با درود به روانِ نبودهیِ پدرم، نامرحوم، نامغفور، زندهياد مولانا حسنِ کلميرمحمّدِ سهرابی
اين ناچيز منظومهیِ دلپذير را که من و الهامباجی، مشترکاً خلق فرمودهايم، به سرورانِ گرامی::
اين ناچيز منظومهیِ دلپذير را که من و الهامباجی، مشترکاً خلق فرمودهايم، به سرورانِ گرامی::
پسرعمویِ نازنينام: جنابِ محمود سهرابی، دوستِ مهربانام: جنابِ رضا ايرانی، ولینعمتِ قولِکدخدايیدادهام: جنابِ حسن رجبنژاد (گيلهمرد)، و بزرگ شاعرِ گرانمايه، استاد محمّد جلالی چيمه
پيشکش میکنم.اندر فضيلت عقل
م. سحر
زآن لحظه که عقل شد خبردار
ديگر هرگز عصا، نشد مار
زان دم که به عقل خورد تقّه
ديگر قمرت نگشت شقّه
تا عقل تو گشت چارهجويت
دريا نشکافت پيش رويت
تا عقل تو گشت بر سرت تاج
کس با خر خود نشد به معراج
پس عقل تو گر چراغ گردد
صحرای تو نيز باغ گردد
از آنچه که آدم آزمودهست
عقل است که گوهر وجود است
گر عقل به جاهلان سپاری
بندند ترا چو خر به گاری
امروز که هيزم تنوری
زانروست که عقلت از تو دوری
کردهست و نهاده بر سرت شاخ
دادهست ترا به دست سلاخ
ای آن که ز عقل برکناری
بی عقل مجوی رستگاری
يا صاحب عقل خويشتن باش
يا چون خر خويش در چمن باش
دوزاری عقل تا نيفتد
بارِ خرِ بینوا نيفتد
..............................
اينها حرفهای رايج در فيسبوکاند
ما فقط قافيه و وزن بهشون دادهايم
م. س
17/2/2014
نقل از:
https://www.facebook.com/MimSahar/posts/10201537649744972
و وبلاگ (سحرگاهان):
http://msahar.blogspot.com.tr/2014/02/blog-post_17.html
پيشسخن
بزرگشاعرِ گرانقدر و نازنينِ ما، م. سحر (استاد محمّد جلالی چيمه)، شعریِ در مذمّتِ عقلِ معجزهانديشِ ما فقرا فرموده بودند که هم از قرائتاش محظوظاً مبسوط و مبسوطاً محظوظ شده بوديم، و هم ايضاً قدری، مختصرکی، جريحهمون چيز شده بود... توقّع نداشتيم خب!بنا بر اين، که اعنی همون معهذا و علیایّحال و لکنمعالاسف باشه، خواسته بوديم دوسهچند بيتکی، محضِ ارشاد، حاشيه برويم...
نمیدانيم چی شده که اين قدر بیمعنی دراز از کار درآمده!
يحتمل، الهامباجی (ملقّب و مُعَنوَن به جنالشّعرا)، دچار تزلزلِ انزال بودهاند و، ايدون دقِّدلیشان را سرِ اين افقرالملهَمينِ فلکزده خالی کردهاند!
استاد جلالی، اين جسارت را بر فقير خواهند بخشود!
م. سهرابی
حوالیِ 6 بامداد آدينه، النهمالاسفند 1392؛ 28 فوريه 2014؛ بهوقتِ بلدهیِ شريفهیِ نِوْشهيرِ سفلیٰ
حوالیِ 6 بامداد آدينه، النهمالاسفند 1392؛ 28 فوريه 2014؛ بهوقتِ بلدهیِ شريفهیِ نِوْشهيرِ سفلیٰ
الشّرحالمصاديق فی ارشادالزّناديق!
(منظومهای کوتاه، در طنز)
ای شاعرِ کهنهرند و قلّاش
شيطان مَپَرست و، با خدا باش
گيرم به سخن، ز خوشنوايی
زين کافرکان، دلی ربايی
تا چند زنی به دينِ حق، نيش
از روزِ جزا، کمی بينديش
فردا که به حشر آورندت
از هم بدرند بندبندت
با تو به جحيم، لايککاران
سر بر درِ توبه، زارزاران!
سودی نکند، که بیحياييد
خصمِ خود و دشمنِ خداييد!
ای گشته بهسُخره، منکرِ حق
قهرش، چه کنی به نامه ملصق؟
هان! ای بنهاده بد، ترازو
انصاف بده، مکن هياهو
يعنی همه معجزاتِ الله
بودهست چرند و چَرت؟ -واه واه!
آنلحظه که ديوِ شهوه، بيدار
اژدر کند از عصات! ياد آر!!
معراج، که زی تو امرِ شاق است
بندِ دو چليم بنگِ چاق است!
در هر بتِ مهسُرين، بهتأييد
شقّالقمری، عيان توان ديد!
(تا چند، به کوچهیِ علیچپ
اُغلوطه دهی، به پيچشِ گپ!
ای خود زده صدهزار تقّه
کرده قمرات، شقّهشقّه!)
در قطعهیِ ايرج، آنکه از بر
داری تویِ فحلِ بر يلان سر
«واکردماش...» ار بهخاطر آری
اقرار کنی و، سر نخاری!
ايرج که رسولِ حق نبوده
اعجازنکرده، شق نموده!!
کافر، داند مرين هنر را
عاجز شمری پيامبر را؟!؟
تا چند به ژاژ و لنترانی
رو سيره بخوان که تا بدانی
بوجهل که بود عقلِ او شَل
دائم به رسول داشت کَلکَل
ريگی بنهفت چند و، بربست
پنجه، که: چه باشدم کفِ دست؟
شد امر ز حقّ و، سنگريزه
آمد بهسخن، چو خالهريزه!
پیدرپی و زِرتزِرت، اشهد
میخواند؛ ولی ز طينتِ بد
بوجهل، ز خنده رودهبُر شد
ششخايهیِ او، سهبار غُر شد!
دارم، -نکند گر اين کفايت
يک معجزه از علی، برايت
مولا، نهفقط همين يکی داشت
ناکش، دوسهتُن، فقط چکی داشت!
اين را که بهنظم درمیآرم
نثر، از ابوی سماع دارم...
کآنجا که عمر به حيدر آويخت
وز طعنه به جانِ او شرر ريخت
هی گفت: شبا که جيم میشی
میری پدرِ يتيم میشی
چَپ، پُر شکلات و، کوچهکوچه
لالايی و "واليومکلوچه"...!
يکشب برسان به ما ندايی
تا پيروِ حکمِ "مَن يَشايی" [1]
چون ديگِ طرف، نهی سرِ بار
ما هم بزنيم کمچه، يکبار!
جانِ پدرت، مکن خسيسی
بنواز مرا به لفتوليسی
منگر که يُغُرنمون و غولام
زی تو، همه قنبر و چپولام
تا خر شومات، پُر از نفهمی
انفاق کن و، ببخش سهمی
کز شُربتاش ار نمی بليسم
گويم که: علی بُوَد رئيسام!! [2]
هی گفت و علی بشد کلافه
پس، وعده گذاشت شب به کافه
اوّل عرقی به خيکِ او بست
شد اُشترِ عقلِ او چو خرمست
رفتند درونِ نخلزاران
بیسايه بهرسمِ شبشکاران
تا بر لبِ جویِ آب، مولا
گفتا به عمر: ببين! همينجا
يکلحظه بايست تا بشاشم
کز کثرتِ شاش، آشولاشام!
اِستاد عمر، خراب و پاتيل
مست از شبِ جشن و بزمِ اِحليل
ابزارِ شبانه تيز میکرد
بس فکرِ خبيث و هيز میکرد
يکدم ز علی چو چشم برگاشت
پايينتنهاش شکاف برداشت!
يکباره بريخت پشموپيلاش
بگريخت ز مشت، دستهبيلاش!
ناگه، چو به خويشتن نظر کرد
زی نشئهیِ ديگری سفر کرد
شد دختر و، چارده، سنيناش
بيرون زده قمبل و سُريناش
نارس، دو هلو، به دسترس داشت
نرمک خَلِشی به پيش و پس داشت
کوزه به کف و، شليته در پای
مانده بهشگفت و، وای! ای وای!
سويی نگران و، عانه در مشت
بر درزِ رطب، فشرده انگشت!!
ياد آمدش از خِيام و بابا
وز اُخت و اَخ و سليطهماما
هولیش گرفت، خواهناخواه
زآن کامِ ظُلَم، سياهِ بدخواه
زان پس که بهدل خداخدا کرد
افشردهیِ مشتِ خود رها کرد
بگرفت سبو، بهرغمِ تشويش
بر دوش و، رهِ خِيام در پيش
بُد وهمِ عمر، به پسزمينه
گم در سکناتِ دخترينه
میگفت به خود: يقين، توهّم
کرده رهِ خود به مغزِ من گم
يا ديوِ خيالِ ظلمتاندای
آن هرزهیِ هيزِ بیسروپای
يکلحظه به جلدِ من فتاده
زی من ذکری نعوظ داده
...
چون خيمه رسيد و جابهجا شد
وز خارشِ لایِ پا، رها شد
زو ناشده نوز بهت زايل
کز پچپچه شد عيان مخايل
چون کرد به پُرسه پافشاری
گفتند که «خواستگار داری!»
پيمود طريقِ سُکر تا صحو
شد خاطرهیِ عُمَر، بهکلّ محو!
وا ناشده زو دو چينِ ابرو
کآمد عربی، کلفتيارو!!
بعد از گپوگفت و چون و واچند
گفتند: مبارک است پيوند!
بر وعده که میبَرَد به سَيرش
بنهاد ورا به هاردوَيرش!
وآنگوشهیِ حی، به خيمه اندر
پيچيد بدو، چو کهنهاژدر
چون راه نداد بی لت و شتم
فرجام به ضرب و زور شد ختم
ترکاند ازو چو کوزهیِ تُرد
هی زنده شد و، دوباره هی مرد
تا صبح به صد طُرُق چُپاندش
سهل است قُبُل، دُبُل نماندش!
...
(شد دخترکیش، زآن شبيخون
يک چشمزد، از شتابِ گردون
چرخندهزمان، چو ناگزير است
درياب که زود نيز دير است
عُمْر است و، بُوَد بهنيستی "هست"
پايان، همه را-ست باد در دست!)
شد سالِ عروس بر شش و هفت
پيش و پسِ وی، شده دو اِشکَفت
بيش از دوهزار گای داده
سه توله به خشت برنهاده
اصلاً نبُدش به ياد، چيزی
جز بچّه و شوُیِ رذلِ هيزی
کاندر پیِ خواهرانِ وی، نيز
میکرد عمودِ شرمْلِس، تيز!
يکشب که ز خيلِ مُتعگان سير
بودش به فراش، نرّهاکبير
بر وی، چو گراز بند کرده
کيفی چو نبات و قند کرده
زانپس که خر از چمن برون راند
افسانهیِ کهفِ او فروخواند
چرخاندش و، بیکه پرسد از وی
خر در بُنِ کهف کرد لاشَی
زن، بندیِ کيفِ مادگانه
تا بيخ، به خر سپرد خانه
بيرون چو کشيد و باز توُ داد
صد رعشه ز کيف بر وی افتاد
کونمستیِ وی، غريب گل کرد
هی سفت نمود و باز شل کرد
دم دم، ز فراز و از فرودش
صد موج به پنبهزار بودش
چرخنده، سُرين، چو آسياسنگ
هوش و خردش، چو دانه در غنگ
بگرفته به مول، شوُی و، زين حال
میزد کفهای خفن بهغربال!!
از خرزهیِ خر، قمر، دوپاره
ملک و ملکوت، در نظاره
زين شهوتِ پُر، به دادنِ کون
افلاک، بمانده در چه و چون!
سيماب، چو شد جَهان و جاری
گردونه هم ايستاد، باری
(ابريقِ عقيق و جوفِ پنگان
در نامهیِ مرزبان، فروخوان)
ديوی که به چاه آب میريخت
پژمرد و، ز چاه، تن برآهيخت
پس، نرّهگرازِ ناو در مشت
از پشتِ صنم، فتاد بر پشت!
سيراب، زن از نشاطِ تمکين
کرده دو بلورِ ساق، بالين
زی سيرِ درونِ لذّتآگند
بربست دو چشم، لحظهای چند
زآنپس، بهخوشی ز جای برجست
زان کيفِ دوسويه، از درون مست
شد کوزه بهدوش، در دلِ شب
زی چشمه روان، ترانه بر لب
شنگول، رسيد بر لبِ آب
چون سروِ سهی، هلویِ شاداب
از کيفِ غريبِ ساعتی پيش
افشرده به مشت عانهیِ خويش
بد خيس هنوز ازو در و بر
کافتاد ورا دوار در سر
ذهناش، چو پری که میبَرَد باد
صد رنگ ز چشمِ او گذر داد
چون وهمِ شبانهای سُهيده
در خاطرِ دورِ او خليده
ناگاه، ز نشئهای دگرگون
موجیش دويد، سرد، در خون
گويی ز درون، بشد دريده
اعضاش، يک از دگر، بريده
يا خود تنِ ديگری، بهتن داشت
شخصِ دگری به پيرهن داشت
شد منسلخ از صنم، بهيکبار
زی چرم و چَغَل، حريرِ رخسار!
چاکاش، بههم آمد و رفو شد
جفتِ ممهاش، به تن فرو شد
پُر شد بر و رو، ز پشموپيلاش
بررُست بهمشت، دستهبيلاش!!
زآن حالِ عجب، چو چشم بگشود
شب بود و، سياهی و، عُمَر بود!
اِستاده، درونِ شب، چو پرهيب
میديد شبحوشی، بهتقريب
چشماش چو به ظلمت آشنا گشت
آن وهم، عيان، بهراست واگشت
مولا بشد از غَسَق، نمايان
مغروقِ گره به بندِ تُنبان
خنديد که: هان! چه شد؟ کجايي؟
در میری و شوُی مینمايی!؟
ای در پیِ شيرِ حق فتاده
کردی!؟! به کسی نگم که "داده"!؟
هان! گشته فضول در خداوند!
خواهی که دوبارهتم بگايند!؟
...
از بهت، عمر، خموش، چون سنگ
در چاهِ درونِ خويش، آونگ
سردابهیِ ذهن، زينهزينه
بُد وصل ز وی، بدان زنينه
چون بازِ مدينه شد، ز هولاش
ششروز نَبُد هوایِ بولاش
آنقدر که از علی بترسيد
چلروز، فقط به خويش میريد!
...
اين معجزه را مکن -بهانکار
خصمانه، به وهمِ راويان، بار
گيرم که رُوات، ياوهبندند
يعنی که ائمّه هم چرندند!؟
يعنی همه انبيا دروغاند
ديو و دغلاند و آشموغاند!؟
يعنی منِ معجزاتباور
بیعقلام و گول و خنگ و منتر!؟
يعنی که امام هم که در ماه
ديديم، دروغ بود!؟ واه واه!
تا چند طريقِ کفر پويی
بهرِ تنِ خود جحيم جويی
عقلی که شما ازآن زنی دم
شيطان شده لابهلاش مُدغم
همچون زده ساندويچِ سوسيس
تنگاش، دوسه دنبلانِ ابليس!! [3]
عقل ار نبود هزارسولاخ
زی کفر دهد هميشه بيلاخ
وآن عقل که میدهد تهاش باد
بر زندقه کرده لاد و بُنلاد!
مؤمن شو و، عقل، کن الهی
پس، معجزه بين، هرآنچه خواهی
ور توبه نمیکنی فراياد
حيف از من و اين ندایِ ارشاد
هان! ای شده با بليس همکار
کافر شدهای! ... خدا نگهدار!!
شيطان مَپَرست و، با خدا باش
گيرم به سخن، ز خوشنوايی
زين کافرکان، دلی ربايی
تا چند زنی به دينِ حق، نيش
از روزِ جزا، کمی بينديش
فردا که به حشر آورندت
از هم بدرند بندبندت
با تو به جحيم، لايککاران
سر بر درِ توبه، زارزاران!
سودی نکند، که بیحياييد
خصمِ خود و دشمنِ خداييد!
ای گشته بهسُخره، منکرِ حق
قهرش، چه کنی به نامه ملصق؟
هان! ای بنهاده بد، ترازو
انصاف بده، مکن هياهو
يعنی همه معجزاتِ الله
بودهست چرند و چَرت؟ -واه واه!
آنلحظه که ديوِ شهوه، بيدار
اژدر کند از عصات! ياد آر!!
معراج، که زی تو امرِ شاق است
بندِ دو چليم بنگِ چاق است!
در هر بتِ مهسُرين، بهتأييد
شقّالقمری، عيان توان ديد!
(تا چند، به کوچهیِ علیچپ
اُغلوطه دهی، به پيچشِ گپ!
ای خود زده صدهزار تقّه
کرده قمرات، شقّهشقّه!)
در قطعهیِ ايرج، آنکه از بر
داری تویِ فحلِ بر يلان سر
«واکردماش...» ار بهخاطر آری
اقرار کنی و، سر نخاری!
ايرج که رسولِ حق نبوده
اعجازنکرده، شق نموده!!
کافر، داند مرين هنر را
عاجز شمری پيامبر را؟!؟
تا چند به ژاژ و لنترانی
رو سيره بخوان که تا بدانی
بوجهل که بود عقلِ او شَل
دائم به رسول داشت کَلکَل
ريگی بنهفت چند و، بربست
پنجه، که: چه باشدم کفِ دست؟
شد امر ز حقّ و، سنگريزه
آمد بهسخن، چو خالهريزه!
پیدرپی و زِرتزِرت، اشهد
میخواند؛ ولی ز طينتِ بد
بوجهل، ز خنده رودهبُر شد
ششخايهیِ او، سهبار غُر شد!
دارم، -نکند گر اين کفايت
يک معجزه از علی، برايت
مولا، نهفقط همين يکی داشت
ناکش، دوسهتُن، فقط چکی داشت!
اين را که بهنظم درمیآرم
نثر، از ابوی سماع دارم...
کآنجا که عمر به حيدر آويخت
وز طعنه به جانِ او شرر ريخت
هی گفت: شبا که جيم میشی
میری پدرِ يتيم میشی
چَپ، پُر شکلات و، کوچهکوچه
لالايی و "واليومکلوچه"...!
يکشب برسان به ما ندايی
تا پيروِ حکمِ "مَن يَشايی" [1]
چون ديگِ طرف، نهی سرِ بار
ما هم بزنيم کمچه، يکبار!
جانِ پدرت، مکن خسيسی
بنواز مرا به لفتوليسی
منگر که يُغُرنمون و غولام
زی تو، همه قنبر و چپولام
تا خر شومات، پُر از نفهمی
انفاق کن و، ببخش سهمی
کز شُربتاش ار نمی بليسم
گويم که: علی بُوَد رئيسام!! [2]
هی گفت و علی بشد کلافه
پس، وعده گذاشت شب به کافه
اوّل عرقی به خيکِ او بست
شد اُشترِ عقلِ او چو خرمست
رفتند درونِ نخلزاران
بیسايه بهرسمِ شبشکاران
تا بر لبِ جویِ آب، مولا
گفتا به عمر: ببين! همينجا
يکلحظه بايست تا بشاشم
کز کثرتِ شاش، آشولاشام!
اِستاد عمر، خراب و پاتيل
مست از شبِ جشن و بزمِ اِحليل
ابزارِ شبانه تيز میکرد
بس فکرِ خبيث و هيز میکرد
يکدم ز علی چو چشم برگاشت
پايينتنهاش شکاف برداشت!
يکباره بريخت پشموپيلاش
بگريخت ز مشت، دستهبيلاش!
ناگه، چو به خويشتن نظر کرد
زی نشئهیِ ديگری سفر کرد
شد دختر و، چارده، سنيناش
بيرون زده قمبل و سُريناش
نارس، دو هلو، به دسترس داشت
نرمک خَلِشی به پيش و پس داشت
کوزه به کف و، شليته در پای
مانده بهشگفت و، وای! ای وای!
سويی نگران و، عانه در مشت
بر درزِ رطب، فشرده انگشت!!
ياد آمدش از خِيام و بابا
وز اُخت و اَخ و سليطهماما
هولیش گرفت، خواهناخواه
زآن کامِ ظُلَم، سياهِ بدخواه
زان پس که بهدل خداخدا کرد
افشردهیِ مشتِ خود رها کرد
بگرفت سبو، بهرغمِ تشويش
بر دوش و، رهِ خِيام در پيش
بُد وهمِ عمر، به پسزمينه
گم در سکناتِ دخترينه
میگفت به خود: يقين، توهّم
کرده رهِ خود به مغزِ من گم
يا ديوِ خيالِ ظلمتاندای
آن هرزهیِ هيزِ بیسروپای
يکلحظه به جلدِ من فتاده
زی من ذکری نعوظ داده
...
چون خيمه رسيد و جابهجا شد
وز خارشِ لایِ پا، رها شد
زو ناشده نوز بهت زايل
کز پچپچه شد عيان مخايل
چون کرد به پُرسه پافشاری
گفتند که «خواستگار داری!»
پيمود طريقِ سُکر تا صحو
شد خاطرهیِ عُمَر، بهکلّ محو!
وا ناشده زو دو چينِ ابرو
کآمد عربی، کلفتيارو!!
بعد از گپوگفت و چون و واچند
گفتند: مبارک است پيوند!
بر وعده که میبَرَد به سَيرش
بنهاد ورا به هاردوَيرش!
وآنگوشهیِ حی، به خيمه اندر
پيچيد بدو، چو کهنهاژدر
چون راه نداد بی لت و شتم
فرجام به ضرب و زور شد ختم
ترکاند ازو چو کوزهیِ تُرد
هی زنده شد و، دوباره هی مرد
تا صبح به صد طُرُق چُپاندش
سهل است قُبُل، دُبُل نماندش!
...
(شد دخترکیش، زآن شبيخون
يک چشمزد، از شتابِ گردون
چرخندهزمان، چو ناگزير است
درياب که زود نيز دير است
عُمْر است و، بُوَد بهنيستی "هست"
پايان، همه را-ست باد در دست!)
شد سالِ عروس بر شش و هفت
پيش و پسِ وی، شده دو اِشکَفت
بيش از دوهزار گای داده
سه توله به خشت برنهاده
اصلاً نبُدش به ياد، چيزی
جز بچّه و شوُیِ رذلِ هيزی
کاندر پیِ خواهرانِ وی، نيز
میکرد عمودِ شرمْلِس، تيز!
يکشب که ز خيلِ مُتعگان سير
بودش به فراش، نرّهاکبير
بر وی، چو گراز بند کرده
کيفی چو نبات و قند کرده
زانپس که خر از چمن برون راند
افسانهیِ کهفِ او فروخواند
چرخاندش و، بیکه پرسد از وی
خر در بُنِ کهف کرد لاشَی
زن، بندیِ کيفِ مادگانه
تا بيخ، به خر سپرد خانه
بيرون چو کشيد و باز توُ داد
صد رعشه ز کيف بر وی افتاد
کونمستیِ وی، غريب گل کرد
هی سفت نمود و باز شل کرد
دم دم، ز فراز و از فرودش
صد موج به پنبهزار بودش
چرخنده، سُرين، چو آسياسنگ
هوش و خردش، چو دانه در غنگ
بگرفته به مول، شوُی و، زين حال
میزد کفهای خفن بهغربال!!
از خرزهیِ خر، قمر، دوپاره
ملک و ملکوت، در نظاره
زين شهوتِ پُر، به دادنِ کون
افلاک، بمانده در چه و چون!
سيماب، چو شد جَهان و جاری
گردونه هم ايستاد، باری
(ابريقِ عقيق و جوفِ پنگان
در نامهیِ مرزبان، فروخوان)
ديوی که به چاه آب میريخت
پژمرد و، ز چاه، تن برآهيخت
پس، نرّهگرازِ ناو در مشت
از پشتِ صنم، فتاد بر پشت!
سيراب، زن از نشاطِ تمکين
کرده دو بلورِ ساق، بالين
زی سيرِ درونِ لذّتآگند
بربست دو چشم، لحظهای چند
زآنپس، بهخوشی ز جای برجست
زان کيفِ دوسويه، از درون مست
شد کوزه بهدوش، در دلِ شب
زی چشمه روان، ترانه بر لب
شنگول، رسيد بر لبِ آب
چون سروِ سهی، هلویِ شاداب
از کيفِ غريبِ ساعتی پيش
افشرده به مشت عانهیِ خويش
بد خيس هنوز ازو در و بر
کافتاد ورا دوار در سر
ذهناش، چو پری که میبَرَد باد
صد رنگ ز چشمِ او گذر داد
چون وهمِ شبانهای سُهيده
در خاطرِ دورِ او خليده
ناگاه، ز نشئهای دگرگون
موجیش دويد، سرد، در خون
گويی ز درون، بشد دريده
اعضاش، يک از دگر، بريده
يا خود تنِ ديگری، بهتن داشت
شخصِ دگری به پيرهن داشت
شد منسلخ از صنم، بهيکبار
زی چرم و چَغَل، حريرِ رخسار!
چاکاش، بههم آمد و رفو شد
جفتِ ممهاش، به تن فرو شد
پُر شد بر و رو، ز پشموپيلاش
بررُست بهمشت، دستهبيلاش!!
زآن حالِ عجب، چو چشم بگشود
شب بود و، سياهی و، عُمَر بود!
اِستاده، درونِ شب، چو پرهيب
میديد شبحوشی، بهتقريب
چشماش چو به ظلمت آشنا گشت
آن وهم، عيان، بهراست واگشت
مولا بشد از غَسَق، نمايان
مغروقِ گره به بندِ تُنبان
خنديد که: هان! چه شد؟ کجايي؟
در میری و شوُی مینمايی!؟
ای در پیِ شيرِ حق فتاده
کردی!؟! به کسی نگم که "داده"!؟
هان! گشته فضول در خداوند!
خواهی که دوبارهتم بگايند!؟
...
از بهت، عمر، خموش، چون سنگ
در چاهِ درونِ خويش، آونگ
سردابهیِ ذهن، زينهزينه
بُد وصل ز وی، بدان زنينه
چون بازِ مدينه شد، ز هولاش
ششروز نَبُد هوایِ بولاش
آنقدر که از علی بترسيد
چلروز، فقط به خويش میريد!
...
اين معجزه را مکن -بهانکار
خصمانه، به وهمِ راويان، بار
گيرم که رُوات، ياوهبندند
يعنی که ائمّه هم چرندند!؟
يعنی همه انبيا دروغاند
ديو و دغلاند و آشموغاند!؟
يعنی منِ معجزاتباور
بیعقلام و گول و خنگ و منتر!؟
يعنی که امام هم که در ماه
ديديم، دروغ بود!؟ واه واه!
تا چند طريقِ کفر پويی
بهرِ تنِ خود جحيم جويی
عقلی که شما ازآن زنی دم
شيطان شده لابهلاش مُدغم
همچون زده ساندويچِ سوسيس
تنگاش، دوسه دنبلانِ ابليس!! [3]
عقل ار نبود هزارسولاخ
زی کفر دهد هميشه بيلاخ
وآن عقل که میدهد تهاش باد
بر زندقه کرده لاد و بُنلاد!
مؤمن شو و، عقل، کن الهی
پس، معجزه بين، هرآنچه خواهی
ور توبه نمیکنی فراياد
حيف از من و اين ندایِ ارشاد
هان! ای شده با بليس همکار
کافر شدهای! ... خدا نگهدار!!
م. سهرابی
بعدازظهرِ سهشنبه، 29 بهمن 1392؛ 18 فوريه 2014
مجدّد – افزايش و اِکمال: نيمهشب و بامدادِ آدينه، 2 اسفند 1392
پايان: 6 و نيم بامداد چهارشنبه، 7 اسفند 1392 (آخرين ويرايش: بامداد جمعه، 9 اسفند)
بعدازظهرِ سهشنبه، 29 بهمن 1392؛ 18 فوريه 2014
مجدّد – افزايش و اِکمال: نيمهشب و بامدادِ آدينه، 2 اسفند 1392
پايان: 6 و نيم بامداد چهارشنبه، 7 اسفند 1392 (آخرين ويرايش: بامداد جمعه، 9 اسفند)
نسخهیِپیدیاف:
http://mehdisohrabi.files.wordpress.com/2014/03/sharholmasadiqh.pdf
مربوط با منظومه:
گيلهمرد و منظومهیِ الشّرحالمصاديق
http://gilehmards.blogspot.com/2014/03/blog-post_1.html?
پابرگها:
[1] بعد از اين بيت، بيت زير را –همينگونه در کمان- افزوده بودم؛ امّا بعد که خواندم، ديدم به آن نيازی نيست:
(دم، کآن بچگان، به واليوم در
يککلّه، دهند تن به بستر)
[2] سه بيتِ «چون ديگ...»، «جانِ پدرت...»، و «کز شُربت...»، روزِ بعد، چهارشنبه، اندر موضعِ مبارکِ «چارشی» (نِوْشَهيريان دانند!)، که میرفتم توتون و کاغذ بخرم، يکهاب، انزال شد، که سريعالسّير کاغذ و قلم و قضايا!!!يککلّه، دهند تن به بستر)
[3] وجهِ بدل (پنجشنبه، اوّلِ اسفندِ 1392):
خاگينه، کنی ز تخمِ جرجيس
تنگاش، زده دنبلانِ ابليس!
تنگاش، زده دنبلانِ ابليس!
^^^^ خودشون بر خودشون ^^^^
AntwortenLöschenحاشيه بر منظومهیِ «الشّرحالمصاديق فی ارشادالزّناديق»، سرودهیِ حضرتِ حکيم هاجملّا مَهدی طبسی (دامت هزليّاته)
http://fardayerowshan.blogspot.com/2014/03/blog-post_6.html