوری بكنيم كه وضعِ شرعيّهیِ اين ادای دين، چنين اقتضا دارد. سپس با خود زمزمه كرد: امّا حالا چی معامله بكنيم؟ به دور و اطراف نظری افكند... زمستان بود؛ برف آمده بود و، يک متر، در صحنِ مدرسه نشسته...
دستِ جوان را گرفت و گفت: همين برفهای صحنِ مدرسه را، به شما مصالحه كردم به همين مبلغ كه در دستِ شماست؛ بگوييد قبول است. جوان گفت: قبول است. آخوند دستِ جوان را رها كرد؛ پول را گرفت و زيرِ تشكچهاش نهاد.
جوان كه آسوده خاطر شده بود، برخاست، تشكّر كرد كه: خدا به شما خير بدهد كه اين بار را از دوشِ من برداشتيد. و بعد خداحافظی كرد و راهاش را كشيد... صحنِ مدرسه را تَی كرده بود، میخواست واردِ دالان شود كه آخوند صدا زد: آقا، با شما هستم، بعله! شما! برفهایتان را فراموش كرديد!
...
وقتی در روشنتاريكایِ دمِ غروب، جوانک، خود را كشاله میداد و خسته و كوفته به خانه برمیگشت، نزديكِ خانه با جلّاد مصادف شد كه لابد از دربار برمیگشت. جلّاد نگاهی كرد، بی پوزخند؛ و گفت: تو، پسرجان، تصوّر كرده بودی كه ما شمشيری حمايل و حكمی اجرا میکنيم... ظالمايم؟ حالا ظالم را شناختی؟!
=
اين داستان را سالها پيش (گمان میكنم نخستين بار سالِ 57 يا 58) از پدرم شنيدهام. تا به امروز، در هيچيک از اين چند ده كتابی كه ديده و خواندهام، اين داستان يا نظيرِ آن را نيافته و نديدهام.
پدرم توضيح میداد كه: «ردِّ مظالم» مربوط به مواردی است از زيانهای خُردخُرد، كه شخص ناخواسته و ندانسته به ديگران زده، امّا تکبهتک بهحدّی نبوده كه درخورِ اعتنا بوده باشد؛ و مرورِ زمان باعث شده كه فراموش شود. مثلاً از كوچه رد میشوی، دستهیِ دوچرخهات به ديوار میگيرد و قدری از كاهگلِ آن میريزد، يا گوشهای از يک آجر میپرد. يا از لبهیِ زمينِ كاشتهای رد میشوی، بیآنكه عمد داشته باشی در اثرِ فشارِ پای تو، خاک كوبيده میشود و چند بوتهای ممكن است خشک شود يا خوب رشد نكند. و يا مثلاً از كنار زمينِ كسی رد میشوی، لباسات به بوتههای گندم میگيرد و چند دانهای از يک خوشه كنده میشود و میريزد...
تو نفهميدهای يا فراموش كردهای، و اصلاً نمیدانی كه به چه كسی و چهمقدار زيان زدهای، كه بروی او را پيدا كنی و خسارتاش را بدهی...
برای رفعِ گناهِ اين مواردِ جزئی، بايد مبلغی بهعنوانِ «ردِّ مظالم» بپردازی.
میپرسيدم: به چه كسی؟ میگفت: حالا گوش كن، میفهمی!
(4)
حکايت (حق و باطل!)
گويند که چون ز کربلا رفت
آن قافلهیِ اسير تا شام
در بارگهِ يزيد، زينب
فرياد کشيد و داد دشنام
زير و زبرِ يزيد را گفت
هم شرم نکرد از در و بام
بشنيد يزيد و، گفت: باری
حق داری؛ ازآنکه سوگواری
...
کاملِ متن:
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen